🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#پروردگارا ببخش❗️
بہ خاطر #خیانت در امانت...😓
از چشمے ڪہ باید #امام_زمان را ببیند❗️
بہ #گناه باز شد...😓
از دلے ڪہ باید براے #صاحبش مےتپید❗️
براے غیر #خون شد...
از دستے ڪہ باید در دستان #پدر_امت قرار مےگرفت❗️
با #نامحرمان روزگار همراه شد...😔
از پایے ڪہ باید براے #رسیدن بہ فرزند زهرا(س) گام بر میداشت❗️
بہ #بیراهہ رفت...
😔💔
😔💔
@jihadmughniyeh_ir
✨﷽
✨🌹کانالے👇 براے 🌹
ترویج سبکـــ زندگـــــے شهدا،
الگویے براے حرکتـ در راہ خدا
راهے براے دیده شدن آیاتـ خدا🌾
جایگاهــے براے پرواز تا بـــے نهایتـــــــ و یادتـــــ باشدهــا🕊🔻🥀
🔸شهدا در قهقهه مستانه شان و شادے وصلشان عند ربهم یرزقون اند☆
°شــهدا°..)
مےشود نـگـــــــــــاهے بر دل من ڪـــنید
زنــــگار #گناه○
.
🔹وجـودم را احـاطہ ڪرده◇
بہ نگـــــاهتان محتـاجم♧
دستم را بگـــیرید♡
#تلنگـــر
شیطان میگه: همین یڪ بار #گناه ڪن،بعدش دیگه خوب شو!
/۹یوسف/
خــدا میگه: باهمین یڪ گناه ،ممکنه
#دلت بمیره و هرگز توبه نکنی،
وتا ابد جهنمی بشی...!!
/۸۱بقره/
#حواستهست
#کارشیطانوسوسهاستنهاجبار....
‹ 🥀 ›
امامزمان همه چیز را #میبیند،
همه چیز در منظرِ ایشان آشکار ست
وَ اگر کسی #گناه کند،مثلا اگر کسی که
در عزای امامحسین سیاه میپوشد،
گناه کند؛ ایشان واقعا #محزون میشوند.
| حاجآقا جاودان |
#حواسمونهست؟
#حداقلمادلآقارونشکنیم!
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهسادات
❤️#سلام_امام_زمانم❤️
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#تلنگر
👥کسیو برای دوستی
انتخاب کن که
📛به لجنزار #گنـــاه
👈آلودت نکنه‼
▫️برای پاک موندن
▫️رفیقتم باید پاک باشه️
🎤🎤
🔸همنشین تو از تو بِه باشد🔸
🔹تا تو را عقل و دین بیافزاید🔹
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#شاید_تلنگر 😞
🔥 #ارتباط_با_نامحرم🔥
🔴دختر خانم ها #حتما_بخونند
🔵آقا پسرها #باید_بخونند
💠به قول ☝️🏻حاج حسین یڪتا:
🌏دنیا ، دنیای #تیپ_زدنه!👠👔
فقط مهم اینه که👇🏻
کی🧕🏻👱🏻♂، برای کی 🧕🏼👱🏽♂تیپ میزنه!
✅بله این شهدا بودند که یه جوری تیپ میزدند که #خدا نگاهشون ڪنه#نه هر #نامحرمی❌
🔷اما فقط یه ☝️🏻چیزی:
آقا پسر🤔الگوت ✨حضرت علی(ع) بود، #حواست_هست؟🤨
⭕️ آیا تو #ایمانت از حضرت علی #قوی_تر است که با هر نامحرمی اون هم در فضای مجازی 📱و یا غیره ارتباط میگیری و از اون حد مجازش هم میگذری 😠و باعث #فتنه و #آسیب و هزاران #گناه و #گرفتاری میشوی⁉️
✴️مگه قرار نبود #صحبت با نامحرم در حد #ضرورت باشه⁉️
💥 پس این #چت📲 ڪردنا و... چی میگه؟؟🤔
🔵دختر خانوم؟!
🌸 وارث ارثیه حضرت زهرا (س) 🌸! شما چی🤨
🔻#حواست_هست خود حضرت فاطمه جلوی یه مرد #ڪور😑 حجابشو 🧕🏻رعایت میڪرد؛...✔️
💜چشمات👀 قشنگه، صورتت زیباعه😇، ✅میدونم همه ی اینارو....
🔴ولی قرار نبود زیبایی هاتو بزاری برای هر ڪسی؛...👥
پس این #پروفایل و اینا چی میگه؟؟؟🤨
جایی ڪه با چند تا لمس صفحه ی گوشی📱 #ڪلی_مرد 👱🏻♂👨🏻میتونن ببیننش...
🌷قرار بود #یار باشیم...✔️
🌹قرار بود #منتظر باشیم...✔️
🌻قراربود #راه_شهدا روادامهبدیم..✔️
🌺قرار بود برای #رفیق_شهیدمون 🥀مرام بزاریم...✔️
🔻ولی #قرار_نبود به مجازی📱 #باخت بدیم...✖️🤦🏻♂️
💢اومدیم تو صحنهی جنگ⚔ دشمن تا #مقاومت💪🏻 ڪنیم، گفتیم #جنگ_نرم؛
⚠️ولی نرم نرم خودمون داریم #وا_میدیم😔
♨️ و در آخر #اسیر⛓ دامهای #شیاطین 😈میشویم و #مجروح و خسته 🤕وامیمونیم و به #عقب بر میگردیم‼️😥
⬅️بیایید بخاطر دل♥️ امام زمان گناه نکنید❌
⬅️ بیایید بیخودی ☝️🏻#ادعای امام زمانی نکنید❌
⬅️بیایید رعایت کنید و با هر #نامحرمی ارتباط نگیرید✖️ و خود را #آلوده🌫 به هر گناهی😈 نکنید ، ❌
☝️🏻که اگر این شد چیزی جزء #تباهی و #نابودی برایتان ، به ارمغان نمیگذارد پس 💢لطفا #رعایت_کنید.
💠
پاس دل🔸 یك بیان نورانی امام سجاد (سلام الله علیه) دارد كه فرمود من تعجب می كنم كه یك عده از غذاهای ناروا پرهیز می كنند برای اینكه مبادا مریض بشوند؛ اما از #گناه پرهیز نمی كنند كه حیثیت اینها را می برد! 🔸 ما كاملاً می توانیم #خودمان_را_بسنجیم كه در چه شرایطی هستیم. این است كه به ما گفتند مراقبت كنید، محاسبت كنید، خودتان را بسنجید: «حاسِبوا أنْفُسَكُم قَبلَ أنْ تُحاسَبوا و زِنوها قَبلَ أنْ تُوزَنوا». آدم می تواند خودش را بسنجد كه از چه خوشش میآید از چه بدش می آید، از چه لذت می برد از چه لذت نمی برد؛ آیا _ خدای ناكرده _ جزء ﴿اِنْ هُمْ إِلاّ كَاْلأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾ است، آیا _ خدای ناكرده _ جزء ﴿شیاطینَ الِانسِ و الجِنِّ﴾ است؛ یا _ ان شاء الله_ جزء ﴿الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ الْمَلائِكَةُ﴾ است. 🔸 اگر می بینیم از نماز و نماز شب و از ذكر خدا و یاد خدا لذت می بریم، #بدون_افراط_و_تفریط زندگی می كنیم، از گناه منزجریم، بدمان میآید كه با خدا مخالفت بكنیم، معلوم می شود كه #خوی_فرشتگی در ما پیدا شده است. 🔸 فرمود شما اگر مواظب گفتارتان، رفتارتان، غذای تان، نوشتنتان خواندنتان و امثال اینها باشید، #فرشته_ها_با_شما_مصافحه_می_كنند. این «لصافحتْكمُ الملائِكَة» را مرحوم كلینی (رضوان الله علیه) از وجود مبارك رسول گرامی (علیه و علی آله آلاف التحیة و الثناء) نقل كرده است. 🔸 فرشته كه دیدنی نیست! همین كه انسان ـ از #خلاف بدش می آید، ـ از #كار_سبك بدش می آید، ـ از اینكه به خدا #سجده می كند لذت می برد، ـ از اینكه #ایثار و احسان داشته باشد لذت می برد، ـ از اینكه باری از دوش #جامعه بردارد لذت می برد، ـ از اینكه كاری بكند كه #شهدا راضی باشند لذت می برد، معلوم می شود که «لصافحتْكمُ الملائِكَة». #رمضان #آیت_الله_العظمی_جوادی_آملی .🌱. ᴊᴏɪɴ↴ @jihadmughniyeh_ir
آیت الله جاودان؛
یکبار مرحوم آیت الله حق شناس مرا صدا کردند و به من گفتند:
من جان ندارم که آنچنان #عبادت کنم ولی سعی میکنم #گناه نکنم تا آن دو رکعت نمازی که میخوانم بماند.
