#مصاحبه
#قسمت_ششم
بابا کجاست؟
نشانههای حسرت در چهرهاش هویدا میشود: «اگر با ما مانده بود، صحبتهایم با او عمیقتر میشد. حتما جنبهی عقیدتی و روحی هم پیدا میکرد. در این زمینه به بودنش احیاج دارم.» این حسرتی است که جهاد هم داشت. فاطمه برایمان میگوید: «جهاد میگفت خواهر به جان تو اگر بابا بود چه کیفی میکرد. چقدر از این موضوع خوشحال میشد که میدید ما شخصیتمان پختهتر شده و آگاهتر شدهایم [و با او صحبتهای جدیتر میکنیم].» بعد توضیح میدهد: «چون موقع شهاد حاج عماد ما هنوز کوچکتر بودیم. خصوصا جهاد.»
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_ششم
به نوشته پایگاه خبری العهد٬ یکی از فرماندهان مقاومت اسلامی و نزدیکان حاج رضوان (عماد مغنیه) طی چند روز گذشته در گفتگو با پایگاه خبری العهد به مناسبت سالگرد آزادسازی جنوب لبنان ابراز داشت: ما به دنبال فرار صهیونیستها همچنان در جنوب ماندیم و در همه آن مدت حاج عماد مغنیه ماموریتهای نظامی را اداره و نقشها را میان نیروها تقسیم میکرد و بدون هیچگونه اسکورت و همراهی خود را تا مرزهای فلسطین اشغالی رساند.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_ششم
نخستین کسی که توانست پهپادهای دشمن را کشف و با آن نقشه دشمن را در جنوب لبنان خنثی کند، عماد بود. عملیات انصاریه بزرگ ترین شکست دشمن، برگرفته از همین خصوصیت عماد مغنیه بود.
اسرائیل در همه جنگ های گذشته خود، راه های بیروت به جنوب لبنان را قطع می کرد تا دشمن بتواند سریع تر بر منطقه سیطره یابد. در جنگ سی وسه روزه مفاجئه (غافلگیری) جدید عماد رخ داد و دشمن را غافلگیر کرد. نیروی دریایی رژیم صهیونیستی در حال تسلط بر منطقه بود که سیدحسن نصرالله بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و گفت الان می بینید. در لحظه ی بیان این دو کلمه، موشک های حزب الله شلیک شد و نیروی دریایی اسرائیل را به طور کامل از صحنه جنگ خارج کرد.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ششم
#هم_نام_حضرت_زهرا(س)
#چله_زیارت_عاشورا
💕بعد از ازدواج فهمیدم، امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.
آنجا گفته بود :
🍃 «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد...»
🌟بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.»
💌امین میگفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
💔مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود.
تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!
به خواستگاری برویم!
میگفت «با حضرت معصومه معامله کردهام.»
💕من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست!
برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود.
🍃دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف...
میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.
👌شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!!
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها، سختی بکشم.
🌟آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم...
💟چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم.
چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود.
دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!!
🔴 هیچکس از چله من خبر نداشت....
به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاریام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود...
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
@jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند 😐
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»😒
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود😡
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»😒😖
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..💔
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زندگینامه🔖!"
#قسمت_ششم"
#جهاد، زمانی که یازده سال داشت
از طریق شبکه المنار برای فراگیری برخی تواناییهای فنی از جمله آشنایی
با نرم افزارهای پیشرفته و نحوه
استفاده از آنها به سوریه رفت ...
وی با افرادی به دمشق رفته بود که به مراتب سن و سال بیشتری از وی داشتند!!
زمانی که استاد برگزاری کلاس
مذکور در حال توضیح و شرح
نحوه بهره برداری و استفاده
از نرم افزارهای پیشرفته بود،
به ناگهان جهاد خطاب به وی می گوید:
(که اطلاعات شما در این زمینه اشتباه است،
چراکه برای استفاده از این نرم افزارها
می توان از راههای دیگری نیز بهره برد
که به مراتب آسانتر از راهی است
که شما معرفی می کنید).
جهاد این مسأله را زمانی مطرح می کند ..
که تنها یازده سال داشت!!
پس از آن،استاد برگزاری کلاس
از وی پرسید:
تو از کجا به چنین اطلاعاتی
دست یافتهای؟
وی در پاسخ گفت:
پدرم چندین کتاب در این زمینه داشت
که من با مطالعه آنها و سپس تکرار
و تمرین، توانستم این مطالب را
یاد بگیرم ...
راوی: دوست شهید
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
[@jihadmughniyeh_ir🏴]