eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
سری داستان کوتاه
👊🏻 از همین اول بگم علاقه ای به نرم افزارهای خارجی که خودتو توش به نمایش بزاری نداشتم... معتقد بودم که اینجوری چیزا باعث میشه آدم بیش از حد توی مادیات و به نمایش گذاشتن ظواهرفروبره... مخصوصا نرم افزارهایی که ماشاءالله معمولا اعضاش غیرت و حیا رو خورده بودن یک آبم روش... امامتاسفانه سجاد داشت...سجاد برادرمه و دوسال بزرگتر...یعنی تقریبا هیفده... هرچی بالحنهای مختلف بهش میگم این دخترایی که یک پر شال میزارن رو سرشون و شلوار ساق نود میپوشنو دنبال نکن گوشش بدهکار نیست... جوابم رو هم همیشه اینجوری میده که اونا خودشون اینجوری میخوان...وقتی حرامه که نگاهت حرام باشه نه وقتی اونا خودشون اینجور صفحات رو درست میکنن تا نگاشون کنیم...😕 گفتم نرم افزار خارجی دوست ندارم اما فقط یکیشو داشتم.اونم برای اینکه برای تماس تصویری لازم بود...مخصوصا تو این ایام که نمیتونستیم همرو ببینیم... دیروز با سجاد بحثم شده بود...کنارم نشسته بود و هی این عکسا رو لایک میکرد...شاید پسرا باور نکنن...من دخترم اما باورکنید ماهم داریم...چیزی که خیلیا اسمشو میزارن حسادت...اما حسادت تعریفش یک چیزدیگس... دخترایاد ندارن عین پسراصداشونو کلفت کنن داد بزنن که های و هوی سرتو بنداز پایین ...چشاتو ببند...😡 دخترا مدلشون اینجوری نیست.‌‌‌..وقتی این صحنه هارو از داداششون میبینن قهرمیکن، اخم میکنن،محل نمیدن...البته دخترایی که هنوز به مرحله ی بیتوجهی نرسیده باشن... این مرحله چیزیه که حتی وقتی داداشت رو با دختر غریبه ببینی محل ندی و برات مهم نباشه...چیزی که متاسفانه خیلی جاهادیدم... منم چون هنوز اینجوری نشدم به این حالت😡پوفی کردمو از کنارش بلند شدم . وقتی دوباره نگاش کردم دیدم یک نیشخند زده و زیرچشمی نگام میکنه و به کارش ادامه میده...😏 البته این ماجرا به همین موردختم نمیشه و وقتهایی که بازنداییم شوخی میکنه رو هم شامل میشه... پ.ن: اللــــهمـ عجــل لولیک الفرج🌿 سلامتــے همه دختراے باغیرتموݩ صلواتـــــ😍 نویسنده: @jihademadmoghnieh
👊🏻 نمونش یبار توی مهمونی فامیلی زنداییم سبزیهاشوآورده بود تا درحالیکه گل میگن و گل میشنون😒پاک کنن. من هم توی همون جمع بودم اما سجادرفت چفت زنداییم نشست...زندایی جوان ماهم از خداخواسته به بهانه ی پاک کردن سبزی شروع کرد به شوخی و خنده...😂😅 خنده اونا هماناو خشم وافسوس من... یه ربع زیرچشمی نگاشون کردم بعد ازجام بلند شدم رفتم بینشون واستادم... درحالیکه لبخندمیزدم☺️سجادو با پام هل دادم و گفتم برو اونور تر میخوام بشینم. _وا اینهمه جا خب برو اونور بشین!!! _نه اینجا بهتره... _چه بهتری ای داره؟ _چقدسوال میپرسی برو اونور دیگه😒 زنداییم یکم متفکرانه نگام کرد و خودشو یکم کنار کشید.‌..حقاکه یه سانت با داداش ما فاصله داشت ولی من از فرصت استفاده کردم خودمو تو همون یک سانت جا کردم... راستشو بخواین آدم میترسه...اینجورچیزاپسر سر به راهوخجالتیو از راه به در میکنه...😔چی برسه به داداش من که یکسره برا کارش یا مدرسه بادوستهاش یا...تو خیابون و کوچه هاست‌‌...🙃 یبار مدرسه برامون اردو گذاشته بود. فردا از اردو برگشتیم و باید اولیاء صبح زودمیومدن دنبالمون...فکرکردم بابا یا مامانم میاد اما تا از پنجره دیدم سجاد داره از در وارد میشه سریع لباسمو پوشیدم و وسایلمو برداشتمو رفتم دم درسالن...بایدمیرفت دفتر و به معاون اطلاع میداد...من دم کلاس بودم که زهرا از کلاس اومد بیرون تا اومد بیرون هلش دادم توکلاس گفتم -نهههههههه وحشت زده نگام کرد - چیشده؟😦 -هیچی...خیلی بی دقتی...اگه الان یک مرد تو مدرسه باشه میخوای چیکار کنی؟ یکم نگام کرد -باشه😥 رفت توچادرشوسرش کرد و بعدرفت بیرون سجاد اومد بیرون...سریع در کلاسو بستم رفتم گفتم -بریم داداش من اومدم... -اوه چه آماده هنوز میخواستم صدات کنم -ما اینیم دیگه😉 اللهم عجل لولیک الفرج🌿✨ نویسنده: @jihademadmoghnieh
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#غیرت 👊🏻 #قسمت_دوم نمونش یبار توی مهمونی فامیلی زنداییم سبزیهاشوآورده بود تا درحالیکه گل میگن و گل
