eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
•[🌱🖤]• °پس از عملیات‌رمضان‌در‌شهریور‌ماه‌سال‌۱۳۶۰‌که‌مقارن‌با‌ایام‌حج‌بود‌،در‌پاسخ‌به‌پیشنهاد‌یکی از دوستانش‌جهت‌عزیمت‌به‌سفر‌حج‌گفته‌بود 《هنوز‌که‌کار‌جنگ‌تمام‌نشده‌و‌دشمن‌بعثی‌در‌خاک‌ماست،بروم‌به‌خدا‌چه‌بگویم؟وقتی‌میروم‌که‌حرفی‌برای‌گفتن‌داشته‌باشم》 _سالروز‌شهادت‌شهید‌حسن‌باقری_ .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
📖 صلوات خاصه امام صادق علیه‌السلام 🔰 "اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ خَازِنِ الْعِلْمِ الدَّاعِی إِلَیْکَ بِالْحَقِّ النُّورِ الْمُبِینِ اللَّهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهُ مَعْدِنَ کَلامِکَ وَ وَحْیِکَ وَ خَازِنَ عِلْمِکَ وَ لِسَانَ تَوْحِیدِکَ وَ وَلِیَّ أَمْرِکَ وَ مُسْتَحْفَظَ دِینِکَ فَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَی أَحَدٍ مِنْ أَصْفِیَائِکَ وَ حُجَجِکَ إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ؛ 🔹️ خدایا درود فرست بر جعفر بن محمد صادق، خزانه‏ دار دانش، دعوت‌کننده به سوی تو بر پایه حق، آن نور آشکار! 🔹️ خدایا چنان‏که او را قرار دادی معدن کلامت، و وحی‌ات، و خزانه‏ دار دانشت، و زبان توحیدت و سرپرست‏ فرمانت، و نگهدارنده دینت، 🔹️ پس بر او درود فرست؛ بهترین درودی که بر یکی از برگزیدگانت، و حجّت‌هایت فرستادی که تو ستوده و بزرگواری".
در تاریخ بنویسید؛ سید ابراهیم رئیسی در حین خدمت به محروم‌ترین نقاط کشور به رسید.
2.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت : عشق به شهادت گلی ست که در دل هرکسی نمی روید... .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
همه ۶۳ساله و متولد ۱۳۴۰ بودند الان فهمیدم چرا وقتی سال ۱۳۴۲ از امام خمینی پرسیدند یاران تو کجا هستند،امام گفتند:یاران من در گهواره هستند... گویی این عدد ۶۳ رمز است💔
13.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•این روزها همه جا منزل سید حسن نصرالله است قلبهای ما💔 ذهن های ما... چشم های ما... خانه های ما... شهرما... کشورما... همه جا سید هست...🕊🖇 🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
🥀🥀🥀 🥀 ما درس و ایستادگی را در مڪتب امام خمینۍ فرا گرفته ایم. و شاگردان این مڪتب چه خوش درخشیدند وشدند گل هاے پرپر خمینۍ ...🕊' . 🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه‌م مونده! دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده‌رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت: _سلام؛ به خدا شرمنده‌ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید. همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه‌اش گذاشتند. حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد. و ارمیا مشغول معرفی خانواده‌اش شد: _حاجی، مسیح و یوسف رو که می‌شناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون! حاج یوسفی و همسرش به همه خوش‌آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند. صدرا رو به ارمیا پرسید: _چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟ ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر! حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین! مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی. حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار می‌گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همه‌ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن. غم در چهره‌ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد ، درد . کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهان‌ها بسته بود. چه میگفتند،‌ وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟ زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت: _برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن! حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ، و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشه‌ی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود ، و به این پدرانه‌ها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن‌ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟ آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد: _خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره‌اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست! آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمی‌تر میشدند اما دوباره از هم دور می‌شدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و مد. _مهدی همه‌ش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد. ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند: _وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچه‌ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهره‌ی زیبای همسرش رو ببینه! آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود! ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت: _شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه‌دار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه! آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. مریم به سختی نشست، سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانه‌ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و سرم را از رخت‌آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت می‌آمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم، شما اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
4.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| خبرشهادت برادرم جهاد راڪہ شنیدم دلم سوخت مثل باباشده بود خونها روشسته بودندولی جای زخم ها وپارگیها بود،جای کبودی وخون مردگی ها.. تصاویر بابا و جهاد باهم یکی شده بود، ویک لحظه به نظرم رسیددیگرنمیتوانم تحمل کنم… مادر، وقتی صورت را بوسید،گفت:ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده، البته هنوز به” اربا اربا ” نرسیده، آراممان کرد | [@jihadmughniyeh_ir🏴]
در ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۷۰ در روستای طیردبای در خانواده‌ای مبارز به دنیا آمد او فرزند فائزمغنیه بود عمادفائزمغنیه دو برادر به نام‌های و داشت که به دست به رسیده بودند... به همین خاطر وی نام خود را جهاد گذاشت تا نام (جهاد) در خانواده‌ی مغنیه ماندگار بماند شهدا راباذکرصلوات یادکنیم [@jihadmughniyeh_ir🏴]