eitaa logo
جور وا جور
234 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
130 ویدیو
2 فایل
با ما همراه باشید.🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🚫💟ماجرای تلخ و غم انگیز💟🚫 📜️قسمت اول📜 سلام ماجرای تلخ زندگیمو نوشتم تا تو زندگی به هرکس اعتمادنکنید، خیلی با شعار دوستی میان ولی برای ضربه زدن به زندگی شما میان😔،پس مواظب باشید من زهرا ی دختر ۱۹ساله داستان تلخ زندگیم از جایی شروع شد که پا ب خونه یکی از اشناهام گذاشتم و اونو قابل اعتماد ترین ادم زندگیم میدونستم مادرم👩 هرچی بهم میگفت که بهش اعتماد نکنم و باهاش رفت وآمد نکنم، قبول نکردم ی روز با نامزدم👫 و همین دوستم که اسمش مرضیه بود قرار گذاشتم بریم بیرون نامزدم تا حالا مرضیه رو ندیده بود قرارمون واسه ۵بعداظهربود، ی صفر دوروزه ب شمال ساعت ۵شد بانامزدم رفتم دنبال مرضیه تا سوار ماشین شد با علی نامزدم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و باهاش دست داد همون موقع شُک زده😳 شدم، چون من ب علی خیلی حساس بودم ولی ب روی مرضیه نیاوردم چون اون بقول خودش ی دختر روشن فکرو امروزی بود توی راه با علی همش بهم سیگار تارف میکردن و واسه هم سیگار روشن میکردن حسابی جوش آورده بودم😠 اما ب رو نیاوردم گفتم عیب نداره اینکه اشکالی نداره در واقع فقط خودمو گول میزدم😞 تا اینکه رسیدیم ب ویلا ب علی گفتم رعایت کنه😒 علی ام باکمال پرویی گفت دوست خودته بمن چه اون خیلی صمیمیه دیگه نتونستم هیچی بگم بعد چند دقیقه مرضیه اومد خیلی راحت با موهای باز و پیراهن استین کوتاه ، خیلی باز بود اومد حسابی شاخ دراورده بودم بیش از حد جوش😠 اوردم اما بازم بروم نزدم😣 ️ کاش هیچوقت ب این مسافرت لعنتی نمیومدم😖 ی چندساعتی گذشته بود علی و مرضیه جلوچشم من خیلی باهم راحت بودن شب شده بود که یهو مرضیه گفت من توشمال ی دوست دارم اسمش سجاده بهش زنگ بزنم بیاد؟ اولش علی مخالفت کرد اما من برای اینکه این دختره پرو دست از سره علی برداره علیرو راضی کردم😌 بعد یک ساعت دوستش اومد اسمش سجاد بود ی پسر خیلی خوشگل وچش ابی اما من ب چشم بد بهش نگاه نکردم بعد یکی دوساعت جمعمون دوستانه شد باهم راحت بودیم شب بود هممون خسته خوابیدیم این دوروز واسه من خیلی بدگذشت چون مرضیه حسابی باعلی گرم شده بود علی حتی بهش نگاهم نمیکرد😏 اما اون همش تو نخش بود بعد از مسافرتم بامرضیه دعواکردم😡 و قعط رابطه کردم ی دو سه ماهی ازش خبرنداشتم تا زنگ زد دعوتم کرد خونش آماده شدمو رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرسیدم ب خونش😞 .... ادامه دارد⬅ @jor_va_jor 🌹
💐ردشدن به خاطر پیشداوری💐 فرد نیکوکاری مقدار زیادی خوراک و پول برای کمک به مردم فقیر در اختیار شیوانا گذاشت. قرار شد یکی از شاگردان مدرسه بخشی از این غذاها و سکه ها را سوار گاری کند و به روستاهای اطراف برود و بعد از شناسایی مردم فقیر و نیازمند به آنها در حد نیاز کمک کند. سه نفر برای اینکار پیشقدم شدند و شیوانا باید از بین این سه نفر یکی را انتخاب می کرد. به همین دلیل از آشپزخواست سه ظرف داغ سوپ سیب زمینی آماده کند و به همراه سه نمکدان مقابل این سه نفر بگذارد تا سوپ را بخورند و برای آزمون آماده شوند. نفر اول با عجله و بدون اینکه اول غذا را بچشد داخل آن نمک ریخت و با هول و داغ داغ سوپ را تا ته سرکشید. نفر دوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. بعد بدون اینکه غذا را بچشد داخل آن نمک پاشید و با صبر و تامل ظرف بزرگ سوپ را خالی کرد. نفر سوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. سپس یک قاشق از آن چشید و به قدر نیاز داخل ظرف نمک ریخت و به اندازه ای که میل داشت خورد. شیوانا لبخندی زد و گفت : "برای مسئولیت تقسیم پول و غذا نفر سوم مناسب ترین است. چون اولا صبور بود و عجولانه تصمیم نگرفت. دوم اینکه اول غذا را چشید و بر اساس ذهنیات و تصورات خودش از روی ظاهر در مورد مزه غذا پیشداوری نکرد و سوم اینکه حریص نبود و به اندازه نیاز خورد.ما می خواهیم این کمک ها به اندازه لازم در اختیار افراد واقعا نیازمند قرار گیرد و نفرسوم اصول اینکار رابه طور ذاتی بلد است و در زندگی عملی خود به کار می گیرد. پس برای اینکار مناسب ترین است." @jor_va_jor 💐
😳⛔😯⛔ از یک گورکنی پرسیدند: تو که تا حالا با کلی قبر و مرده و جنازه سروکار داشتی عجیب ترین چیزی که دیدی و عجیب ترین اتفاقی که افتاده چی بود؟! الان شما هم در ذهن خودتون حدس هایی میزنید🤔 ولی کاملا و صددرصد در اشتباهید گورکن جوابی داده که همه در حیرتند گفت: شاید نزدیک پنجاه سال است گور میکنم⛏ پنجاه سال است مرده ها را غسل میدهم☠️ پنجاه سال است با دست خودم مرده های زیادی را کفن کردم پنجاه سال است با همین بیلم جنازه های زیادی را زیر خاک دفن کردم⚰️ ولی عجیب ترین چیزی که دیدم... خودم هستم پنجاه سال است هنوز ... پ.ن: سر قبر رفتیم... بسیار رخت عزا پوشیدیم... بسیار فاتحه فرستادیم... بسیار گفته ایم خدا بیامرزد... ولی هنوز باور نداریم که خواهیم مرد... باور نداریم که ما هم حساب پس خواهیم داد... این را از وضع ، وضع ، از وضع و از وضع خودمان فهمیدم... اگر باور به مردن داشتیم زندگی می کردیم @jor_va_jor
🚫💟ماجرای تلخ و غم انگیز💟🚫 🌺 قسمت دوم آماده شدمو رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرسیدم ب خونش😞 . رسیدم درو زدم اومد و خیلی گرم باهام روبوسی کرد و ازم بابت گرم گرفتنش باعلی معذرت خواهی کرد گفت منظوری نداره نیم ساعتی بود که نشسته بودم که زنگ خونشو زدن درو باز کرد سجاد بود ،همون دوست چشم ابی مرضیه توشمال اومد تو خونه ،اومدم طرفم دستشو دراز کرد که باهام احوالپرسیو روبوسی کنه اما من این کارو نکردم😒 نشست کنار روصندلی خیلی بهم نزدیک نشسته بود و من موذب بودم بلندشدم که برم🚶‍♀ مرضیه اومد با چند لیوان شربت سجاد خیلی نزدیکم بود خجالت میکشیدم😥 شربتو خوردمو بلندشدم🚶‍♀ اومدم خونه🏠 بعد دو سه روز یکی بهم پی ام داد نوشته بود سلام زهرا من مرضیه هستم توپارک منتظرتم کار واجب دارم اتفاق بدی😱 برام افتاده خودتو برسون رفتم ب آدرسی که فرستاده بود اما مرضیرو ندیدم سجادو دیدم با ی دسته گل💐 که اونجا بود گیج شده بودم نشست رو نیمکت اسرار داشت که ب حرفاش گوش کنم گفت میخواد از مرضیه خواستگاری کنه اما خجالت میکشه همون لحظه یه نفر محکم زد😡 توگوشم که چشمام😞 سیاه شد تا ب خودم اومدم دیدم علی کلی بدو بیراه بهم گفت کلی سجادو زد هرچی ب سجادگفتم بهش توضیح بده سجاد چیزی نمیگفت کلی کتک خورد ورفت من ی کتک حسابی خوردم علی بهم گفت مرضیه بهش زنگ زده و گفته من و سجادو تو پارک دیده علی ام سریع خودشو رسونده اونروز که مرضیه واسه آشتی دعوتم کرده بود از منو سجاد مخفیانه عکس📸 گرفته بود و ب علی گفته بود من و سجاد رابطه داریم😣 ضربه بزرگی خوردم اما چرا !چرا مرضیه این کاروباهام کرد!😞 منوعلی خیلی همو دوست داشتیم شبی که باعلی دعوا کردم مادرعلی بهم زنگ زدو گفت علی قرص برنج خورده او تو بیمارستانه😩😰..... ادامه دارد.... @jor_va_jor 💐
💐حکایت استخاره😂 یکی از اساتید حوزه میگفت: روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه:بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده. چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت: میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟ استاد:نه!!! شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم دیدم نفر جلوییم،پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه؛ هوس کردم یه پس گردنی بزنمش. دلم میگفت بزن.عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه. خلاصه زنگ زدم و استخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده. منم معطل نکردم وشلپ زدمش. انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله. تعجب کردم گفتم:ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟! گفت: دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با ازدواج اون مخالفت کردم ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خاستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه و الان توی دلم داشتم به خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم. تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!!😂😂😂😂 💫همیشه با خدا مشورت کن. درسته بهت پس گردنی می زنه ولی نمی زاره تصمیم اشتباه بگیری @jor_va_jor
بخاطر محو مبارزه یکی از زنان ثروتمند و جاافتاده دهکده شیوانا به همراه پنج دخترش نزد شیوانا آمدند و از او برای حل مشکلشان راه حل خواستند. شیوانا با تعجب گفت:” مادری که این همه دختر دارد باید بتواند در این سن و سال برای مشکلاتش خودش راه حل مناسبی پیدا کند.” زن پاسخ داد:” مشکل من دخترانم نیستند. بلکه تنها پسر بزرگم است که اخیرا ازدواج کرده و دختری از طبقه متوسط را به همسری انتخاب کرده است. به پسرم حکم کردم که زنش را به خانه ما بیاورد و کنار ما ساکن شود تا بتوانم روی زندگی آنها کنترل داشته باشم. اوایل تازه عروس از ما حرف شنوی داشت اما چند هفته ای است که روی ذهن پسرم کار کرده و اوضاع الان طوری شده که پسرم قصد دارد خانه ای مستقل برای خودش و همسرش انتخاب کند و از ما جدا شود. ما هم چون مرد خانواده مان همین پسر است تنها می شویم و من نمی دانم چه کنم؟” شیوانا با لبخند گفت:” تو خودت ثروت داری. با این ثروت می توانی نگهبانی برای خانه ات پیدا کنی و خانواده های زیادی را به صورت سرایدار و باغبان در اطراف محل زندگی خودت مستقر کنی که در عین حال که برای تو کار می کنند نقش محافظ را هم برای تو ایفا کنند. از سوی دیگر جدا شدن پسرت از شما هم آسیبی به درآمد شما نمی زند چون تمام ثروت در چنگ توست و او باید زندگی اش را از نو بسازد. در نتیجه اینگونه حالت ضعیف و ناتوان گرفتن بی معناست و تو دنبال چیز دیگری می گردی؟” زن با عصبانیت گفت:”من می خواهم راهی به من نشان دهید که بتوانم بر نفوذ این دخترتازه عروس بر پسرم غلبه کنم؟” شیوانا دوباره با لبخند گفت:” تو ثروت را در اختیار خود گرفته ای. پنج دختر داری که به طرفداری از تو عرصه را بر این تازه عروس تنگ کرده اند. پسرت را به خاطر مال و منال و محبت دائم به سمت خودت می کشانی. از لحاظ محل سکونت و غذا و کار آنها را تحت فشار قرار می دهی. هر رفتار این تازه عروس را تحت نظر داری و کوچکترین خطای او را با صدای بلند اعلام می کنی. نتیجه اینکه تو از همه توانمندی و قدرت خودت برای کنترل او استفاده می کنی . بعد چگونه انتظار داری که او از همه قدرت و داشته ها و توانایی های خودش علیه تو و گروهت استفاده نکند!؟ نفوذ او بر شوهرش یکی از سلاح های اوست و او برای مقابله با شما به این سلاح متوسل شده است. تهدید به جداشدن هم سلاح بعدی اوست. همینطور پختن غذاهای خوشمزه تر و مهر و محبت صمیمی تر و خالصانه تر. اینکه با تمام قوا به فردی حمله کنیم و انتظار داشته باشیم که او با تمام قوا به مقابله با ما برنخیزد تصوری خام و باطل است. شاید در حمله اول از غفلت و خامی و جوانی دیگران استفاده کنی و پیروز شوی ولی مطمئن باش در حملات بعدی او با هر چه در چنگ و دندان دارد به سراغت خواهد آمدو در هر مبارزه کار برتو سخت تر خواهد شد. پیشنهاد می کنم به جای اینکه به این قضیه به صورت جنگ و مبارزه نگاه کنی و فقط به شکست حریف فکر کنی ، به این بیاندیشی که این دختر تازه وارد می تواند دختر ششم تو باشد و مانند بقیه آنها از مهر مادرانه تو سهم ببرد. در اینصورت جنگ و جدال به پایان می رسد و خانواده دوباره شکل اولیه خودش را بدست می آورد. تو از یک موضوع ساده و بی اهمیت یک میدان مبارزه درست کرده ای و بعد نزد من آمده ای و گله داری که چرا حریف با تمام قوا می جنگد؟ به جای از بین بردن حریف به فکر محو کردن میدان مبارزه باش!” 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 @jor_va_jor
🚫💟ماجرای تلخ و غم انگیز💟🚫 🌺قسمت آخر🌺 مادرعلی بهم زنگ زدو گفت علی قرص برنج خورده او تو بیمارستانه😰 رفتم پیشش هرچی قسم😭 خوردم قبول نکرد حالش بد بود میخواست بره خونه دکترا معدشو شستشو دادن اما گفتن باید بستری باشه اصرار داشت بره خونه دکترا ازمون نامه گرفتن که اگه اتفاقی بیوفته مسئول نیستن علی رفت خونشون هرچی اصرارکردم خونشون پیشش بمونم قبول نکرد اومدم خونه اونشب خوابم نبرد صبح شد داشتم صبحانه میخوردم مادرش زنگ زد صدای دادو بیداد میومد علی من مرده بود😭😓 ازپیشم رفته بود چشمام سیاه شدو ازحال رفتم تومراسم تشیعش بهش قول دادم که تو چندروز اینده خودمو خلاص کنم ۳روز از مرگ علی گذشته بود ب بهونه هواخوری رفتم عطاری قرص برنج گرفتم دستام میلرزید😣 میترسیدم تواتاق کسی نبود فقط خواهر کوچیکم قرص و انداختم خواهرمو بغل کردمو دراز کشیدم تنم داشت میلرزید که خواهرم با دادو فریاد😧 مادرمو صدا زد سریع رسوندنم بیمارستان تا ۳روز بیمارستان بودمو بی هوش الان یک سال از اون موقع میگذره تازه فهمیدم مرضیه قبلا دوست علی بوده خیلی دوسش داشته چون علی ولش کرده بود خواسته بود از طریق من ب علی ضربه بزنه😔، بعداز فهمیدنم که مرضیه دوسته علی بوده ب خانواده علی اطلاع دادم بابای علی از من و مرضیه شکایت کرد و من ب مدت ۵ماه زندان افتادم اما مرضیرو پیدادنکردن چون خونشو عوض کرده بود بعداز کلی تحقیقات فهمیدن که من مقصرنبودم، سجاد و پیداکردن سجاد همه چیزو گفت ،گفت که همه این کارا نقشه ازقبل تأیین شده مرضیه بوده ،تا ازعلی انتقام بگیره، چون مرگ علی خودکشی بود نمیشد کسیرو مقصر گرفت همه اینا تقصیر من بود، چون خانوادم بهم تذکرداده بودن😔 اما من گوشم بدهکارنبود بعدها فهمیدم مرضیه ب مواد مخدرشیشه معتاد بوده برای همین علی ترکش کرده بود و اونم از علی کینه بزرگی ب دل داشته بعد که فهمیده علی با من نامزد کرده راجب من از دوستای علی پرسوجو کرده من تو محل کارم با مرضیه اشنا شدم اونم اومد تو همون شرکتی که من مشغول کار بودم مشغول کارشد یواش یواش باهم رابطه برقرار کردیم من فکر میکردم دختر خوبیه برای همین بهش اعتماد کردمو باهاش رابطه عمیقی داشتم با این کارش هم بمن ضربه بزرگی زد ازش خبرندارم اما هیچ وقت ازش نمیگذرم زندگیم بخاطر ی دختر که فکر کردم دوستمه نابود شد داشتم روانی میشدم چندماه بخاطر مرگ علی ت بیمارستان بستری بودم من ی دختره ۱۹ساله ب اندازه ۱۹۰سال شکستم خوردم نابودشدم😣 ازتون خواهش میکنم ب هرکس و ناکس اعتماد نکنید لطفا برای شادی روح علیه من ی صلوات بفرستین پایان.. @jor_va_jor
دعوای گوزن ها را تماشا نمی کند !! بهار بود و شیوانا در کنار چشمه ای نشسته بود و به گل ها و سبزه های بهاری خیره شده بود و از طبیعت بهاری لذت می برد. در این هنگام جوانی غمگین و پریشان قدم زنان از راه رسید و کنار شیوانا نشست و در حالی که گلی کوچک را از کنار جوی آب می کند به شیوانا گفت:” خوشا به حالتان که مثل من اینقدر غم و غصه ندارید؟” شیوانا در حالی که به گل چیده شده در دستان پسر جوان خیره مانده بود پرسید:” غم و اندوهت به خاطر چیست که این گل باید تاوانش را پس بدهد؟” پسر گفت:”برای مهمانی از راه دور به منزل یکی از اقوام آمده ایم. اما هنوز چند ساعتی نگذشته که اختلافات قدیمی سرباز کرد و هرکسی دلیلی برای به جان هم پریدن و ناراحت ساختن بقیه پیدا کرد و من هم که خواستم وساطت کنم سنگ یخ شدم و چند تا توهین و دشنام به جان خریدم . به همین خاطر از آنجا بیرون آمدم و شما را دیدم که چقدر آرام و آسوده کنار این جوی آب نشسته اید و از این همه غم و غصه فارغ هستید؟” شیوانا گل مچاله شده را از دست جوان گرفت و با دست به دو تا گوزن نر اشاره کرد که در فاصله دور با همدیگر دعوا می کردند و شاخ های خود را در هم فرو کرده بودند و گردو خاک به پا کرده بودند. سپس گفت:” عمر این گل خیلی کوتاه است و تو با چیدنش آن را کوتاه تر ساختی. این گل و همینطور همه گل هایی که در این دشت سبز شده اند فرصت ندارند که عمر کوتاه خود را به دعوای گوزن ها و شاخ بازی آنها هدر دهند. آنها بی اعتنا به همه گوزن هایی که دعوا می کنند از زندگی و عمر خود لذت می برند و حتی به سمت آنها نگاه هم نمی کنند چرا که همه گل ها خوب می دانند وقتی سهمیه عمر تعیین می کردند برای تماشای دعوای گوزن به آنها سهمیه اضافی داده نشده است. تو هم اگر می بینی به خاطر شرایط روزگار در بین جمعی قرار گرفته ای که به تقلید از گوزن ها می خواهند با شاخ در شاخ هم انداختن نگاه و توجه و وقت ودر واقع عمر دیگران را به سمت خود جلب کنند ، بهتر است مانند این گل به زندگی نگاه کنی و اصلا به گوزن ها و شاخ بازی آنها توجهی نداشته باشی! اگرهم کسی دلیل این بی توجهی تو را پرسید به او بگو که برای تماشای دعوای گوزن ها سهمیه عمر اضافی به تو داده نشده است و سهمیه فعلی ات را هم برای تماشای گل ها نیاز داری!” 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 @jor_va_jor