👊🏻 خلاصه گفتم ک دیروز باهاش بحثم شد... امروز داشتم همینجوری تو گوشی میچرخیدم که به ذهنم رسید یک کاری انجام بدم...هرچند از عواقبش میترسیدم... یک عکس چند روز پیش جلوی آینده ی کمدمون با مانتوی نوم گرفته بودم با شال همرنگش که یکم موهام بیرون بود... داداشم هرچی بود رو من خیلی حساس بود... رفتم تو وا.تسا.پ و حریم خصوصی و گزینه ی اشتراک وضعیت با داداش سجاد رو انتخاب کردم... و البته یکم با دلهره عکسمو گذاشتم... من میدونستم فقط اون میبینه ولی اونکه نمیدونست🙄😵😶 بله آنلاین شد و عکسم رو دید یاااخدا اومدپیویم نوشت -این چیه گذاشتی😡 خودمو زدم ب اونراه -کدوم؟ -همون عکسی که گذاشتی تو وضعیت خودتو نزن به اون راه نرجس😠😡 استیکرای عصبانیتشو که میدیدم میترسیدم چون خودشو در همون حالت داشتم تصور میکردم.😰 بادست یخ کرده نوشتم -آهااااان...خب اونکه با حجابم مانتوم بلنده شال دارم‌ نه آرایشی ن هیچی... هنوز داشتم تایپ میکردم که نوشت -برامن طومار ننویس همین الان برش میداری بدو سریع پیامی که داشتم می نوشتم رو براش ارسال کردم... -دختره ی سرتق لجبازی میکنی؟من بیام از سرکار اون گوشی رو میگیرم میشکنم... واییییی یا جده ی سادات😱اگه میگفت حتما میکرد...حتی شده دور از چشم بقیه... ساعتو نگاه کردم چهار بود و شش از سرکار میومد...ازترس گوشی رو خاموش کردم چون اگه تو اون موقعیت حرفی هم میزدم اثر نداشت... نویسنده: @Jihademadmoghnieh
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#غیرت 👊🏻 #قسمت_سوم خلاصه گفتم ک دیروز باهاش بحثم شد... امروز داشتم همینجوری تو گوشی میچرخیدم که به
👊🏻 رفتم نشستم رو مبل... مامان گفت چی شده نرجس؟ -هیچی مامان! -چرا پس مثل بهت زده ها نشستی یک گوشه؟ بلندشدم که از نگرانی دربیادولی تو فکر بودم که چجوری به هدفم برسم؟‌ آهان...خوب بود یکم دیگه اعصابشو قلقلکش میدادم؟؟شایدبهترنتیجه میداد نه..گناه داشت همینجوریش خیلی اذیتش کردم...محبت خواهرانه ام چی پس؟ خب پس چه کنم؟ تصمیمم رو که گرفتم رفتم به سختی نت رو روشن کردم که ووویییییییب ویببببببب ویب اوه اوه هفده تا پیااااام از داداش سجاد😰 خونسردیمو حفظ کردم فقط یک پیام نوشتم اولش ازواژه ی جون استفاده کردم چون خیلی دوس داشت☺️ -داداش جون وضعیتم رو فقط شما میدیدی...ولی ازت میخوام همونجوری که رو من غیرت داری روی دخترهایی که دنبال میکنی هم غیرت داشته باشی... دوست نداری نگام کنن،خودتم بقیه دخترا رو نگاه نکن... منتظر نشدم که سین کنه گوشی رو خاموش کردم رفتم لباس آستین کوتام رو درآوردم لباس ضخیم پوشیدم که در برابر ضرباتش مقاوم باشه😂😐👌. _منکه نمیفهمم تو امروز چیکارت شدهـ؟مشکوک میزنی!؟ _نه بابا...هوا شب ها خنک میشه ☺️ یکم چپ چپ نگام کرد و چیزی نگفت. رفتم تو آشپزخونه تا کمکش کنم برای شام... ده دقیقه به شش بود که درحیاط با کلید باز شد... اصن به روی خودم نیاوردم.و به پاک کردن برنجها ادامه دادم که...دیدم یک سوسک بزرگ و بالدار روی یخچال نشسته...😰 نویسنده: @jihademadmoghnieh
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#غیرت 👊🏻 #قسمت_چهارم رفتم نشستم رو مبل... مامان گفت چی شده نرجس؟ -هیچی مامان! -چرا پس مثل بهت زده
👊🏻 بلند شدم ایستادم... همیشه بابا یا سجاد سوسکهارو میکشن اما ایندفه درحالیکه به سوسکه خیره بودم گفتم -ماماااااان ماماااااااااان -بعلهـــــــــ؟؟ -مامان بیا سوووووسک با اینحرف مامانم دست سجادو گرفت آورد تو آشپز خونه مگس کش رو داد دستش...😐تا خواست بره سمت یخچال سوسکه پروازکرد و... دقیقا اومد سمت من...😱😭 یک جیغ بلند کشیدم دویدم رفتم پشت سجاد... اونم یه نیشخند از روی قدرت زد ومنتظر شد تا سوسکه نشست...😏شرررق زد روش... داشت میبردش بندازش بیرون از کنار من رد شد یکم مگس کش رو کج کردروسرم دستمو گذاشتم رو سرم یک جیغ بنفش کشیدم... اونم خندید گفت:حقته تا دفعه دیگه تو باشی منو اذیت کنی😁 مامان گفت منکه نمیفهمم چی بین شما دوتا میگذره😒 دوتامون خندیدیم...شب که میخواست بره تو گوشی سرموکردم توگوشیش با یه حالت خاصی یکم خیره شد بهم وگفت بیااااااا،بیا ببین همه رو لفت دادم خانوم باغیرتتتتتتت... خیلی خوشحال شدم و از این حرفش زدم زیر خنده... 🌿✨ پ.ن: دوستان عزیزی که داستان کوتاه رو خوندند لطفا نظر،پیشنهاد وانتقادخودشون رو به آیدی نویسنده انتقال بدهندوبه ایشان در جهت تولیدداستانهایی با کیفیت بهترکمک کنند.باتشکر🙂👇✅ نویسنده: @jihademadmoghnieh
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤩وقتی یک لُر غیور، تروریست داعشی را با دست خالی زمینگیر میکند❤️❤️❤️✌️ 🔴بدون تعارف با خادمی که تروریستِ شاهچراغ را زمین‌گیر کرد 🔻فرزاد بادپا: وقتی دیدم آن تروریست به زائران شلیک می‌کند خونم به جوش آمد نتوانستم خودم را کنترل و به‌سمتش دویدم [@jihadmughniyeh_ir]
1.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌پشت هر زن حجابی یک مرد بی غیرت است😳 اول باید مرد را زیر سوال برد و بعد حجاب زن را👌 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍🎁 حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاه‌ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ، و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشه‌ای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه‌اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن ، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه‌ی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی‌ها از همه‌ی لذت‌های دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود. _آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش! ِ+جان آبجی؟ زهرا: _امروز میریم حرم؟ مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه‌اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست، محمد صادق پشت‌سرشان ایستاده بود. مرد بود دیگر! داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی می‌شوی روی خواهرهایت! مرد که باشی گرگ میشوی برای دریدن گرگ‌های دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد : " السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بی‌پناه‌ها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده‌ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمده‌ام سوی گنبدت! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! آقای خسته‌تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه ؟ آقا نگاه میکنی که مرا میزنند؟ در شهر تو روی دلم میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! که مرا هجمه کرده‌اند! و رسوای عالم و آدم نموده‌اند! آقای خستگی من و اهل خانه‌ام! دردانه‌ی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانی‌ات!" صدای نقاره‌ها بلند شد. مریم چشم‌های خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر گرفت! این صدای نقاره‌ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود! " آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم‌آوایی‌ات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی‌کسان! حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان! آقای خسته‌تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!" مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد. محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر میگفت، از اشک‌ها و هق‌هق‌های زهرا میگفت! " امروز جمعه بود... جمعه‌های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه‌ای که بوی میداد؛ جمعه‌ای که بود میداد، بوی درد بی‌کسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همه‌یِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! " گریه‌هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه‌هایی که با پدر می‌آمد. مثل همیشه‌هایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشه‌هایی که میآمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانه‌ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امین‌الله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir