eitaa logo
جور وا جور
234 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
130 ویدیو
2 فایل
با ما همراه باشید.🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💐حکایتی بسیار زیبا و خواندنی💐 🌼🍃در یکی از روستاهای کوهستانی دیاربکر ترکیه آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم . 🌼🍃دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه ؟ معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه ؟ دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی نخورده ایم . 🌼🍃معلم فکری به نظرش میرسد و مقداری از خاک آن روستا را به یک موسسه کشت و صنعت در شهر " بورسا " فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه .. 🌼🍃آن موسسه در پاسخ میگوید که این خاک و آب و هوای دیار بکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد . 🌼🍃معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد . و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت و بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفته اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید .. 🌼🍃وقتی که توت فرنگی ها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میاورید . برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت . 🌼🍃وقتی میوه ها رسیدند، بچه ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه میاورند . معلم میپرسد که مزه شان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم !!. 🌼🍃معلم میخندد و میگویید همه شما نمره کامل را میگیرید . میتوانید بخورید و آنها با ولعی شیرین توت فرنگی ها را میخورند . 🌼🍃بعد از دوسال از آن ماجرا ، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند ، در بازارهای محلی شان، توت فرنگی میفروشند .. ❣معلم بودن یعنی این .... فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست ، شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد ... 🚫واقعا جای تفکر داره👌👌 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 @jor_va_jor
جای ترسیدن نقشه ذهن ات را عوض کن روزی مردی سراسیمه و آشفته نزد شیوانا آمد و به او گفت: “یکی از زمین داران بزرگ دهکده که هفت پسر دارد ، به تازگی هوس کرده است که زمین های من را از چنگش درآورد. به همین خاطر دایم پیغام می فرستد که اگر زمین هایم را به او ندهم او با هفت پسرش شبانگاه بر من حمله می کنند و تمام زن و فرزندانم را می کشند. من هم از ترس هر شب در مزرعه آتش روشن می کنیم و شبانه روز بیداریم تا نکند غافلگیر شویم و از بین برویم. یکی از پسران این زمیندار هم افسر امپراتور است و در دربار امپراتور نفوذ دارد و من می دانم که باید دیر یا زود تسلیم زمین دار شوم. به من بگوئید چه کنم؟” شیوانا کمی فکر کرد و گفت:” تو گفتی که از روز تهدید به حالت دفاعی رفتی و شب و روز پای آتش خانوادگی نگهبانی می دهید تا غافلگیر نشوید. همین واکنش ترسیدن و حالت دفاعی به خود گرفتن شما باعث قلدرتر شدن زمین دار و پررویی بیشتر او شده است. برخیز و برو و به همراه فرزندان و کارگرانت در وسط زمین هشت قبر بکنید و بالای هر گور تابلویی نصب کنید و اسم زمیندار و پسرانش را بالای هر گور روی تابلو درشت بنویسید. مترسک هایی از زمین دار و پسرانش درست کنید و به خانواده و کارگرانت بگو که هر روز با شمشیر و نیزه این مترسک ها را مورد حمله قرار دهند و با آنها تمرین جنگ کنند. اگر تا الان نقشه ذهنتان جان سالم به در بردن و در رفتن بوده است ، الان نقشه را عوض کنید و قصد جنگیدن و مقابله شدید را در دل و جانتان بپرورانید. خواهید دید که همه چیز آن طور که باید حل خواهد شد. از این به بعد در زندگی مورد تهدید قرار گرفتی و ترس وجودت را پر کرد ، بدان که مشکل از تهدید نیست ، از نقشه ذهنی توست آن را عوض کن!” یک ماه گذشت. ماه بعد آن زمین دار بزرگ که هفت پسر داشت با پسرانش سراسیمه و به هم ریخته نزد شیوانا آمد و گفت:” وساطت کنید تا این مرد دست از سرما بردارد. ما می خواهیم زنده بمانیم!” 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 @jor_va_jor
پل خودت را بساز پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت:”از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟” شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت:” جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو و استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!” روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت:” تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید واز آنسوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره را برایم بیاورید. حرکت کنید!” پسرجوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آنسوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند وشنا کنان و به سختی خود را به آنسوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب سپردند تا از آنسوی رودخانه سردرآورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند. پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت:” این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا بچه ها لازم است آن سمت رودخانه بروند ، خوب برای اینکار پلی بسازید و به بچه ها بگوئید از آن پل عبورکنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟” شیوانا تبسمی کرد و گفت:”نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه ده ها پل است. اینجا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یادبگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سرراهت بیشتر مواقع مجبوری خودت پل خودت را بسازی! و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون به تو می گویم که جواب تو همین یک جمله است:” اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سرراهت نشوی ، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی ، باید یکبار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دائم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!” 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 @jor_va_jor
💐💐 🌹🌹 در عصر پیامبر اسلام (ص) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، «عقبه» و «ابی» بود. «عقبه»، آدم سخی و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمی گشت، سفره مفصلی ترتیب می داد و دوستان و بستگان را به مهمانی دعوت می کرد، و در عین آنکه در صف مشرکان بود، دوست می داشت که پیامبر اسلام (ص) را نیز مهمان خود کند. درمراجعت از یکی از مسافرتها، سفره گسترده ای ترتیب داد و جمعی، از جمله پیامبر (ص) را دعوت کرد. دعوت شدگان به خانه او آمدند، و کنار سفره غذا نشستند، پیامبر (ص) نیز وارد شد و کنار سفره نشست، ولی از غذا نخورد، و به «عقبه» فرمود: «من از غذای تو نمی خورم مگر اینکه به یکتائی خداوند، و رسالت من گواهی دهی». «عقبه»، به یکتائی خدا و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد. این خبر به گوش دوست «عقبه» یعنی «ابی» رسید، او نزد «عقبه» آمد و به وی اعتراض شدید کرد و حتی گفت: تو از جاده حق منحرف شده ای. «عقبه» گفت: من منحرف نشده ام، ولی مردی بر من وارد شد و حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه به یکتائی خدا و رسالت او گواهی بدهم، من از این، شرم داشتم که او سر سفره من بنشیند ولی غذا نخورده برخیزد. «ابی» گفت من از تو خشنود نمی شوم مگر اینکه در برابر محمد(ص) بایستی و او را توهین کنی و... «عقبه» فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید. دوست ناباب او «ابی» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزم آوران اسلام کشته شد. آیات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد این جریان نازل گردید، و وضع بد «عقبه» را در روز قیامت، که بر اثر همنشینی با دوست بد، آنچنان منحرف گردید، منعکس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد که مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستی نگیرند. در آیه 28 سوره فرقان چنین آمده که در روز قیامت می گوید: یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلاً: «ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود، انتخاب نکرده بودم». 🍂تا توانی میگریز از یار بد 🍂یار بد، بدتر بود از مار بد 🍂مار بد، تنها تو را بر جان زند 🍂یار بد بر جان و بر ایمان زند 📗 ، ج 1 ✍ محمد محمدی اشتهاردی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد @jor_va_jor
یک سکه هم خرج نکن اگر.... مرد ثروتمندی از دنیا رفت و تمام ثروت خود را به تنها پسرش که هیچ فن و مهارتی نمی دانست به ارث گذاشت. این پسر جوان که خام و ناپخته بود مغرور از ثروت باد آورده پدر در دهکده شیوانا قدم می زد و به جوانان و پیران دهکده فخر می فروخت. روزی شیوانا و چندین نفر از شاگردانش مشغول درست کردن حمام دهکده بودند. چند نفری مخزن آب گرم را درست می کردند و عده ای مجرای فاضلاب و خلاصه هرکدام به کاری مشغول بودند. پسر پولدار از آنجا می گذشت. با غرور نگاهی به شاگردان مدرسه که جوان و هم سن و سالش بودند انداختد و با خنده ای تمسخر آمیز گفت:" می بینم که به خاطر رضای خدا و مجانی این همه زحمت می کشید و آخر سر هم همان آش مدرسه نصیبتان می شود. من آنقدر ثروت دارم که می توانم تا پایان کار هر دقیقه یک سکه جلوی شما بیاندازم و اصلا هم فقیر نشوم!" شیوانا که آنجا بود بلافاصله گفت:" برعکس ای جوان به تو پیشنهاد می کنم که از همین الان در زندگی به شدت خسیس شو و حتی یک سکه ات را خرج نکن. ثروتی که شانسی نصیبت شده دیگر به سراغت نمی آید بنابراین اگر خسیس نباشی و با وسواس پولت را خرج نکنی دیری نمی گذرد که سکه هایت تمام می شوند و مجبور می شوی برای سیر کردن شکم خودت کاری انجام دهی. چون کاری بلد نیستی و هنری نداری و به درد کسی نمی خوری هیچکس به تو کار نمی دهد و آن موقع حتی نمی توانی پول لازم برای خرید یک کاسه آش را بدست آوری. بنابراین پیشنهاد می کنم همین الان زودتر به خانه ات برو و به شدت مواظب سکه هایت باشد که اگر یک دانه از آنها کم شود دیگر نمی توانی آن را به دست آوری! آیا تا به حال به این فکر نکرده ای که , چرا پولدارهایی مانند تو که ثروت باد آورده نصیبشان شده اینقدر خسیس اند؟ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 @jor_va_jor
👌بخونین قشنگه♥️ دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند. اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند. ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد. زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید. در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد🙏 @jor_va_jor
✨روزی مردی خدمت عالمی رسيد و گفت: همسر من نماز نمی خواند. چه كار كنم؟ ✨عالم گفت: درباره فضيلت‌های نماز برايش بگو، بگو كه چقدر نماز بر روح انسان تاثير مثبت دارد. ✨مرد گفت: گفته‌ام، خيلی هم زياد، ولی بی فايده است. ✨عالم گفت: وعده‌ خدا را در مورد بهشت و نعمت‌های آن برايش بازگو كن. بگو كه در صورت خواندن نماز واقعی چه چيزهايی در بهشت در اختيار او خواهد بود. ✨مرد گفت: گفته‌ام! خيلی هم اغراق كرده‌ام. ولی بی فايده است. ✨عالم گفت: از هول و وحشت جهنم و سختی هايی كه در صورت نخواندن نماز به او وارد می شود، برايش بگو. ✨مرد گفت: گفته‌ام، خيلی هم زياد، ولی باز هم بی فايده است! ✨عالم متفکرانه گفت: پس حرف حسابش چيست؟ ✨مرد پاسخ داد: هيچی! می گه تو بخون تا منم بخونم!! 🌤بعضیا مثل سوزن اند واسه همه لباس میدوزن اما خود بی لباس . سوزن نباشیم! 💐با فوروارد کردن داستانهای کانال از ما کنید💐🙏 @jor_va_jor
از جنس همین فرشته ها در دهکده ای دوردست زمین لرزه شدیدی رخ داده بود و تعداد زیادی کودک بی سرپرست مانده بودند. این کودکان در معیت یک بزرگتر پای پیاده به سمت مدرسه شیوانا به راه افتادند و بعد از هفته ها پیاده روی و سختی سرانجام به دهکده شیوانا رسیدند. سراغ مدرسه را گرفتند و پشت مدرسه منتظر ماندند تا برای کمک به آنها چاره ای اندیشیده شود. اتفاقا وقتی کودکان به مدرسه رسیدند ، شیوانا در دهکده نبود و تا یک هفته هم نمی آمد. مردم دهکده قرار گذاشتند که هر کسی یک یا چند تا از این کودکان را منزل خود جا و غذا دهد تا شیوانا از راه برسد و برای اسکان و تغذیه آنها فکری کند. هر کدام از اهالی دهکده به سراغ بچه ها آمدند و یکی یکی بچه ها را با خود بردند. در این میان شش بچه سیاه چرده و زشت باقی ماندند که هر کدام از آنها به خاطر زلزله زخم های بدی برداشته بودند و هیچ کس آنها را به خاطر دردسر زخمی بودن و نازیبایی ظاهری به منزل نبرد. شب که شد زن و شوهر فقیری که فرزندی نداشتند با ظرف آشی بزرگ نزد بچه ها رفتند و با همکاری شاگردان مدرسه زخم هایشان را تیمار کردند و کنار آنها آتش درست کردند و در یک انبار کوچک پشت مدرسه برای بچه های زخمی محل خوابیدن درست کردند. روز بعد زن و مردفقیر آب گرم درست کردند و یکی یکی بچه ها را شستند و جامه های آنها را تمیز کردند و مرهم زخم هایشان را عوض کردند و هر چه در دسترشان بود را برای خوراک بچه ها فراهم کردند. این تیمار و پذیرایی از بچه های زشت و زخمی دو هفته ادامه یافت تا سرانجام شیوانا از سفر بازگشت. وقتی شیوانا از ماوقع خبردار شد بلافاصله با همکاری بزرگان دهکده تصمیم گرفت فضای بزرگی در کنار مدرسه را برای نگهداری فرزندان بی سرپرست بسازند تا کودکان بی سرپرست آواره نشوند. پول زیادی جمع شد و ساختمان محل مشخص و آماده شد. سرانجام قرار شد برای این محل یک سرپرست و مسئول انتخاب شود و هرکدام از آن خانواده هایی که یکی از کودکان زلزله زده را به خانه خود برده بود انتظار داشت که شیوانا یکی از آنها را برای سرپرستی نوانخانه انتخاب کند. اما در مقابل حیرت همگان شیوانا همان زن و مرد فقیری که به تیمار بچه های زشت و زخمی پرداخته بودند را شایسته سرپرستی و نگهداری نوانخانه دانست. وقتی عده ای اعتراض کردند شیوانا گفت:” کسی که قرار است سرپرست این محل شود باید بدون توجه به شکل و قیافه ظاهر و بر اساس نیازواقعی افرادی که به اینجا پناه می آورند به آنها خدمت کنند. شما همه اهل خدمت هستید اما این زن و شوهر فقیر با همه آنچه داشتند بدون اینکه انتظار پاداشی داشته باشند فقط برای رضای خالق کاینات از جان و دل برای سالم نگهداشتن کودکان زخمی و پردردسر مایه گذاشتند.آنها یک پارچه فرشته اند و اگر قرار باشد این محل واقعا به درد دردمندان مصیبت زده بخورد پس باید سرپرستان آنها از جنس این فرشته ها باشد.” 🌹از کــانــال ما کنـیـد? @Jor_va_jor
محرومیت افسرامپراتور دهکده شیوانا آدم خودخواه و متکبری بود. روزی به بازار دهکده رفت و از سبزی فروش دهکده خواست تا مرغوبترین کلم ها و سبزیجات را هر روز برای او جدا کند و زیر قیمت به منزل او بفرستد. سبزی فروش که مردی فقیر و لنگ بود در مقابل جمع به او گفت که چنین کاری نمی کند چرا که تصور اینکه سبزی های خوب او قرار است مورد استفاده انسان های ناشایست قرار بگیرد باعث می شود که برکت از مزرعه او برود. افسر از شنیدن این حرف به شدت ناراحت شد و در مقابل جمع مردم گفت که هیچ کس حق خرید از این مرد لنگ را ندارد! و هرکس از او سبزی بخرد به بدترین شکل ممکن مجازات خواهد شد.” آنگاه رو به مرد سبزی فروش کرد و گفت:”حالا مردم عادی هم جرات نمی کنند سبزی های تازه و درشت تو را بخرند و وقتی فقیرتر شدی آنگاه متوجه خواهی شد که برکت مزرعه ات از کجا تامین می شود!” مغازه مرد سبزی فروش از آن روز به مدت یک هفته بسته بود. بعد از یک هفته مردم مشاهده کردند که درست بغل دکان سبزی فروش ، باغبان شیوانا یک مغازه بزرگ به نام سبزی فروشی مدرسه شیوانا ویژه افراد ثروتمند باز کرده است و سبزی های معمولی را با قیمت گزاف در اختیار افسرامپراتور و کدخدا و بقیه قرار می دهد. مرد سبزی فروش هم مغازه خود را باز کرده بود. او هر روز صبح خیلی زود در مغازه را باز می کرد و بار سبزی خود را در آن خالی می کرد و تا باز شدن بازار بسته های سبزی مرغوب و کیفیت دار خودش را جدا می کرد و به محض باز شدن را به رایگان و بدون اینکه پولی دریافت کند در اختیار مردم عادی قرار می داد. مردم فقیر که سبزی و صیفی جات رایگان را با کیفیت عالی دریافت می کردند شاد و خوشحال جلوی مغازه مرد سبزی فروش صف می بستند و بعد از گرفتن سهمیه رایگان خود آنجا را ترک می کردند. وقتی خدمتکاران افراد ثروتمند به بازار می آمدند مجبور بودند از مغازه سبزی فروش ویژه ثروتمندان خرید کنند و سبزی ها وصیفی جات معمولی را با قیمت گزاف بخرند و ببرند. چند ماهی که گذشت نه تنها وضع مالی مرد سبزی فروش بد نشد بلکه بهتر هم شد و او توانست مزرعه بزرگتری هم بخرد و میوه های مرغوب و بسیار خوبی تولید کند. میوه هایی که مجانی به مردم فقیر داده می شد و در عوض ثروتمندان دهکده مجبور بودند میوه های معمولی را با قیمت گزاف تهیه کنند. بالاخره افراد با نفوذ طاقت نیاوردند و موضوع را به دربار امپراتور اطلاع دادند و امپراتور هم افسر خودخواه را توبیخ کرد و از او خواست فورا حکم بی معنایی که برای سبزی فروش صادر کرده را باطل کند. یک روز که بازار بسیار شلوغ بود و شیوانا هم در بازار حضور داشت افسر با ناراحتی مقابل مغازه مرد سبزی فروش ایستاد و با خشم گفت:” به دستور امپراتور مجبورم حکم ممنوعیت خرید از مغازه تو را باطل کنم. اما در حیرتم که تو چطور با توجه به اینکه محصولات خود را مجانی بین مردم پخش می کردی توانستی این چند ماه سرپا بایستی و حتی ثروت بیشتری نیز به دست آوری. این پول زیاد از کجا به تو رسید؟” مرد سبزی فروش خنده ای کرد و گفت:” این همان برکتی است که آن روز برایت داستانش را گفتم! پول این مزرعه بزرگ و این ثروت را از شما ثروتمندان بدست آوردم.” افسر امپراتور به سمت شیوانا برگشت و گفت:” از فردا باغبان مدرسه شما دیگر باید در مغازه اش را ببندد. چون خدمتکاران من سبزی های همین مرد سبزی فروش لنگ را هر چند هم که گران باشند خواهند خرید.” شیوانا با تبسم گفت:” گمان نکنم اوضاع زیاد تغییر کند. حکم نسنجیده ای که تو چند ماه قبل دادی معنای واقعی برکت را به سبزی فروش و مردم فقیر دهکده یاد داد و الان مزه برکت حقیقی را می دانند.” افسر امپراتور گیج و منگ بازار را ترک کرد. روز بعد به او خبردادند که مغازه باغبان شیوانا سبزیجات و میوه های مرغوب را به رایگان و قیمت ارزان در اختیار مردم عادی قرار می دهد و در عوض مرد سبزی فروش سبزی و محصولات معمولی را به قیمت گزاف در اختیار افسر امپراتور و مردم ثروتمند قرار می دهد. غروب که می شود سبزی فروش و باغبان مدرسه شیوانا برکت پول سبزی ها را با همدیگر نصف می کردند!برکتی که افسر امپراتور ندیده بود! 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 @jor_va_jor
بخاطر محو مبارزه یکی از زنان ثروتمند و جاافتاده دهکده شیوانا به همراه پنج دخترش نزد شیوانا آمدند و از او برای حل مشکلشان راه حل خواستند. شیوانا با تعجب گفت:” مادری که این همه دختر دارد باید بتواند در این سن و سال برای مشکلاتش خودش راه حل مناسبی پیدا کند.” زن پاسخ داد:” مشکل من دخترانم نیستند. بلکه تنها پسر بزرگم است که اخیرا ازدواج کرده و دختری از طبقه متوسط را به همسری انتخاب کرده است. به پسرم حکم کردم که زنش را به خانه ما بیاورد و کنار ما ساکن شود تا بتوانم روی زندگی آنها کنترل داشته باشم. اوایل تازه عروس از ما حرف شنوی داشت اما چند هفته ای است که روی ذهن پسرم کار کرده و اوضاع الان طوری شده که پسرم قصد دارد خانه ای مستقل برای خودش و همسرش انتخاب کند و از ما جدا شود. ما هم چون مرد خانواده مان همین پسر است تنها می شویم و من نمی دانم چه کنم؟” شیوانا با لبخند گفت:” تو خودت ثروت داری. با این ثروت می توانی نگهبانی برای خانه ات پیدا کنی و خانواده های زیادی را به صورت سرایدار و باغبان در اطراف محل زندگی خودت مستقر کنی که در عین حال که برای تو کار می کنند نقش محافظ را هم برای تو ایفا کنند. از سوی دیگر جدا شدن پسرت از شما هم آسیبی به درآمد شما نمی زند چون تمام ثروت در چنگ توست و او باید زندگی اش را از نو بسازد. در نتیجه اینگونه حالت ضعیف و ناتوان گرفتن بی معناست و تو دنبال چیز دیگری می گردی؟” زن با عصبانیت گفت:”من می خواهم راهی به من نشان دهید که بتوانم بر نفوذ این دخترتازه عروس بر پسرم غلبه کنم؟” شیوانا دوباره با لبخند گفت:” تو ثروت را در اختیار خود گرفته ای. پنج دختر داری که به طرفداری از تو عرصه را بر این تازه عروس تنگ کرده اند. پسرت را به خاطر مال و منال و محبت دائم به سمت خودت می کشانی. از لحاظ محل سکونت و غذا و کار آنها را تحت فشار قرار می دهی. هر رفتار این تازه عروس را تحت نظر داری و کوچکترین خطای او را با صدای بلند اعلام می کنی. نتیجه اینکه تو از همه توانمندی و قدرت خودت برای کنترل او استفاده می کنی . بعد چگونه انتظار داری که او از همه قدرت و داشته ها و توانایی های خودش علیه تو و گروهت استفاده نکند!؟ نفوذ او بر شوهرش یکی از سلاح های اوست و او برای مقابله با شما به این سلاح متوسل شده است. تهدید به جداشدن هم سلاح بعدی اوست. همینطور پختن غذاهای خوشمزه تر و مهر و محبت صمیمی تر و خالصانه تر. اینکه با تمام قوا به فردی حمله کنیم و انتظار داشته باشیم که او با تمام قوا به مقابله با ما برنخیزد تصوری خام و باطل است. شاید در حمله اول از غفلت و خامی و جوانی دیگران استفاده کنی و پیروز شوی ولی مطمئن باش در حملات بعدی او با هر چه در چنگ و دندان دارد به سراغت خواهد آمدو در هر مبارزه کار برتو سخت تر خواهد شد. پیشنهاد می کنم به جای اینکه به این قضیه به صورت جنگ و مبارزه نگاه کنی و فقط به شکست حریف فکر کنی ، به این بیاندیشی که این دختر تازه وارد می تواند دختر ششم تو باشد و مانند بقیه آنها از مهر مادرانه تو سهم ببرد. در اینصورت جنگ و جدال به پایان می رسد و خانواده دوباره شکل اولیه خودش را بدست می آورد. تو از یک موضوع ساده و بی اهمیت یک میدان مبارزه درست کرده ای و بعد نزد من آمده ای و گله داری که چرا حریف با تمام قوا می جنگد؟ به جای از بین بردن حریف به فکر محو کردن میدان مبارزه باش!” 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 @jor_va_jor
دعوای گوزن ها را تماشا نمی کند !! بهار بود و شیوانا در کنار چشمه ای نشسته بود و به گل ها و سبزه های بهاری خیره شده بود و از طبیعت بهاری لذت می برد. در این هنگام جوانی غمگین و پریشان قدم زنان از راه رسید و کنار شیوانا نشست و در حالی که گلی کوچک را از کنار جوی آب می کند به شیوانا گفت:” خوشا به حالتان که مثل من اینقدر غم و غصه ندارید؟” شیوانا در حالی که به گل چیده شده در دستان پسر جوان خیره مانده بود پرسید:” غم و اندوهت به خاطر چیست که این گل باید تاوانش را پس بدهد؟” پسر گفت:”برای مهمانی از راه دور به منزل یکی از اقوام آمده ایم. اما هنوز چند ساعتی نگذشته که اختلافات قدیمی سرباز کرد و هرکسی دلیلی برای به جان هم پریدن و ناراحت ساختن بقیه پیدا کرد و من هم که خواستم وساطت کنم سنگ یخ شدم و چند تا توهین و دشنام به جان خریدم . به همین خاطر از آنجا بیرون آمدم و شما را دیدم که چقدر آرام و آسوده کنار این جوی آب نشسته اید و از این همه غم و غصه فارغ هستید؟” شیوانا گل مچاله شده را از دست جوان گرفت و با دست به دو تا گوزن نر اشاره کرد که در فاصله دور با همدیگر دعوا می کردند و شاخ های خود را در هم فرو کرده بودند و گردو خاک به پا کرده بودند. سپس گفت:” عمر این گل خیلی کوتاه است و تو با چیدنش آن را کوتاه تر ساختی. این گل و همینطور همه گل هایی که در این دشت سبز شده اند فرصت ندارند که عمر کوتاه خود را به دعوای گوزن ها و شاخ بازی آنها هدر دهند. آنها بی اعتنا به همه گوزن هایی که دعوا می کنند از زندگی و عمر خود لذت می برند و حتی به سمت آنها نگاه هم نمی کنند چرا که همه گل ها خوب می دانند وقتی سهمیه عمر تعیین می کردند برای تماشای دعوای گوزن به آنها سهمیه اضافی داده نشده است. تو هم اگر می بینی به خاطر شرایط روزگار در بین جمعی قرار گرفته ای که به تقلید از گوزن ها می خواهند با شاخ در شاخ هم انداختن نگاه و توجه و وقت ودر واقع عمر دیگران را به سمت خود جلب کنند ، بهتر است مانند این گل به زندگی نگاه کنی و اصلا به گوزن ها و شاخ بازی آنها توجهی نداشته باشی! اگرهم کسی دلیل این بی توجهی تو را پرسید به او بگو که برای تماشای دعوای گوزن ها سهمیه عمر اضافی به تو داده نشده است و سهمیه فعلی ات را هم برای تماشای گل ها نیاز داری!” 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 @jor_va_jor