eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۱ با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و نجوا کرد _اینو روش محکم نگه دار! و باز به راه افتاد.. و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید.. تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم... او در زد.. و قلب من در قفسه سینه میلرزید.. که مرد مُسنی در خانه را باز کرد... با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی ام ماند.. و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی توضیح داد _تو کوچه خورد زمین سرش شکست! صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت.. و به گریه هایم کرده بود که با تندی حساب کشید _چرا گریه میکنی؟.. ترسیدی؟ خوابیده در صدا و صورت این زندان بان جدید جانم را به لبم رسانده بود... و حتی نگاهم از ترس میتپید.. که 🔥سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید _نه🔥 ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه! بدنم به قدری میلرزید.. که از زیر چادر هم پیدا بود و 🔥دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد _شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی! سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم.. و این خانه برایم میداد.. که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس میلرزید، کردم _توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم! دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم.. که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد... نفس هایش به تپش افتاده.. و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، دلش به رحم آمده که هر دو دستش را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۲ هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم... _بذار برم،.. من از این خونه میترسم... و هنوز نفسم به آخر نرسیده،.. صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد _اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه! نمیدانست سعد به ترکیه میرود.. و دل سعد هم شده بود.. که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد _بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟ شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، باانگشتان سردم به دستش چنگ زدم.. ... و با هق هق گریه قسم خوردم _بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر! روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم... به سرعت به سمت در چرخیدم.. و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد _از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟ سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد.. و به جای اون زن دستم را گرفت.. و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد... وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد.. و دیگر فرصتی برای التماس نبود.. که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید... باورم نمیشد.. سعد رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
سیـد‌حسـن‌نصـرالله: ما‌دولـت‌که‌هیـچ،قـریه‌کـه‌هیـچ،مـزرعه‌که‌هیـچ حتی‌طویـله‌ای‌به‌اسـمِ‌اسـرائیـل‌هـم‌به‌رسمـیت نمـیشنـاسیم!'🕶 @jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۴۵ بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد _نمیدونم تو چه هستی که هیچی از نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا! از گیجی نگاهم.. میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد _این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا! طوری اسم را با چندش تلفظ میکرد.. که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت _حالا همین و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن! نمیفهمیدم از من چه میخواهد و درعوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند _پس چرا نمیاید بیرون؟ از وحشت نفسم بند آمد.. و فرصت زیادی نمانده بود که »بسمه« دستپاچه ادامه داد _الان با هم میریم حرم! سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت _اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی! تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد.. و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
「🌱🖤」 • . را خیلی دوست داشت. هر وقت دلش می گرفت و وقت آزاد داشت، می گفت بریم . خودش می رفت. گاهی هم به من زنگ میزد و میگفت فاطمہ، بریم ؟ می رفتیم خیلی سفرهای خوبی هم می شد✨ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در خط همیشه گمنام شدند با ذکر حسین؏ و زینب(‌س) آرام شدند اینان نه فقط مدافعان حرم اند امروز مدافعان اسلام شدند .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
زیارت به نیابت از شهید جهاد عزیز
4.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| خبرشهادت برادرم جهاد راڪہ شنیدم دلم سوخت مثل باباشده بود خونها روشسته بودندولی جای زخم ها وپارگیها بود،جای کبودی وخون مردگی ها.. تصاویر بابا و جهاد باهم یکی شده بود، ویک لحظه به نظرم رسیددیگرنمیتوانم تحمل کنم… مادر، وقتی صورت را بوسید،گفت:ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده، البته هنوز به” اربا اربا ” نرسیده، آراممان کرد | [@jihadmughniyeh_ir🏴]
در ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۷۰ در روستای طیردبای در خانواده‌ای مبارز به دنیا آمد او فرزند فائزمغنیه بود عمادفائزمغنیه دو برادر به نام‌های و داشت که به دست به رسیده بودند... به همین خاطر وی نام خود را جهاد گذاشت تا نام (جهاد) در خانواده‌ی مغنیه ماندگار بماند شهدا راباذکرصلوات یادکنیم [@jihadmughniyeh_ir🏴]
902.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖!" یکی از ویژگی‌های بارز این بود که اگر به علمی احتیاج نداشت، هیچگاه سراغ یادگیری آن نمی‌رفت! بارها من به وی پیشنهاد خواندن کتاب‌های مختلف را دادم، اما وی در پاسخ می‌گفت: که در صورت خواندن این کتاب‌ها و فراگیری آنچه که در آنها آمده، مسئولیت بزرگی بر دوشم گذاشته خواهد شد و باید به آنچه که یاد گرفته‌ام عمل کنم! بنابراین، تلاش می‌کرد تا آنچه را که شک نداشت می‌تواند و می‌خواهد که به آن عمل کند فرا بگیرد ... [@jihadmughniyeh_ir🏴]
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖!" جهاد، ویژگی‌های خود را از خصایص شخصیتی کسب کرده بود! وی در واقع، نسخه کوچک شده حاج‌عماد محسوب می‌شد!" تمامی توانایی‌های از جمله قدرت مدیریت، قدرت برقراری ارتباط با مردم و محبت به آنها همگی نشأت گرفته از ویژگی‌های شخصیتی حاج‌عماد بود! جهاد تمام تلاش خود را کرد تا از گنجی به نام نهایت بهره‌برداری را داشته باشد اگر ما شخصیت عمادمغنیه را نشناسیم، شخصیت جهاد را هم نخواهیم شناخت!! جهاد یکی از ثمرات شهیدعماد محسوب می‌شود🌱 [@jihadmughniyeh_ir🏴]
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖!" " ، زمانی که یازده سال داشت از طریق شبکه المنار برای فراگیری برخی توانایی‌های فنی از جمله آشنایی با نرم افزارهای پیشرفته و نحوه استفاده از آنها به سوریه رفت ... وی با افرادی به دمشق رفته بود که به مراتب سن و سال بیشتری از وی داشتند!! زمانی که استاد برگزاری کلاس مذکور در حال توضیح و شرح نحوه بهره برداری و استفاده از نرم افزارهای پیشرفته بود، به ناگهان جهاد خطاب به وی می گوید: (که اطلاعات شما در این زمینه اشتباه است، چراکه برای استفاده از این نرم افزارها می توان از راه‌های دیگری نیز بهره برد که به مراتب آسان‌تر از راهی است که شما معرفی می کنید). جهاد این مسأله را زمانی مطرح می کند .. که تنها یازده سال داشت!! پس از آن،استاد برگزاری کلاس از وی پرسید: تو از کجا به چنین اطلاعاتی دست یافته‌ای؟ وی در پاسخ گفت: پدرم چندین کتاب در این زمینه داشت که من با مطالعه آنها و سپس تکرار و تمرین، توانستم این مطالب را یاد بگیرم ... راوی: دوست شهید [@jihadmughniyeh_ir🏴]