💖کرامت امام رضا در حق دزد💖 تو تبریز و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن پابوس امام رضا ، رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای ابراهیم جیب بر رو هم باخودت بیار. ((ابراهیم جیب بر کی بود؟؟؟؟: از اسمش معلومه دزد مشهوری بود تو تبریز که حتی کسی جرئت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفربشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!!!)) حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با خودت بیارش مشهد،!!! رئیس کاروان با خودش گفت خواب که معتبر نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو کاروان نمیمونه همه استعفا میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!!! اما این خواب 2 شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره دنبال ابراهیم رفت سراغشو بگیره که کجاس، بهش گفتند تو محله دزدا داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی نشونت میده بالاخره پیداش کرد ! گفت ابراهیم مییای بریم مشهد(ولی جریان خوابو بهش نگفت)ابراهیم گفت من که پول ندارم تازه همین 50 تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه پیرزن دزدیدم، ! رئیس گفت عیب نداره تو بیا من پولتم میدم فقط به این شرط که حین سفر متعرض کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، آزادی! ابراهیم با خودش گفت باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول کاسب شیم کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن دزدای سر گردنه به اتوبوس حمله کردن و جیب همه و حتی ابراهیم که جلوی انوبوس نشسته بود رو خالی کردن وبعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن! اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت از شما چقدر پول دزدیدن و بهشون میداد!!!!! رئیس گفت ابراهیم تو اینهمه پول از کجا اوردی؟؟؟ ابراهیم خندید و گفت وقتی سر دسته دزدا داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو خالی کردم و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!!!! همه خوشحال بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟؟ چون حضرت به من فرمودن،،،، حالا فهمیدم حکمت اومدن تو چی بوده؟؟ ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت یعنی حضرت هنوز به من توجه داره؟؟؟ از همونجا گریه کنان تا مشهد اومد و یه توبه نصوح  کنار قبر حضرت کرد و بعدم با تلاش و کار حلال،، پولایی رو که قبلا دزدیده بود میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید و در اخر هم تو همین مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت... دلم لک زده... مشهد... نیمه های شب... روبروی ایوان طلا... روی فرشهای دوست داشتنی صحن... خیره به گنبد طلا... نسیم خنک .... و اشک...اشک...اشک... و یک آرزو... خوش به حالت کبوتر... 😞😞😞 @jor_va_jor
هدایت شده از داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا