eitaa logo
جور وا جور
234 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
130 ویدیو
2 فایل
با ما همراه باشید.🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💐در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهـر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوہ رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت. به موسی(ع) ندا آمد برو در فلان کوہ مهـر مادر را نگاہ کن. مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هـستی! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه داماد، تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهـم، پسرم را در مسیر برگشت به خانه ‌اش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهـاست. ندا آمد: ای موسی(ع)! مهـر مادر را می‌بینی؟ با این‌که جفا دیدہ ولی وفا می‌کند. بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهـربان‌ترم. @jor_va_jor
😔 ⛔ 💐روزی مرگ به سراغ مردی آمد. آن مرد وقتی متوجه شد، دید فرستاده خدا با چمدانی در دست به او نزدیک می شود. فرستاده خدا به او گفت: بسیار خب پسر، وقت رفتنه. مرد: به این زودی؟ آخه من نقشه های زیادی داشتم. فرستاده خدا: متاسفم اما وقت رفتنه. مرد: چی توی این چمدونه؟ فرستاده خدا: وسایل و متعلقات تو. مرد کمی به فکر فرو رفت و گفت: وسایل من؟ یعنی لباسها، پول و....؟؟ فرستاده خدا: اونها که متعلق به تو نبود! متعلق به دنیا و زمین بود. مرد: یعنی اونها خاطرات من بودند؟ فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند. در واقع اونها متعلق به زمان بودند. مرد: آیا اونها استعدادهای من نبودند؟ فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند، اونها مربوط به شرایط بودند. مرد: پس خانواده و دوستانم چی؟ فرستاده خدا: متاسفم اونها هرگز متعلق به تو نبودند اونها فقط بستگی به مسیر زندگیت داشتند. مرد: زن و فرزندم چی؟ فرستاده خدا: اونها مربوط به قلب تو بودند. مرد: پس بدنم چی؟ فرستاده خدا: اونهم متعلق به خاک بود. مرد: تکلیف روحم چی میشه؟ فرستاده خدا: اون متعلق به خداست. مرد با ترس و ناامیدی چمدان را گرفت و باز کرد. چمدان خالی بود. او در حالیکه قطره ای اشک از گونه اش پایین غلطید، گفت: یعنی من هیچگاه چیزی نداشتم؟ فرستاده خدا: درسته. فقط لحظاتی که زندگی کردی مال توست. @jor_va_jor 🌹💗
⛔️ ورود امام زمان ممنوع!!!⛔ شوخی نبود که، شب عروسی بود! همان شبی که هزار شب نمیشود همان شبی که همه به هم محرمند... همان شبی که وقتی عروس بله میگوید، به تمامی مردان داخل تالار محرم میشود! همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست... آهان یادم آمد! این تالار محضر خدا نیست، تا میتوانید معصیت کنید! همان شبی که داماد هم آرایش میکند... همه و همه آمدند... اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد، حق پدری دارد بر ما...! مگر میشود او نباشد؟! عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود... به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند: ورود امام زمان ممنوع!!! دورترها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک ولی... ای کاش کاری میکردی تا من هم میتوانستم بیایم... مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید؟! من آمدم اما... گوشه ای نشست و برای خوشبختی دخترش دعا کرد... چه ظالمانه یادمان میرود که هستی! ما که روزیمان را از سفره تو میبریم و میخوریم، اما با شیطان میپریم و میگردیم... میدانم گناه هم که میکنیم، باز دلت نمی آید نیمه شب در نماز دعایمان نکنی اشتباه میکنند این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مُد است نه ساپورت های رنگارنگ نه انواع شلوارهای پاره و مدل های موی غربی و نه روابط نامشروع و دزدی این روزها فقط در آوردن اشک مهدی فاطمه مُد شده!! ⛔@jor_va_jor 💖
