آیت الله فاطـــــمی نـیا:
ای جـــوان عـــــزیز!
نگاه به #نامحــــرم تیری است ڪه
انسان را به زمــــــــین می اندازد و
سخت بشود ڪه بلند شـوی از خدا
استعانت ڪنید و بهاو #پـناه ببرید
ڪمڪ می ڪند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/jihadmughniyeh_ir
زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
2⃣3⃣
#جهاد با اینکه یک جوان امروزی بود اما فوق العاده #نجیب و #مومن بود و حدو حریم خود را با هرکس بخصوص #نامحرم حفظ میکرد به طوری که در هر فضایی حضور پیدا نمیکرد.به #نمازش اهمیت زیادی میداد و تمام تلاش خود را میکرد که نمازش را #اول_وقت بخواند...
#نماز_شبش ترک نمیشد و هرگاه میخواست #نمازشب بخواند اجازه نمیداد کسی متوجه بشود و در اتاقش را میبست و انگار همه میدانستند الان کسی #اجازه_ورود به اتاقش را #ندارد.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
@jihadmughniyeh_ir
#احکام_آرایش #احکام_بانوان
☑️ سوال: همسر من علاقه زیادی به آرایش کردن دارد، اینکار چه حکمی دارد؟ اگر جایز نیست وظیفه من چیست؟
✅ پاسخ: آرایش کردن بانوان به خودی خود ممنوع نیست، ولی نشان دادن آن به نامحرم، حرام است. پس اگر همسر شما آرایش میکند باید آن را از #نامحرم بپوشاند، مگر اینکه آرایش بسیار خفیف باشد و منشأ مفسدهای نگردد.
اگر همسر شما از آرایشهایی که مفسده انگیز است استفاده میکند با زبان خوش و لحن ملایم ایشان را #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر نمایید، امید است مؤثر واقع شود و در غیر اینصورت گناهی بر عهده شما نیست
@jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۶
سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد
_این تکفیری با چندتا #قاچاقچی_اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!
#نجاست_نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود..
و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید..
و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد
_اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟؟؟؟
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم،..
دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم..
و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد
_دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!
کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛..
شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود..
و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم...
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد...هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شب بوها در هوا میرقصید..
که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند
_مامان مهمون داریم!
تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد..
و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد..
و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وچهار
سپس به سمت صورتم خم شد،..
چانه ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید...😣😖😰😭
که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد
_فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!👿😏😈
از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید..
و تنها #حضورحرم حضرت زینب(س) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت این همه #نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم..
که در حلقه تنگ محاصره شان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم...
ایکاش به مبادله ام راضی شده بودند😣 و هوس تحویلم به ابوجعده بی تاب شان کرده بود...
که همان لحظه با کسی تماس گرفتند..📲و مژده به دام افتادنم را دادند...
احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد..
که رگبار گلوله لحظه ای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده بود..
که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند
_ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!😈😏👿
صدایش را نمیشنیدم..
اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم #نرخ تعیین میکند...😱😰😭
و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند...
پیکرم را در زمین فشار میدادم..
بلکه این سنگ ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کَند...😭😭😖😖😖😖
با فشار دستش شانه ام را هل میداد تا جلو بیفتم،..
میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند..که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود...
پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم...😖😖😖😖
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت29
سایه خواست برود که مرد با سرم آمد.
محمد گفت:
_تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟
و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند:
" یعنی کسی زنگ نزده؟"
نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود:
_یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای #کمک به آدما، وامیایستید و #فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا!
دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت:
_اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم.
دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت:
_من دارم زنگ میزنم.
محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زدهی آیهی شکستهاش!
"چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آوردهای؟
خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر
انگار نفس کم دارد... یک نفر #خسته شده و دلش شکسته!"
آمبولانس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت:
_نه! خودم میذارمش!
"آخر ارمیا میدانست که آیه #محرم و #نامحرم سرش میشود. آخر ارمیا میدانست آیه کسی است که #حریم میداند، #حرمت دارد این بانو!
حریمت را دوست دارم! حرمتِ حریمت را بر من واجب کرده این خط
سیاهی که دورت کشیدهای بانو!"
پشت در منتظر بودند دکتر بیاید.
ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد.
ارمیا امروز خانوادهاش را در بدترین شرایط دیده بود. تن لرزان زینب، تنش را میلرزاند. صورت سفید شده و دستان
سرد آیه، نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت.
دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید.
نگاه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب
این سوال نپرسیده را بشنود.
دکتر عینکش را روی صورتش جابهجا کرد:
_یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه!
اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟
اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژهها را گم کند؟ اشکال دارد روز و سال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش سُر بخورد؟
تمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژهها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد:
_ببینمش؟!
دکتر سری به تایید تکان داد:
_فقط کوتاه باشه!
آیه میان آنهمه دستگاه، چشمانش بسته،
و صورتش کمی رنگ گرفته بود. این لباسها و این دستگاهها به آیه نمیآمد. آیهای که سر قبر سیدمهدی #ایستاده بود. کسی که حتی #صدای_گریههایش را کسی نشنید. چه بر سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش بالبال زده بود... امانت سیدمهدی!
آرام و نزدیک گوش آیه گفت:
_اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیهی سیدمهدی باشی! من غلط کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جواب حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده شدم؛ چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛ زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون
میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه!
سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت ،
و قطرهی دیگری اشک از چشمانش فروریخت.
دستی روی شانهاش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را دید:
_آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیهای نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیهگاه داره! برای اینه که وقت کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد
بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیاز داره... زن برادرم بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی! اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که دوستشون داری!
ارمیا: _دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه زینب رو دوست نداشت؟
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
[@jihadmughniyeh_ir🏴]