eitaa logo
جنبش فرهنگی رحیل
510 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
861 ویدیو
19 فایل
📲ارتباط بامدیر: @n_moradiyan کانال سروش : https://splus.ir/jonbeshrahil کانال روبیکا: https://rubika.ir/jonbeshrahil پیج اینستاگرام: https://www.instagram.com/jonbeshrahil/ واحد خانواده جنبش رحیل : https://eitaa.com/rahil_roshd
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️🎥 📚 من فقط هم‌نام او بودم اواخر زمستان بود و آسمان شلمچه تابستانی. سرخی و گرمای خونی که نیمه‌ی چپ بدنش را غسل می‌داد، تضاد عجیبی داشت با رخسار زرد و سرمای تنش. زردی‌ای که به لبخند مهربانش نمی‌آمد! لبخندی که سعی داشت محسن، علی و ابراهیم را از عقب گرداندن او باز دارد. و موفق هم شد؛ آن لبخند، همراه لحنی محکم اما ضعیف، بچه‌ها را به ادامه عملیات بازگرداند. اما من ماندم و او و صدای نامنظم درون سینه‌اش که ضعیف و بی‌نظم شده بود. با دست سرش را گرفته و نفس‌های دردناکش، قلب فلزی‌ام را آتش زده بود. من، پلاکی هم نام او، اُخت گرفته بودم با ریتم مهربان قلبش و نفس‌هایش که دیگر رو به خاموشی می‌زد. ✍🏻 حورا رحمت‌کاشانی ۱۵ ساله از تهران ۱۴۰۱/۱۲/۳ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: الهام گرجی 🌷 [ @jonbeshrahil ]
🇮🇷🌹 نام و نام خانوادگی شهید: محمدعلی رخشانی تولد: ۱۳۷۴/۸/۷، زابل. شهادت: ۱۴۰۰/۵/۱، منطقه چاه‌کمال، شهرستان خاش، استان سیستان و بلوچستان. گلزار شهید: گلزار شهدای زاهدان. 🏴🕯 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌹🎥 📚 رفیق شفیق من بی‌خوابی زده بود به سرم. گوشی به دست در فضای مجازی می‌چرخیدم. همان موقع پیام محمدعلی افتاد بالای صفحه‌ی گوشی: «سلام! می‌بینم که بیداری!» تعجب کردم. ساعت نزدیک ۳ صبح بود. انگار که کنارم باشد لبخندی زدم و در جوابش نوشتم: «سلام رفیق شفیقم. خوبی؟! خوش می‌گذره؟!» - شکر، شما خوبی؟ دیدم آنلاینی گفتم یه حالی ازت بپرسم. - بابا بامعرفت! تو خوب باشی منم خوبم. چه خبر؟! کجایی؟ اومدی مرخصی یا هنوز سرکاری؟! - اومدم. جات خالی تو حیاط نشستم منتظر اذان صبح... تعجبم بیشتر شد: «خیره! حالا چرا تو حیاط؟! مگه کسی خونه نیست؟!» _ چرا مامان و بابا هستن. منتهی کلیدهام همرام نیست؛ چراغ‌ها هم خاموشه و حتما خوابیدن. _ حالا آروم در بزن یا یه تک‌زنگ بزن شاید بیدار باشن و در رو برات باز کنن. _ آخه درست نیست این موقع شب بیدارشون کنم‌. _ پسر! هوا سرده! حاج خانم هم راضی نیست توی چله زمستون بمونی پشت در... _ دلم نمیاد، بیدار می‌مونم تا اذان صبح. _ تو دیوونه‌ای به خدا! همین کارها رو می‌کنی آخرشم شهید می‌شی! میگی نه نگاه کن... ✍🏻 رضوانه دقیقی ۱۴۰۱/۱۱/۱۱ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: رضوانه دقیقی 🏴🕯 [ @jonbeshrahil ]
🦋 نام و نام خانوادگی شهید: قدیر سرلک تولد: ۱۳۶۳/۶/۱۳، تهران. شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۳، حلب، سوریه‌. گلزار شهید: گلزار شهدای پاکدشت. 🕯 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🎥 📚 آرزوی چند ده ساله تازه از هیئت امام جواد(علیه‌السلام) برگشته و روزی‌اش را از خوان کرم اهل‌بیت(علیهم‌السلام) گرفته بود. قلم را برداشت و وصیت نامه‌ی کوتاهی نوشت: کاش صحبت‌های حاج احمد کاظمی سرلوحه‌ی کار امثال بنده که خادمی مجموعه‌ای را عهده‌دار شدیم قرار گیرد. کاش وصیت شهدا که قاب اتاق‌های ما را اشغال کرده، دلمان را اشغال می‌کرد. کاش صحبت‌های ولی‌امر مسلمین که سرلوحه‌ی روزمره‌مان شده، سرلوحه‌ی اعمالمان می‌شد. کاش دل حضرت زهرا(سلام الله‌علیها) با اعمال ما خون نمی‌شد. کاش مهدی فاطمه(علیهماالسلام) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمی‌افتاد. دیشب خواب امام "قدس سره شریف” را دیدم که سر پل صراط ایستاده و با همان خضوع همیشگی دارد رد می‌شود. صدا زدم جلویش را گرفتم و گفتم: «چه جوری است که شما راحت رد می‌شوید؟ پس ما چی؟» فرمود: «اینجا دیگر اعمال دنیوی شماست، که به کارتان می‌آید.» (خلاصه نتوانستم رد بشوم) توی ذهن خودم که من آدم خوبی هستم ولی در عمل نه! نمی‌دانم چقدر توشه برای پل صراط گذاشتم فقط به کرمش امیدوارم و دعای خیر آدم‌هایی که تا توانستم به قول گفته حاج آقا، کارشان را طبق قانون و کار خیر راه انداختم. امیدوارم دعایم کنند. ✍🏻هانیه نوری ۱۴۰۱/۱۲/۶ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: الهام گرجی 🕯🏴 [ @jonbeshrahil ]
🏴🕯 نام و نام خانوادگی شهید: مهدی امیدیان تولد: ۱۳۴۱، جماران، تهران. شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳، شرق دجله، هورالهویزه. رجعت: ۱۳۸۰/۳/۲. گلزار شهید: تهران، گلزار شهدای امامزاده علی‌اکبر چیذر علیه‌السلام. 🕊 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕯🎥 📚 نوبت مهدی هربار عکس دوست شهیدش، حسین عرفانی را، که چسبانده بود به پشت قرآن کوچکش نگاه می‌کرد، دلش هوایی می‌شد و می‌آمد سراغ مامان‌. _مامان جان! دعا می‌کنی منم مثل حسین شهید بشم؟! _حرفا می‌زنیا پسرم! من یه مادرم! هم دعا کنم شهید شی، هم دعا کنم چیزی ازت برنگرده؟! _ حالا شما از خدا بخواه؛ من هم از خدا می‌خوام صبرشو بهت بده. شما که می‌خوای منو در راه خدا بدی، دیگه جنازمو می‌خوای برای چی؟! و هر دفعه مامان با این صحبتش، کلی غصه می‌خورد و گریه می‌کرد. با این حال دلش نمی‌آمد روی عزیزدردانه‌اش را زمین بگذارد. اما یک روز پشیمان شد. شب‌های جمعه‌ای که می‌نشست روی نیمکت داخل حیاط امامزاده و نگاه به مادران شهدایی می‌کرد که هرکدام سر مزار جگرگوشه‌هایشان گلاب تعارف می‌کردند و دعا می‌خواندند، به حالشان غبطه می‌خورد. بالاخره مسئول خانه شهید حرم، طاقت نیاورد و یک قبر خالی با عکس حاج مهدی به بهانه‌ی یادمان شهید به مامان هدیه داد. حالا نوبت مهدی بود که به داد دل مامان برسد و بعد از ۱۸ سال دوری و بی‌خبری به آغوش مهربانش برگردد. ✍🏻رضوانه دقیقی ۱۴۰۱/۱۱/۱۵ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: رضوانه دقیقی 🕊 [ @jonbeshrahil ]
نام و نام خانوادگی: محمدرضا ابراهیم‌زاده کویری تولد: ۱۳۴۳/۸/۱۴، کاشان. شهادت: ۱۳۶۵/۱۱/۵، شلمچه. گلزار شهید: گلزار شهدای دارالسلام گلابچی کاشان‌. 🍎🕯 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 📚 آخرین شب امشب پرِ حرفم. اما زبونم بند اومده. می‌خوام این شب آخری خوب تماشات کنم؛ ازت چشم برندارم تا نگاهم پر بشه از تو. شاید دیگه روی ماهتو نبینم. محمدرضا جانم! تو بخواب؛ اما بذار من بشینم بالای سرت و باهات حرف بزنم. توی این چند سالی که پناه و تکیه‌گاه قلبم شدی خیلی چیزا یادم دادی. یادته بهم می‌گفتی هرکی می‌خواد شهید بشه چند روز به شهادتش یه نورانیت خاص میاد تو چهره‌اش؟! اون روز، توی اون بیمارستان، بالای تخت اون بسیجی زخمی بی‌نام و نشونی که با هیچ‌کس جز تو حرف نزد و می‌خواست سریع برگرده جبهه، تو بهم گفتی: «خانم! بیا ببین این بنده خدا از همون نورهایی تو صورتشه که امروز و فردا شهید می‌شه‌ها!» و چند روز بعدش خبر شهادتش رو آوردن. اون روز، من برای اولین بار، اون نور رو توی صورت اون بسیجی دیدم و حالا امشب عین اون نورانیت رو توی چهره تو... محمدرضای من! باشه برو. خدا به‌همرات، ولی من و میثمت رو فراموش نکن. هوای دلمونو داشته باش... ✍🏻رضوانه دقیقی ۱۴۰۱/۱۰/۱۷ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: رضوانه دقیقی 🍎🕯 [ @jonbeshrahil ]
🇵🇸 نام و نام خانوادگی شهید: فتحی ابراهیم(فتحی شقاقی) تولد: ۱۳۳۰/۱۱/۱۴ه.ش، ۱۹۵۱/۱/۴م، جنوب نوار غزه. شهادت: ۱۳۷۴/۸/۵ه.ش، ۱۹۹۵/۱۰/۲۶م، جزیره مالت. گلزار شهید: اردوگاه الیرموک، دمشق، سوریه. 🌷 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸🎥 📚 فتح بزرگ مدت‌ها بود از دمشق خارج نشده بود؛ اما اینبار باید می‌رفت و دیدارهایش را برای پیشرفت اهدافش انجام می‌داد. افراد سرویس‌ اطلاعاتی اسرائیل منتظر ورودش بودند. سه هواپیما به زمین نشست و خبری از فتحی شقاقی نشد. از بیسیم صدایی به گوش رسید: «صبر کنید! یک نفر تنها در گوشه فرودگاه نشسته است؛ به گمانم خودش است!» آری او همان فتحی شقاقی بود. او از همان نوجوانی که در اردوگاه رفح به دنبال دوستانش می‌دوید به فکر فتحی بزرگ بود تا بتواند شقاقی در میان دشمنان بیندازد. در جوانی سیدقطب در کتابش نشانه‌های راه را به او نشان داد و سرانجامش شد تشکیل جنبش جهاد اسلامی. صیهونیست‌ها، فتحی ابراهیم را در جوانی که دیگر پزشک اطفال شده بود، به جرم ایجاد تپش در قلب این جنبش در مرکز بیت‌المقدس، زندانی و سرانجام به جنوب لبنان تبعید کردند. دکتر فتحی جزء اولین کسانی بود که امام خمینی را به مردم فلسطین معرفی و تا توانست به وحدت شیعه و سنی کمک کرد. و تا ۴۴ سالگی‌اش که همه‌ی همّ و غمّ دشمنان شده است ترور او، تعقیب و گریز در خیابان‌های مالت ادامه پیدا کرد و سرانجام در تاریکی شب، فتحی ابراهیم با شلیک مستقیم هفت گلوله آرام گرفت. ✍🏻 زهرا فرح‌پور ۱۴۰۱/۱۲/۱۱ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: فاطمه گنجی 🌷 [ @jonbeshrahil ]
✉️ نام و نام خانوادگی شهید: محسن افتخار تولد: ۱۳۴۷/۱۲/۱، شیراز. شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱، اروندرود، عملیات والفجر ۸. گلزار شهید: دارالرحمة، شیراز. 🕊 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✉️🎥 📚 دست خط دستی توی موهای جوگندمی‌اش کشید و از توی پیراهنش چند تا پاکت نامه درآورد و گفت: «فکر می‌کردم یک مرد سن و سال‌دار پشت این نامه‌ها و کمک‌های ماهیانه باشه.» در قسمت آدرس پاکت نوشته بود: «از جبهه به شیرخوارگاه!» یکی از نامه‌ها را باز کردم. دست‌خط برادرم بود. نوشته بود: دلتان نگیرد اگر پدر و مادرتان در دنیا نیستند، ما هوایتان را داریم. البته یادتان باشد یاور و صاحب اصلی ما سیدالشهدا(ع) است. در ادامه‌ی نامه از مسئولین شیرخوارگاه خواسته بود با مبلغ ناقابلی که در پاکت گذاشته برای بچه‌ها شیرینی و خوراکی بخرند. با انگشت، اشک گوشه‌ی چشمم را پاک کردم و گفتم: «خیلی توی فکر سن و سالش نرو حاجی. اینا نامه‌های خود محسنه. هم از دست خطش معلومه، هم، از مرام و معرفتش.» ✍🏻 زهرا هاشمی 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: الهام گرجی 🕊 [ @jonbeshrahil ]
👨🏻‍🚒🔥 نام و نام خانوادگی شهید: امیرحسین داداشی تولد: ۱۳۶۷/۸/۲۹، تهران. شهادت: ۱۳۹۵/۱۰/۳۰، ساختمان پلاسکو، تهران. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۵۹، شهدای آتشنشان. 🚒🌹 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨🏻‍🚒🔥🎥 📚 من و تو من از تو جوان‌تر بودم، وقتی که وسط جبهه می‌جنگیدم. اصلاً فکر کردی برای چی بعد از جنگ، آتش‌نشان شدم؟! چون آژیر هر عملیات جدید در ایستگاه آتش‌نشانی من را می‌برد به حال و هوای عملیات‌های جبهه. خودت می‌دانی بیشتر از اینکه تک پسر محبوبم باشی، رفیق همیشه همراهم هستی. کار به جایی کشید که همکارم هم شدی! اولش همه تو را به واسطه من می‌شناختند اما کمی که گذشت کاری کردی که ماجرا برعکس شد. من اما تصمیم تازه‌ای گرفته بودم، داشتم آموزش‌های جنگ سوریه را می‌دیدم که باخبر شدی و دوباره خودت را چسباندی به من! من هم قبول کردم. حالا تو از خودت بگو! بگو که چطور در ساعت مرخصی کاری و سر جلسه امتحان، همه چیز را نیمه‌تمام رها کردی و با موتور شخصی، خودت را به پلاسکو رساندی! بگو که حتی لباس کاری دوستت را پوشیدی و به همین راحتی و با همین عجله، شدی رفیق نیمه‌راه. گلایه بسیار است پسرم! بماند برای روزی که با مادر دلتنگت به تو می‌رسیم و دوباره می‌بینیمت. بماند برای دیدار جاودانه. ✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۱/۱۱/۱۶ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙 با صدای: رضوانه دقیقی 🚒🌹 [ @jonbeshrahil ]
🇮🇷🕊 نام و نام خانوادگی شهید: حمید پورنوروز تولد: ۱۳۶۱، لاهیجان. شهادت: ۱۴۰۱/۸/۱۲، اغتشاشات خیابانی، لاهیجان. گلزار شهید: گلزار شهدای لاهیجان. 🕯 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🎥 📚 آرام در آغوش مادر صدای کوبیده شدن ماشین به در خانه، در کوچه‌ پیچید. حمید ایستاد و از موتور پیاده شد. لیدرهایی که اغتشاشات امشب را هدایت می‌کردند وارد خانه شدند؛ به پشت سر نگاه کرد تا ببیند همراهانش رسیده‌اند یا نه! ثانیه‌ها انگار سینه‌خیز حرکت می‌کردند؛ تمام اتفاقات این چند سال اخیر در سرش با سرعت مرور شدند. مبارزه‌اش با پژاک، کمک به کادر درمان در کرونا، دفاع از حرم بی‌بی زینب و حالا هم اینجا میان خیابان‌های ملتهب شهر لاهیجان... صدای جیغ پیرزن را که شنید تاب نیاورد. آخرحمید روی ناموس حساس بود... برای کمک به داخل خانه رفت، بی‌رحمی سر و شکل ندارد زن و مرد و نوجوان و جوان نمی‌شناسد، بی‌رحمان هر کدام به شکلی به او حمله کردند... آن شب، پیکر غرق خون و غریب حمید پورنوروز با زمزمه‌های یا زهرایش در گوشه‌ای از شهر آرام گرفت... ✍🏻زهرا فرح‌پور ۱۴۰۱/۱۱/۷ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: رضوانه دقیقی 🌹 [ @jonbeshrahil ]
⛅️ نام و نام خانوادگی شهید: مرتضی سلیمانی تولد: آذر ۱۳۴۵، تهران. شهادت: ۱۳۶۲/۸/۱۲، پنجوین عراق، عملیات والفجر ۴. رجعت: ۱۳۷۲/۷/۲۸. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۴۴، ردیف ۱۱۵، شماره ۲۰. 🍁🍂 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌥🎥 📚 سپیده زد نسیم سحرگاه پاییز، قطرات آب وضو را از روی گونه‌ها به سمت محاسنش غلطاند. پیرمرد چشم‌ها را بست و دست‌هایش را بالا آورد. الله اکبر. بعد از سلام نماز میان سجاده نشسته بود؛ قلبش عجیب سنگینی می‌کرد... بالاخره سپیده زد. این طلوع پایان ده سال چشم انتظاریش بود. صدای صلوات‌ها که از کوچه آمد، برخاست و به سمت حیاط رفت. مرتضی آمده بود با تابوتی پرچم‌پیچ شده. نوجوان هفده ساله‌اش که حالا قدش کوتاه‌تر از قبل به نظر می‌رسید. پلاک گداخته و استخوان‌های سوخته، غم جانکاه پدری مظلوم را برایش تداعی کرد. با تمام توان ذکر مصیبت اربابش سیدالشهدا علیه‌السلام را دم گرفت: «جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم...» ✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۱/۱۲/۴ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی جعفری 🍂🍁 [ @jonbeshrahil ]
🌺 نام و نام خانوادگی شهید: سجاد مرادی تولد: ۱۳۶۱/۱۰/۲۸، روستای آورگان، شهرستان بلداجی، استان چهارمحال و بختیاری. شهادت: ۱۳۹۴/۹/۱۶، خلصه، حوالی حلب، سوریه. گلزار شهید: اصفهان، گلستان شهدا، قطعه مدافعان حرم. 🦋 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🎥 📚 یک سؤال ساده روز موعود بود. روز رفتن. وقت خداحافظی، وقت دل کندن... و فقط خدا می‌دانست چه در دلش می‌گذرد. فاطمه مثل یک فرشته خوابیده بود. خوب تماشایش کرد. دستی به موهایش کشید و صورت کوچکش را بوسید. آرام صدایش کرد: «فاطمه جون! باباجونم! پا نمیشی دختر نازم؟!» می‌خواست دخترش را بیدار کند و برای بار آخر برایش پدری کند. چشم از دخترش برنمی‌داشت. زمان زود گذشت و صبحانه تمام شد و فاطمه با روپوش مدرسه و کیفی در دست آماده بود که برود. اما بابا می‌خواست برای چند دقیقه هم که شده بیشتر او را ببیند. سرویس مدرسه که رسید، فرصت تمام شد. دخترکش را سوار ماشین کرد. فاطمه پرسید: «بابا برگشتنی خودت دنبالم میای؟!» صورت بابا پر شد از لبخند؛ لبخندی که سد اشک‌های پدرانه‌اش بود. فاطمه رفت و بغض بابا هم ترکید. بابا باید می‌رفت تا هیچ دختری نترسد و آسیب نبیند. حتی اگر به قیمت یتیمی دخترکش تمام شود. ✍🏻هانیه نوری ۱۴۰۱/۱۱/۳۰ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: فاطمه شعرا 🦋 [ @jonbeshrahil ]
🕊 نام و نام خانوادگی شهید: محمدمهدی مالامیری کجوری تولد: ۱۳۶۴/۳/۲۶، قم. شهادت: ۱۳۹۴/۱/۳۱، بُصرَی‌الحریر، درعا، سوریه. رجعت: ۱۴۰۰/۵/۲۱. گلزار شهید: قم، گلزار شهدای امامزاده علی‌بن جعفر علیه‌السلام. 🎂🌹 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🎥 📚جایی برای دلتنگی حواست هست بابا؟! شش ساله که ندیدیمت... من و فاطمه خیلی دلمون برات تنگ شده بود؛ برای گرمای دستات و شنیدن صدات، برای نوازش صورت مهربونت؛ برای وقتایی که روی کولت ما رو می‌نشوندی! از اون بالا دنیا خیلی قشنگ‌تر بود! اما الان ما اینجاییم روی زمین و نگاهمون رو به بالا. وقتی رفتی خیلی چیزا عوض شد، یکباره بزرگ شدیم، دلمون تنگ شد به وسعت نبودنت، چشممون منتظر اومدنت. آره بابا جون! توی سالای نبودنت من و فاطمه خیلی دعا کردیم برگردی؛ اما نگفتیم به کسی! همانطور که دلتنگیمون رو نگفتیم به کسی... یه روز وقتی با مامان رفتیم پارک و با دیدن بازی بچه‌ها با پدراشون دلمون برات خیلی تنگ شد، یواشکی جوری که کسی نفهمه دوتایی خیلی گریه کردیم. من از کنار باغچه یه سنگ سفید پیدا کردم و به فاطمه گفتم: «غصه نخور آبجی! بیا این سنگ مثلا قبر باباست! بیا اینجا بنویسیم چقدر دلمون براش تنگ شده!» خب دل دختر بابا مگه میشه تنگ نبودنش نشه! کاش الان می‌دونستیم کجاست! نوشتیم و کسی نخوند جز تو! خوندی و اومدی! باباجون مهربون ما! رسیدنت بخیر! بیا که حرف نگفته زیاد داریم برات که باهم بزنیم... ✍🏻رضوانه دقیقی ۱۴۰۱/۱۲/۲۱ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: سمیه میرزائی 🎂🌹 [ @jonbeshrahil ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯🎥 📚معجزه‌ی شهدا در پادگان دوکوهه سربازی بود که بعد از مدتی فهمیدم بنده خدا دستِ کجی دارد. بچه‌ها از دستش کلافه شده بودند. رفتم پیش فرمانده و گفتم: «حاجی این بنده خدا رو ببریم تفحص؟!» حاجی گفت: «بهزاد چی می‌گی؟ اینو ببریم تفحص؟!» گفتم: «آره، کجا بهتر از اونجا؟ خودم بارها معجزه شهدا را با چشم دیده‌ام.» رفتم پیش رئیس پادگان و گفتم: «این سرباز رو می‌دید به ما؟!» خندید و گفت: «معلومه. اصلاً روش پتو و تنقلات هم می‌دهیم!» روزهای اول قلدری می‌کرد؛ اما مدتی که گذشت حالش دگرگون شد. شب‌ها در حال گریه بود؛ سخت‌ترین کارها را خودش به تنهایی می‌کرد. یک روز که داشت با لودر خاکریزها را خالی می‌کرد، یکی از خاکریزها روی سرباز ریخت. با نگرانی جلو رفتیم که صدای فریادش بلند شد: «یه شهید اینجاست...» شهیدی که هنوز اسلحه به دست داشت. آن روز با کمک آن سرباز، چهار شهید دیگر هم پیدا کردیم... ✍🏻بهار کیانی ۱۶ ساله از تهران 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 💻طراح: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: الهام گرجی 🕯🦋 [ @jonbeshrahil ]