آدم اگر هرروز فقط یک آجر بفرستد و آن را خراب نکند بالاخره طی ده سال می تواند یک خانه بسازد ....
اما اگر هر روز یک طبقه بسازد و آن را خراب کند در آخر چیزی نمی ماند.
#گناه عمل انسان را تباه میکند.
#تلنگرانه
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ #پارت7
فقط آیه بود که دردها را درمان بود.
تمام مسیر به بدبختیهایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت،برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانوادهای سر کند که لعن و نفرینش میکردند.
کنار مردی که نه نامش را میدانست نه
قیافهاش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند...
بیچاره دلش! بیچاره احسان!
نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که #ممنوعه بود برایش! #گناه بود برایش!
آیه یادش داده بود...
" وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم
نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش #متعهد شدی. "
و رها متعهد شده بود ،
به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش، برادرزادهاش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش!
ماشین که ایستاد مرد پیاده شد ،
و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد.
-محکمتر بزن دیگه!
در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد.
خانه دو طبقه و شمالی ساخت، بود.
حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مرد مقابلش ایستاد.
سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد.ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست.
_از امروز بخور و بخواب خونهی بابات تموم شد.
و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگیاش کار و درس و کار بوده...
_کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونهای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانوادهی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم!
رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود
"همیشه آدم باید به حرف همسرش
گوش کنه تا جایی که #حکم_خدا رو نقض نکنه"
+کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با #چادرم کاری نداشته باشید!
مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد:
_باشه، به هرحال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من!
+من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟
_محل کارت کجا بود؟
+کلینیک صدر.
_چه روزایی؟
رها: _همه روزا جز سهشنبه و جمعه
_باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به «معصومه»، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید!
خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟
_چه ساعتی میری؟
رها: _از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم.
_پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن.
رها: _چشم!
_خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقهی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونهی پدرشه، حاملهست؛ باید یه بچه رو
بیپدر بزرگ کنه...
مرد ساکت ماند.
_متاسفم آقا!
-تاسف تو برای من و خانوادهام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلبهای ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهرانههای آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: _سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، میتونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگیاش برسد، کاری که هر روز در خانهی پدر هم انجام میداد.
اتاقش انباری کوچکی بود.
کمی وسایل را جابهجا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛
هرگز مهمانی نرفته بود...
همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی!
تا شب مشغول کار بود...
نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را شست و جابهجا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد...
فورا روی رختخوابش نشست و روسریاش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسریاش را درنیاورده بود.
_خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
_میدونی من نامزد دارم؟
َرها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف
ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد "مثل من"
_رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
_آرزوهای زیادی داشتیم، حتی....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت17
آیه لبخند زد....
اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟سیدمهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطرهها میشود؛ گاهی شوخیها و خندههای بعد از غذا هم خاطره میشود.
همیشه که در جمعهای دو نفره خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود!
زینب را که روی تختخواب گذاشت،
آیه با دو استکان چای بهلیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند
و آیه خیره به دستهای ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و گفت:
_نه خیلی!
آیه: _نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره!
ارمیا: _گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: _فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سیدمهدی رو آوردن میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سیدمهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سیدمهدی دوخت:
_اون روز #قول داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که #زینب_وار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم #مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛ مجبور نبودم...
آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد
خودش پرسید:
_اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرین بار باهاش حرف زدی چه حسی داشتی؟
آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی قبل رفته بود:
_حس #تنهایی!
ارمیا: _چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟
آیه : _ما رأیت الا جمیلا!
ارمیا: _چرا گریه نکردی؟
آیه: _خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم! قول داده بودم و پای قولم ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم!
ارمیا: _چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و
مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی!
آیه: _سیدمهدی گفت یه نوع از #فریب شیطان به وقت #غم و #اندوه هست که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش #لطمه بزنه و #فریاد بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه #گناه کنی، وادارت میکنه که #ازخدا دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون #شیطون باش... و
من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما #میدونستم_گناهه! فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه
نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ میترسیدم.. دلم شور میزد برای سیدمهدی، مرگ سخته! وقتی «سیاحت غرب» رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم، گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا (س) هست؟ جایی که امیرالمومنین (ع) هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر،
از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن مُرده بخوره روح درد میکشه،
من از سنگ لحد میترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی،....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir