eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ ببخش❗️ بہ خاطر در امانت...😓 از چشمے ڪہ باید را ببیند❗️ بہ باز شد...😓 از دلے ڪہ باید براے مےتپید❗️ براے غیر شد... از دستے ڪہ باید در دستان قرار مےگرفت❗️ با روزگار همراه شد...😔 از پایے ڪہ باید براے بہ فرزند زهرا(س) گام بر میداشت❗️ بہ رفت... 😔💔 😔💔 @jihadmughniyeh_ir
✨﷽ ✨🌹کانالے👇 براے 🌹 ترویج سبکـــ زندگـــــے شهدا، الگویے براے حرکتـ در راہ خدا راهے براے دیده شدن آیاتـ خدا🌾 جایگاهــے براے پرواز تا بـــے نهایتـــــــ و یادتـــــ باشدهــا🕊🔻🥀 🔸شهدا در قهقهه مستانه شان و شادے وصلشان عند ربهم یرزقون اند☆ °شــهدا°..) مےشود نـگـــــــــــاهے بر دل من ڪـــنید زنــــگار ○ . 🔹وجـودم را احـاطہ ڪرده◇ بہ نگـــــاهتان محتـاجم♧ دستم را بگـــیرید♡
شیطان میگه: همین یڪ بار ڪن،بعدش دیگه خوب شو! /۹یوسف/ خــدا میگه: باهمین یڪ گناه ،ممکنه بمیره و هرگز توبه نکنی، وتا ابد جهنمی بشی...!! /۸۱بقره/ ....
‹ 🥀 › امام‌‌زمان همه چیز را ، همه چیز در منظرِ ایشان آشکار ست وَ اگر کسی کند،مثلا اگر کسی که در عزای امام‌حسین سیاه میپوشد، گناه کند؛ ایشان واقعا میشوند. | حاج‌آقا جاودان | ؟ ‍! ‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️❤️ چشم دیدار ندارم شده ام کورِ رو که رو نیست ولی تشنه‌دیدار توام آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی .. کاش یک روز ببینم که ز انصار توام 💚 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
👥کسیو برای دوستی انتخاب کن که 📛به لجنزار 👈آلودت نکنه‼ ▫️برای پاک موندن ▫️رفیقتم باید پاک باشه️ 🎤🎤 🔸همنشین تو از تو بِه باشد🔸 🔹تا تو را عقل و دین بیافزاید🔹 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
😞 🔥 🔥 🔴دختر خانم ها 🔵آقا پسرها 💠به قول ☝️🏻حاج حسین یڪتا: 🌏دنیا ، دنیای !👠👔 فقط مهم اینه که👇🏻 کی🧕🏻👱🏻‍♂، برای کی 🧕🏼👱🏽‍♂تیپ میزنه! ✅بله این شهدا بودند که یه جوری تیپ میزدند که نگاهشون ڪنه هر ❌ 🔷اما فقط یه ☝️🏻چیزی: آقا پسر🤔الگوت ✨حضرت علی(ع) بود، ؟🤨 ⭕️ آیا تو از حضرت علی است که با هر نامحرمی اون هم در فضای مجازی 📱و یا غیره ارتباط میگیری و از اون حد مجازش هم میگذری 😠و باعث و و هزاران و میشوی⁉️ ✴️مگه قرار نبود با نامحرم در حد باشه⁉️ 💥 پس این 📲 ڪردنا و... چی میگه؟؟🤔 🔵دختر خانوم؟! 🌸 وارث ارثیه حضرت زهرا (س) 🌸! شما چی🤨 🔻 خود حضرت فاطمه جلوی یه مرد 😑 حجابشو 🧕🏻رعایت میڪرد؛...✔️ 💜چشمات👀 قشنگه، صورتت زیباعه😇، ✅میدونم همه ی اینارو.... 🔴ولی قرار نبود زیبایی هاتو بزاری برای هر ڪسی؛...👥 پس این و اینا چی میگه؟؟؟🤨 جایی ڪه با چند تا لمس صفحه ی گوشی📱 👱🏻‍♂👨🏻میتونن ببیننش... 🌷قرار بود باشیم...✔️ 🌹قرار بود باشیم...✔️ 🌻قراربود روادامه‌بدیم..✔️ 🌺قرار بود برای 🥀مرام بزاریم...✔️ 🔻ولی به مجازی📱 بدیم...✖️🤦🏻‍♂️ 💢اومدیم تو صحنه‌ی جنگ⚔ دشمن تا 💪🏻 ڪنیم، گفتیم ؛ ⚠️ولی نرم نرم خودمون داریم 😔 ♨️ و در آخر ⛓ دامهای 😈میشویم و و خسته 🤕وامیمونیم و به بر میگردیم‼️😥 ⬅️بیایید بخاطر دل♥️ امام زمان گناه نکنید❌ ⬅️ بیایید بیخودی ☝️🏻 امام زمانی نکنید❌ ⬅️بیایید رعایت کنید و با هر ارتباط نگیرید✖️ و خود را 🌫 به هر گناهی😈 نکنید ، ❌ ☝️🏻که اگر این شد چیزی جزء و برایتان ، به ارمغان نمیگذارد پس 💢لطفا .
💠
 پاس دل

🔸 یك بیان نورانی امام سجاد (سلام الله علیه) دارد كه فرمود من تعجب می ‌كنم كه یك عده از غذاهای ناروا پرهیز می ‌كنند برای اینكه مبادا مریض بشوند؛ اما از پرهیز نمی ‌كنند كه حیثیت اینها را می ‌برد! 🔸 ما كاملاً می ‌توانیم كه در چه شرایطی هستیم. این است كه به ما گفتند مراقبت كنید، محاسبت كنید، خودتان را بسنجید: «حاسِبوا أنْفُسَكُم قَبلَ أنْ تُحاسَبوا و زِنوها قَبلَ أنْ تُوزَنوا». آدم می ‌تواند خودش را بسنجد كه از چه خوشش می‌آید از چه بدش می ‌آید، از چه لذت می ‌برد از چه لذت نمی ‌برد؛ آیا _ خدای ناكرده _ جزء ﴿اِنْ هُمْ إِلاّ كَاْلأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾ است، آیا _ خدای ناكرده _ جزء ﴿شیاطینَ الِانسِ و الجِنِّ﴾ است؛ یا _ ان شاء الله_ جزء ﴿الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ الْمَلائِكَةُ﴾ است. 🔸 اگر می ‌بینیم از نماز و نماز شب و از ذكر خدا و یاد خدا لذت می ‌بریم، زندگی می ‌كنیم، از گناه منزجریم، بدمان می‌آید كه با خدا مخالفت بكنیم، معلوم می ‌شود كه در ما پیدا شده است. 🔸 فرمود شما اگر مواظب گفتارتان، رفتارتان، غذای تان، نوشتنتان خواندنتان و امثال اینها باشید، . این «لصافحتْكمُ الملائِكَة» را مرحوم كلینی (رضوان الله علیه) از وجود مبارك رسول گرامی (علیه و علی آله آلاف التحیة و الثناء) نقل كرده است. 🔸 فرشته كه دیدنی نیست! همین كه انسان ـ از بدش می ‌آید، ـ از بدش می ‌آید، ـ از اینكه به خدا می‌ كند لذت می ‌برد، ـ از اینكه و احسان داشته باشد لذت می ‌برد، ـ از اینكه باری از دوش بردارد لذت می ‌برد، ـ از اینكه كاری بكند كه راضی باشند لذت می ‌برد، معلوم می ‌شود که «لصافحتْكمُ الملائِكَة». .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
آیت الله جاودان؛ یکبار مرحوم آیت الله حق شناس مرا صدا کردند و به من گفتند: من جان ندارم که آنچنان کنم ولی سعی میکنم نکنم تا آن دو رکعت نمازی که می‌خوانم بماند. آدم اگر هرروز فقط یک آجر بفرستد و آن را خراب نکند بالاخره طی ده سال می تواند یک خانه بسازد‌ .... اما اگر هر روز یک طبقه بسازد و آن را خراب کند در آخر چیزی نمی ماند. عمل انسان را تباه می‌کند.
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ فقط آیه بود که دردها را درمان بود. تمام مسیر به بدبختی‌هایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت،برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانواده‌ای سر کند که لعن و نفرینش میکردند. کنار مردی که نه نامش را میدانست نه قیافه‌اش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند... بیچاره دلش! بیچاره احسان! نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که بود برایش! بود برایش! آیه یادش داده بود... " وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش شدی. " و رها متعهد شده بود ، به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش، برادرزاده‌اش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش! ماشین که ایستاد مرد پیاده شد ، و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد. -محکمتر بزن دیگه! در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه و شمالی ساخت، بود. حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مرد مقابلش ایستاد. سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد.ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست. _از امروز بخور و بخواب خونه‌ی بابات تموم شد. و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگی‌اش کار و درس و کار بوده... _کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونه‌ای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانواده‌ی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم! رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی که رو نقض نکنه" +کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با کاری نداشته باشید! مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد: _باشه، به هرحال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من! +من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟ _محل کارت کجا بود؟ +کلینیک صدر. _چه روزایی؟ رها: _همه روزا جز سه‌شنبه و جمعه _باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به «معصومه»، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید! خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟ _چه ساعتی میری؟ رها: _از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم. _پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن. رها: _چشم! _خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقه‌ی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونه‌ی پدرشه، حامله‌ست؛ باید یه بچه رو بی‌پدر بزرگ کنه... مرد ساکت ماند. _متاسفم آقا! -تاسف تو برای من و خانواده‌ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی. گاهی صداقت قلب‌های ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهرانه‌های آیه شکست. _بله آقا میدونم. -خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم! رها: _سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه. -اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، میتونی همونجا بخوابی. _چشم آقا. مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی‌اش برسد، کاری که هر روز در خانه‌ی پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه‌جا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی! تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را شست و جابه‌جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد... فورا روی رختخوابش نشست و روسری‌اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسری‌اش را درنیاورده بود. _خوب از پس کارا براومدی! آهی کشید و ادامه داد: _میدونی من نامزد دارم؟ َرها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد "مثل من" _رویا رو خیلی دوست دارم. در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من" _آرزوهای زیادی داشتیم، حتی.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 آیه لبخند زد.... اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟سیدمهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست! غذا خوردن هم گاهی شیرین‌ترین خاطره‌ها میشود؛ گاهی شوخی‌ها و خنده‌های بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمعه‌ای دو نفره خاطرات ساخته نمی‌شوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوج‌ها ساخته می‌شود! زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به‌لیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دست‌های ارمیا گفت: _خیلی درد میکنه؟ ارمیا دستی به لبه‌ی استکانش کشید و گفت: _نه خیلی! آیه: _نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره! ارمیا: _گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه! آیه بحث را عوض کرد: _چطور زخمی شدی؟ ارمیا: _فکر کنم حواسم پرت زن و بچه‌م شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین! آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد: _اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟ ارمیا به پهنای صورت خندید: _جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سیدمهدی رو آوردن میشه؟ آیه آه کشید: _نه مثل اون روز نمیشه! لبخند روی لب‌های ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد: _حق داری؛ من کجا و سیدمهدی کجا! آیه نگاهش را به قاب عکس سیدمهدی دوخت: _اون روز داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم باشم برای خودم و بچه‌مم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛ مجبور نبودم... آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد خودش پرسید: _اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرین بار باهاش حرف زدی چه حسی داشتی؟ آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی قبل رفته بود: _حس ! ارمیا: _چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟ آیه : _ما رأیت الا جمیلا! ارمیا: _چرا گریه نکردی؟ آیه: _خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم! قول داده بودم و پای قولم ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم! ارمیا: _چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی! آیه: _سیدمهدی گفت یه نوع از شیطان به وقت و هست که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش بزنه و بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه کنی، وادارت میکنه که دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون باش... و من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما ! فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ میترسیدم.. دلم شور میزد برای سیدمهدی، مرگ سخته! وقتی «سیاحت غرب» رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم، گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا (س) هست؟ جایی که امیرالمومنین (ع) هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر، از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن مُرده بخوره روح درد میکشه، من از سنگ‌ لحد می‌ترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی،.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir