پارادوکس استاد درست مثل شعر حافظ
من ارشدم که تمام شود، دلم برای کلاسهای دکتر مرتضایی تنگ میشود.
پنج دقیقه مانده به شروع کلاس مردی بلند قد و چهارشانه با موهای جوگندمی و سبیلی پهن و صورتی صاف وارد کلاس میشود.
کت و شلوار مرتب و کفش واکس خورده و ساعت برندش همان اول خودنمایی میکنند.
با کسی شوخی ندارد،
از آن دموی مزاجهای تند و تیز است.
این را از گونهها و چشمهای سرخش با یک نگاه میتوان میفهمید.
پنج دقیقه مینشیند تا کلاس شروع شود.
کافیاست دو دقیقه دیر برسی و در بزنی و در را بازکنی،
دستانش را از شرق کلاس به غرب تکان میدهد و میگوید:
بیرون
«او»یبیرون را میکشد.
موبایل دستت ببیند یا موبایلت صدا بدهد حکم قتلت صادر میشود.
گلاب به رویتان بیرون رفتن از کلاس حتی برای قضای حاجت هم منتفیست.
اما نگویم از حال و هوای کلاسش
من قطعا یک روزی دلم برای حافظ خوانیاش تنگ میشود
برای روزهایی که پارادوکسها و ایهامهای شعر حافظ را میشکافد و سرش را تکان میدهد و آهسته میگوید : شاهکار است.
من دلم برای لحظههایی تنگ میشود که چشمانش را میبندد تا بیتی یا مطلبی را به خاطر آورد و ما همه دیگر میدانیم آن لحظه حتی اگر پنج دقیقه هم طول بکشد نباید لام تا کام چیزی بگوییم و نفسی بکشیم.
من حتما دلم برای خندههای بلند از ته دلش که گاه و بیگاه به آسمان میرسد و ما از خندهاش گل از گلمان میشکفد تنگ میشود.
برای همه وقتهایی که از دکتر شفیعی کدکنی میگوید وغرق در خاطراتش میشود.
حضور و غیاب نمیکند اما من که حتی سینما هم نمیتواند نیم ساعت آرام در یکجا نگهم دارد و یا باید چیزی بخوانم و یا باید دهانم بجنبد و یا انگشتم روی صفحه گوشی لیز بخورد، یک ساعت و نیم محو استاد میشوم
سیر نمیشوم از کلامش از کلاسش از شعرخوانیاش از شعر شکافیاش
من در کلاسش روحم میدود برای همین جسمم آرام مینشیند.
این را هم بگویم که دکتر مرتضایی من را به شدت یاد پدربزرگم میاندازد. ده سالم بود که از دستش دادم. ولی او هم مردی قدبلند و چهارشانه بود با موی جوگندمی و سبیل پهن و صورتی صاف که مزاج دم بر او غلبه داشت. شعر هم میخواند، شعر هم میگفت.(خط خوبی هم داشت)
دوست دارم این متن رو براش بفرستم،
بله برای خود استاد😁
به نظرتون از ادامه تحصیل ساقط میشم یا نه؟
🤧😅
اعتماد کور،
بزرگترین دلیل درماندگی ماست…
آتش بدون دود
نادر ابراهیمی
@jeiranmahdaniannn
آنها که نمیجویند و نمیپرسند و نمیشناسند، خیل کوران را مانند، دلبسته بُن عصای بینایی،
و وای اگر آن بینا به راه خویشتن برود
نه راهی که کوران را آرزوست،
و وای اگر آن به ظاهر بینا،
خود در معنا کوری باشد
که بُن عصای بیگانهای را گرفته باشد…
آتش بدون دود
نادر ابراهیمی
@jeiranmahdaniannn
عشق در لحظه پدید میآید،
دوست داشتن، در امتداد زمان،
عشق معیارها را در هم میریزد،
دوست داشتن بر پایه معیارها بنا میشود،
عشق ناگهان و ناخواسته شعله میکشد،
دوست داشتن از شناخت و خواستن سرچشمه میگیرد،
عشق قانون نمیشناسد،
دوست داشتن اوج احترام به مجموعهای از قوانین عاطفی است،
عشق فوران میکند،
دوستداشتن جاری میشود،
عشق ویران کردن خویشتن است،
دوست داشتن ساختنی عظیم!
آتش بدون دود
نادر ابراهیمی
@jeiranmahdaniannn
عشق دقّالباب نمیکند،
مودب نیست،
حرفشنو نیست،
درسخوانده نیست،
درویش نیست،
حسابگر نیست،
سربهزیر نیست،
مطیع نیست،
عشق دیوار را باور نمیکند،
کوه را باور نمیکند،
گرداب را باور نمیکند،
زخمِ دهان بازکرده را باور نمیکند،
مرگ را باور نمیکند….
آتش بدون دود
نادر ابراهیمی
@jeiranmahdaniannn
فرقشان را میفهمم
خیلی خوب میفهمم
اما هیچوقت نفهمیدهام کدامشان بهتر است….😢
.
راستش جلسه به صرف کتاب دیشب را خیلی خوشحال شرکت کردم. حتی زنگ زدم به اقای سیبویه که دوستم این کتاب را خوانده و خوشش آمده، اذن ورود به جلسه را دارد یا نه و بعد سریع شمارهاش را گرفتم و گفتم لینکرا میفرستم، دو دقیقه دیگر شروع میشود خودت را برسان.
بعد هم دست مجازی را بالا گرفتم و بعد که اقای کرامت گفت خانم مهدانیان صحبت کند نطقم را گشودم
از شعفم برای کتاب گفتم،
که چهقدر دوستش داشتم،
که چهقدر شخصیت خانم الیاسی را به خودم نزدیک میدیدم ،
از اینکه چهقدر رها بود و ناهوشیار
و چهقدر جسارت و جرئت داشت،
و من بر خلاف پدر و مادر قانونمندم که سفر رفتنشان هم با ضابطه و قانون و چهارچوب بود، همیشه دلم میخواست بیگدار به دل سفر بزنم.
اما کمی از جلسه که گذشت انگشت به دهان ماندم. کمکم بهتم جایش را به غم داد.
من با خانم الیاسی نه ارتباط فامیلی و دوستانه دارم و نه از نظر اعتقادی و احتمالا سیاسی هممسلکیم.
پس غم من بابت ایشان نبود.
حتی غمم از دیدن نظرات مخالف هم نبود که همیشه به نظرم پویایی هر چیزی به آرای متضاد است.
من فکر میکنم قدرت پذیرش آدمها همانطور که هستند و میاندیشند و حرف میزنند یکی از نابترین نعمتهاست.
من هیچجای کتاب توهینی به مقدساتمحس نکردم ، فقط نوع بیان نویسنده با منی که هرسال با بوی محرم مست میشوم و بعد به هر دری میزنم که اربعینی نیاید که من عراق نباشم و دوماه با چای و قیمه ارباب قد میکشم، متفاوت است
کاش پذیرش این را داشتیم که قرار نیست همه با زبان ما حرف بزنند
همه با مغز ما فکر کنند
همه چیزهایی ببیند که ما میبینیم
چیزهایی بشنوند که ما میشنویم
آنطوری مسافرت بروند که ما فکر میکنیم درست است.
من برای آدمیکه برای هدفش و برای تفتیش عقایدش و پیدا کردن خودش میجنگد تمام قد دست میزنم.
امروز که نظرات را در گروه دیدم از بعضی نظرات واقعا شگفتزده شدم!
من فکر میکنم در تعریف خیلی از ما متشرعها کسی مثل حضرت خدیجه هم که تجارت یکمنطقه بر فکر و قدرت و ید ایشان بود، نعوذبالله. کار اشتباهی بوده
چون کجای شرع داریم که یک زن با مردها داد و ستد کند!
حرف زیاد است
بماند بقیهاش….
@jeiranmahdaniannn
خیلی سعی کردم نوجوونیش شبیه نوجوونی خودم نشه، اما شد!
مامان از همین تریبون میگم:
«خداقوت»🤧
خواستم کاری را انجام بدهد که وظیفهاش است. گفت وظیفه من نیست. گفتم به عنوان یک دختر ۱۲ ساله این وظیفه توست. زیر بار نرفت، دلیل آوردم، قبول نکرد، گفتم فایدهاش کیسه خودت را پر میکند،
گفت عطاش را به لقاش بخشیدم،
من گفتم و او گفت و نهایتا قبول نکرد.
نگاهش کردم.
تمام محبتم را ریختم توی نگاهم و پاشیدم توی چشمهاش:
بابا گاهی از من کاری خواسته که قبول نداشتهام، قانع نشدهام، نظر متفاوتی داشتهام، بابا هم اصرار نکرده اجبار هم نکرده حرفش را زده و گفته خودت میدانی.
اما بعد من همان کاری را کردم که او گفته بود، چرا؟
چون کسی از من خواسته که دوستش دارم.
میدانی که دوستت دارم
و نمیدانم تو دوستم داری یانه…. همین!
حرفی نزد و ساکت سرش را پایین انداخت.
من ماندم و ادعایی که بارها کردهام
بارها، روبروی گنبد طلای امام رضا،
در مسیر مشایه اربعین
روبروی ایوان نجف،
مگر بارها نگفتم دوستتان دارم!
چند بار سکوت کردهام؟
کاش بیشتر حرف نزنم و سرم را پایین بیندازم و زیر لب زمزمه کنم:
باشد، چون شما دوست دارید….
_فاطمه! تا زهرا خوابه برو چند صفحه کتاب بخون. بعدا هم میتونی تلویزیون ببینی.
_ باشه مامان بعدا میرم
_ اصلا بیا یه قراری بذاریم، هر پنجاه صفحه کتاب که بخونی یه جایزه داری.
_واقعا؟
_واقعا
کتابخوان شدن کودکان ۸ ساله خود را به ما بسپارید😁
فکر نکنید مبناییها جز نوشتن و کتاب خواندن هنر دیگری ندارند…. مبناییها از هر انگشتشان چه بسا هنرها غلطان است…. بله😊
بوک مارکهایی که به دوست عزیزم راضیه جان طاهری سفارش دادم را ببینید.
چهقدر ناز و دلبرن😍
راضیه اینجاست
@dalibook
شما همین عکس هستید استاد
چهرهای گشاده و خنده ریزی بر لب، با دنیایی فکر و ایده و امیدوار به ساختن آیندهای پرنور!
بمانید برای ما برای مبنا برای این کشور و برای دنیایی که قرار است گوشهای از پازل آن باشیم.
روزتان مبارک آقای محمدرضا جوان آراسته
#هم_رویا
#مبنا
@mrarasteh
یادتان است گفتم میخواهم متن را برای استادم بفرستم و بعد گفتم فقط میترسم از ادامه تحصیل ساقطم کند؟
متن را فرستادم، حتی صدایم را ضبط کردم و متن را خواندم و داخل اینشات یک عکس از کلاس هم تنگش چسباندم و فرستادم. با قلبی که از ترس در سینه میکوبید و دستان لرزان و صورتی عرق کرده.
در کمال ناباوری با این پیامها مواجه شدم.
آیا جا ندارد از شدت ذوق قالب تهی کنم؟
…. ادامه
امروز صبح هم با دکتر مرتضایی کلاس داشتیم.
بلاغت درس داد و انواع تشبیه را برایمان گفت
تشبیه ملفوف و مفروق و خیالی و مضمر و تفضیل و….
و بعد گفت توی نت سرچ کنیم و از هر کدام مثالی بنویسیم. بعد از ده دقیقه گفت هر کسی نوشته بیاید روی تخته بنویسد و توضیح دهد.
اول خانم حامد رفت و بعد من
موقعی که میخواستم بروم پای تخته گفت
«بعد از کلاس کارت دارم»
قلبم داشت از سینه کنده میشد
با خودم گفتم حتما میخواهد بگوید :
دختر بیادب پررو این جفنگیات چه بود برای من نوشته بودی، با چه رویی جرئت کردی برایم بفرستی؟»
تا آخر کلاس سعی میکردم چشم در چشمش نشوم.
بعد از کلاس با خانم حامد رفتیم سالن اتاق اساتید و پشت سر استاد دم در اتاقش ایستادیم.
یکی از دانشجوهای دکتری هم بود
هر سهمان را تعارف کرد و نشستیم و به آبدارچی گفت برایمان چای بیاورد.
گفت متنم را چهار پنج بار شنیده و با شنیدنش اشک ریخته.
بعد هم برایمان از خاطراتش با دکتر شفیعی گفت و ما بسی لذت بردیم و چای نوش جان کردیم.😍
ولی راستش را بخواهید هنوز هم ابهتش لرزه بر جانم میافکند😐🤧
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
#مولوی
Alireza Ghorbani - Madaare Sefr Darajeh [www.AppAhang.com] 2.mp3
7.05M
#مدار_صفر_درجه
#علیرضا_قربانی
#افشین_یداللهی
محبوب فراموش نشدنی
روزی ده بار، صدبار، هزار بار گوش بدم سیر نمیشم!