💐 شیوانا باغ سیب بزرگی را اداره می کرد که درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارورتر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه ها بودند. در دهکده ای دور، کاهن معبدی بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند اما شیوانا دائماً آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند. وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میوه می رود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درس‌های رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟ شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درس‌های شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند. به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید، اصلاً مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، در تارنمای حقیقت، داستان و افسانه خواندم؛ این جور مواقع سکوت نشانه ی قدرت است. @jor_va_jor 💖
🚫💟ماجرای تلخ و غم انگیز💟🚫 📜️قسمت اول📜 سلام ماجرای تلخ زندگیمو نوشتم تا تو زندگی به هرکس اعتمادنکنید، خیلی با شعار دوستی میان ولی برای ضربه زدن به زندگی شما میان😔،پس مواظب باشید من زهرا ی دختر ۱۹ساله داستان تلخ زندگیم از جایی شروع شد که پا ب خونه یکی از اشناهام گذاشتم و اونو قابل اعتماد ترین ادم زندگیم میدونستم مادرم👩 هرچی بهم میگفت که بهش اعتماد نکنم و باهاش رفت وآمد نکنم، قبول نکردم ی روز با نامزدم👫 و همین دوستم که اسمش مرضیه بود قرار گذاشتم بریم بیرون نامزدم تا حالا مرضیه رو ندیده بود قرارمون واسه ۵بعداظهربود، ی صفر دوروزه ب شمال ساعت ۵شد بانامزدم رفتم دنبال مرضیه تا سوار ماشین شد با علی نامزدم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و باهاش دست داد همون موقع شُک زده😳 شدم، چون من ب علی خیلی حساس بودم ولی ب روی مرضیه نیاوردم چون اون بقول خودش ی دختر روشن فکرو امروزی بود توی راه با علی همش بهم سیگار تارف میکردن و واسه هم سیگار روشن میکردن حسابی جوش آورده بودم😠 اما ب رو نیاوردم گفتم عیب نداره اینکه اشکالی نداره در واقع فقط خودمو گول میزدم😞 تا اینکه رسیدیم ب ویلا ب علی گفتم رعایت کنه😒 علی ام باکمال پرویی گفت دوست خودته بمن چه اون خیلی صمیمیه دیگه نتونستم هیچی بگم بعد چند دقیقه مرضیه اومد خیلی راحت با موهای باز و پیراهن استین کوتاه ، خیلی باز بود اومد حسابی شاخ دراورده بودم بیش از حد جوش😠 اوردم اما بازم بروم نزدم😣 ️ کاش هیچوقت ب این مسافرت لعنتی نمیومدم😖 ی چندساعتی گذشته بود علی و مرضیه جلوچشم من خیلی باهم راحت بودن شب شده بود که یهو مرضیه گفت من توشمال ی دوست دارم اسمش سجاده بهش زنگ بزنم بیاد؟ اولش علی مخالفت کرد اما من برای اینکه این دختره پرو دست از سره علی برداره علیرو راضی کردم😌 بعد یک ساعت دوستش اومد اسمش سجاد بود ی پسر خیلی خوشگل وچش ابی اما من ب چشم بد بهش نگاه نکردم بعد یکی دوساعت جمعمون دوستانه شد باهم راحت بودیم شب بود هممون خسته خوابیدیم این دوروز واسه من خیلی بدگذشت چون مرضیه حسابی باعلی گرم شده بود علی حتی بهش نگاهم نمیکرد😏 اما اون همش تو نخش بود بعد از مسافرتم بامرضیه دعواکردم😡 و قعط رابطه کردم ی دو سه ماهی ازش خبرنداشتم تا زنگ زد دعوتم کرد خونش آماده شدمو رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرسیدم ب خونش😞 .... ادامه دارد⬅ @jor_va_jor 🌹
💐ردشدن به خاطر پیشداوری💐 فرد نیکوکاری مقدار زیادی خوراک و پول برای کمک به مردم فقیر در اختیار شیوانا گذاشت. قرار شد یکی از شاگردان مدرسه بخشی از این غذاها و سکه ها را سوار گاری کند و به روستاهای اطراف برود و بعد از شناسایی مردم فقیر و نیازمند به آنها در حد نیاز کمک کند. سه نفر برای اینکار پیشقدم شدند و شیوانا باید از بین این سه نفر یکی را انتخاب می کرد. به همین دلیل از آشپزخواست سه ظرف داغ سوپ سیب زمینی آماده کند و به همراه سه نمکدان مقابل این سه نفر بگذارد تا سوپ را بخورند و برای آزمون آماده شوند. نفر اول با عجله و بدون اینکه اول غذا را بچشد داخل آن نمک ریخت و با هول و داغ داغ سوپ را تا ته سرکشید. نفر دوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. بعد بدون اینکه غذا را بچشد داخل آن نمک پاشید و با صبر و تامل ظرف بزرگ سوپ را خالی کرد. نفر سوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. سپس یک قاشق از آن چشید و به قدر نیاز داخل ظرف نمک ریخت و به اندازه ای که میل داشت خورد. شیوانا لبخندی زد و گفت : "برای مسئولیت تقسیم پول و غذا نفر سوم مناسب ترین است. چون اولا صبور بود و عجولانه تصمیم نگرفت. دوم اینکه اول غذا را چشید و بر اساس ذهنیات و تصورات خودش از روی ظاهر در مورد مزه غذا پیشداوری نکرد و سوم اینکه حریص نبود و به اندازه نیاز خورد.ما می خواهیم این کمک ها به اندازه لازم در اختیار افراد واقعا نیازمند قرار گیرد و نفرسوم اصول اینکار رابه طور ذاتی بلد است و در زندگی عملی خود به کار می گیرد. پس برای اینکار مناسب ترین است." @jor_va_jor 💐
🚫💟ماجرای تلخ و غم انگیز💟🚫 🌺 قسمت دوم آماده شدمو رفتم اما کاش هیچ وقت نمیرسیدم ب خونش😞 . رسیدم درو زدم اومد و خیلی گرم باهام روبوسی کرد و ازم بابت گرم گرفتنش باعلی معذرت خواهی کرد گفت منظوری نداره نیم ساعتی بود که نشسته بودم که زنگ خونشو زدن درو باز کرد سجاد بود ،همون دوست چشم ابی مرضیه توشمال اومد تو خونه ،اومدم طرفم دستشو دراز کرد که باهام احوالپرسیو روبوسی کنه اما من این کارو نکردم😒 نشست کنار روصندلی خیلی بهم نزدیک نشسته بود و من موذب بودم بلندشدم که برم🚶‍♀ مرضیه اومد با چند لیوان شربت سجاد خیلی نزدیکم بود خجالت میکشیدم😥 شربتو خوردمو بلندشدم🚶‍♀ اومدم خونه🏠 بعد دو سه روز یکی بهم پی ام داد نوشته بود سلام زهرا من مرضیه هستم توپارک منتظرتم کار واجب دارم اتفاق بدی😱 برام افتاده خودتو برسون رفتم ب آدرسی که فرستاده بود اما مرضیرو ندیدم سجادو دیدم با ی دسته گل💐 که اونجا بود گیج شده بودم نشست رو نیمکت اسرار داشت که ب حرفاش گوش کنم گفت میخواد از مرضیه خواستگاری کنه اما خجالت میکشه همون لحظه یه نفر محکم زد😡 توگوشم که چشمام😞 سیاه شد تا ب خودم اومدم دیدم علی کلی بدو بیراه بهم گفت کلی سجادو زد هرچی ب سجادگفتم بهش توضیح بده سجاد چیزی نمیگفت کلی کتک خورد ورفت من ی کتک حسابی خوردم علی بهم گفت مرضیه بهش زنگ زده و گفته من و سجادو تو پارک دیده علی ام سریع خودشو رسونده اونروز که مرضیه واسه آشتی دعوتم کرده بود از منو سجاد مخفیانه عکس📸 گرفته بود و ب علی گفته بود من و سجاد رابطه داریم😣 ضربه بزرگی خوردم اما چرا !چرا مرضیه این کاروباهام کرد!😞 منوعلی خیلی همو دوست داشتیم شبی که باعلی دعوا کردم مادرعلی بهم زنگ زدو گفت علی قرص برنج خورده او تو بیمارستانه😩😰..... ادامه دارد.... @jor_va_jor 💐