هدایت شده از جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🔸 دعای روز چهارشنبه
#به_ما_بپیوندید 👇👇👇👇
💠 @jqkhhamedan
هدایت شده از جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🌱هر روز خود را با بسمالله آغاز کنید🌱
🔹امام على عليه السلام: هرچه محبّت دارى نثار دوستت كن، اما هرچه اطمينان دارى به پاى او مريز.
@jqkhhamedan
🍎🍏
چه كسانی دچار بیماری ام.اس میشوند؟
گروه نخست افرادی هستند فوقالعاده حساس، زودرنج و عصبی ؛ با كمترین ناملایمات از حالت عادی خارج شده و تعادل خود را از دست میدهند
گروه دوم شامل افرادیست كه از نظر ژنتیكی دارای طبع سرد هستند و مدام هم از غذاهای سرد استفاده میكنند یعنی علاقه زیادی به خوردن ترشی، سركه، تمر هندی، ماست، قرهقروت و امثال آن دارند
💐 @jqkhhamedan 💐
🔔
🌺ما يَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَ آمَنْتُمْ وَ كانَ اللَّهُ شاكِراً عَلِيماً
اگر شكر گزاريد و ايمان آوريد، خداوند مىخواهد با عذاب شما چه كند؟ در حالى كه خداوند همواره حقّ شناس داناست🍃
💐 @jqkhhamedan 💐
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_ششم ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه. -سلام آقا شروین هانیه بود.
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هفتم
مامان گفت مرتب بیا
در را بست و رفت.لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت:
- برای من یه لیوان آب پرتقال بیار
نیلوفر گفت:
-چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه
شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
-واقعاً؟ چه تفاهمی!
و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق فرار کند. تلفن که زنگ زد از جایش پرید.
-فکر کنم سعیده
و از پذیرائی پرید بیرون. چند لحظه بعد کسل تر برگشت.
-بابا؟ با شما کار دارن
وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت:
-خب شروین خان. چه خبر؟ خوش می گذره؟
-ای، میگذره
در حالیکه از نگاههای مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت:
-دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون
نیلوفر گفت:
-معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی
شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت:
- سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه
شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید.
-اتفاقاً اول گرفتاریشه!
خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید:
-برای چی؟
پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد.
-آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_هفتم مامان گفت مرتب بیا در را بست و رفت.لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آین
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هشتم
.بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت:
-مگه نه حمید؟
و با هم خندیدند. شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد. خاله اش دست پیش گرفت:
-اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه
شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت:
-من اصلاً از این کارا خوشم نمیاد، شاید هیچ وقت ازدواج نکنم
پدر گفت:
-ما هم از این حرفها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم داریم
شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت:
-البته اگر آدم خوبی پیدا بشه شاید بشه یه کاریش کرد ولی تا حالا که چیز دندون گیری پیدا نکردم
به نظرش این حرف ارزش چشم غره مادرش را داشت. شوهر خاله خندید:
-مهران؟ پسرت هم مثل خودت کله شق و یه دنده است
مادرش سعی کرد عصبانیتش از دست شروین را مخفی کند، چشم غره ای به شروین کرد و با لبخندی ساختگی رو به بقیه گفت:
-شروین از این شوخی ها زیاد می کنه من بهش گفتم شوخی بی مزه ایه ولی خب جوونها اونطور که باید به حرف ما گوش نمی کنن
خدا خدا می کرد که این بحث مضحک تمام شود. خوش بختانه زنگ موبایل آقا حمید به دادش رسید. چون وقتی شوهر خاله اش مشغول حرف زدن شد همه چیز به حالت عادی برگشت. پدرش مشغول پوست گرفتن سیبش شد و جواب سوال های شراره را می داد که روی پایش نشسته بود و مادر و خاله اش هم راجع به مدل لباس هایی که تازه دیده بودند حرف می زدند و همانطور که شروین می خواست دیگر از آن لبخند روی لب نیلوفر خبری نبود. آرام از اتاق بیرون خزید. توی حیاط روی پله های ایوان نشست و سرش را میان دستهایش گرفت. مدتی گذشت. صدای باز شدن در آمد و بعدش صدای تق تق کفش. این صدا را خوب می شناخت.
- شروین؟ شام حاضره
سر تکان داد.
- باشه. الان میام
نیلوفر مدتی به شروین خیره شد بعد آن طرف پله ها نشست.
-تو حالت خوبه؟
- آره
-اما من فکر می کنم یه طوریت شده. مثل قبل نیستی. میدونی چند وقته بیرون نرفتیم؟ سرو سنگین شدی
-اشکالی داره؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_هشتم .بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت: -مگه نه حمید؟ و با هم خندیدند. شروین
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_نهم
- اصلاً بهت نمیاد
-مهمه؟
-من از اون شروین بیشتر خوشم می اومد. خودمونی، صمیمی
- هرجور میلته
-یعنی برای تو فرقی نمی کنه؟
-نه!
-می خوای بگی نظر من برات مهم نیست؟
دلش می خواست داد بکشد اما نمی شد. مدتی به نیلوفر خیره شد، بعد سرش را چرخاند.
- شوخی کردم. حالا برو تو منم میام
-داری دکم می کنی؟
کلافه گفت:
-نه، مگه کاری داری؟
-اون حرفهایی که زدی راست بود؟
-کدوم؟
-همون که...
- نه..مامان که گفت .. بیخیال دیگه
- بداخلاق شدی
شروین که کم کم داشت عصبانی میشد گفت:
- خواهش می کنم نیلوفر... .بعدا راجع به این موضوع صحبت می کنیم.من الان اصلا حال و روز خوبی ندارم.سرم درد می کنه، .باشه؟
و در حالیکه سعی می کرد عصبانیتش را مخفی کند ملتمسانه به نیلوفر خیره شد. نیلوفر لبخند زد:
- قیافت خیلی بامزه شده
شروین هم زورکی لبخند زد:
- باشه؟
نیلوفر بلند شد و با لحنی بزرگوارانه ! گفت:
- باشه، هر جور راحتی ولی شوخی هات خیلی بی مزه است. زودی بیا
- اوکی
وقتی رفت شروین نفس راحتی کشید و به آسمان خیره شد:
- خوب داری حال مارو میگیری ها
ماه نیمه بود.دست هایش را دور خودش حلقه کرد.باد خنکی می آمد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
Mehrab_Jamalek_284932.mp3
2.92M
🕯
🍃مناجات با خدا برگرفته از اشعار شیخ بهائی
عشاق جمالک احترقوا
فی بحر صفاتک قد غرقوا
فی باب نوالک قد وقفوا
و بغیر جمالک ما عرفوا
💐 @jqkhhamedan💐
🔴 #تازه_داماد_و_تازه_عروس
💠 نقل میکنند یک جوان #طلبه در سال اوّل طلبگی خود به محضر یکی از بزرگان و اولیاء خدا میرسد و از ایشان برای موفّقیت در سیر و سلوک و تهذیب نفس طلب #دستورالعمل ویژه میکند. ایشان به این مضمون میگوید: "مهمترین دستورالعمل بنده این است که فقط حال و هوای #ابتدای طلبگی را تا آخر، حفظ کنید!" یعنی همان نگاه و احساسی که به طلبگی دارید مثل #سربازی امام زمان علیهالسلام، تلاش برای ترک گناه، انجام واجبات و مستحبّاتی چون نماز شب و ... را #حفظ کنید.
💠 در زندگی مشترک، حفظ روزهای اوّل زندگی خیلی مهم است. حفظ رفتارهایی از #جنس احترام به یکدیگر، عشقورزی، مهربانی، گذشت، زبان تشکّر، زبان عذرخواهی، تواضع در برابر یکدیگر، گفتگوهای صمیمی و دهها رفتار #زیبای دیگر.
💠 یقیناً فضای کنونی زندگی بسیاری از همسران حال و هوای روزهای اوّل زندگی را ندارد امّا میتوان با یک #ابتکار زیبا گاه با همسرمان قرار بگذاریم هفتهای یک روز یا چند ساعت خودمان را در روزهای اوّل زندگی فرض کنیم و در این چند ساعت همان رفتارهای تازه داماد و تازه عروس را از خود نشان دهیم.
💠 تکرار رفتارهای روزهای اوّل زندگی #تمرین خوبی برای مبارزه با هوای نفس، ایجاد رابطه جدید، #متنوّع و لذّت بخش است و میتواند به شما #امیدی تازه از جنس خاطرات زیبای گذشته هدیه دهد.
🆔 @jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_نهم - اصلاً بهت نمیاد -مهمه؟ -من از اون شروین بیشتر خوشم می اومد. خودمونی، صمیم
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_دهم
•فصل دوم•
سعید کله اش را کرد توی کلاس:
- آقای کسرایی؟
شروین سرش را از روی صندلی بلند کرد
- خدمتتون عارضم که کلاس تموم شده.لطفا به بیرون کلاس نزول اجلال بفرمائید
بی حال بلند شد،کیفش را از روی صندلی کشید و انداخت روی کولش،دستش را کرد توی جیبش و از کلاس بیرون آمد.
- حالت خوبه؟
سعید گفت:
- چه عجب شما حال مارو هم پرسیدید!
بعد چندتا ضربه به کله شروین زد:
- بزنم به تخته انگار حالت بهتره
شروین نیشخندی زد و دستش را جلوی صورتش گرفت چون وارد حیاط شده بودند و آفتاب توی چشمش بود.
- انگار راندمان دیدار ما خیلی بالا بوده.حال می کنی اینقدر برات مفیدم؟
- آره، درست مثل شته ها که برای مورچه ها مفیدن
- واقعا با این اخلاقت من نمی دونم با چه امیدی دارم باهات زندگی می کنم مورچه!
- من که گفتم احمقی،حالا باورت شد؟
- نه بابا،راه افتادی! هروقت تیکه میندازی معلومه یخ مخت باز شده
شروین روی صندلی ولو شد:
- اتفاقا برعکس
- چرا؟مهمون داشتین؟
سعید این را گفت بعد کنار شروین نشست نگاهی معنی دار به شروین کرد و گفت:
-خانواده عروس؟
شروین عصبانی جواب داد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_دهم •فصل دوم• سعید کله اش را کرد توی کلاس: - آقای کسرایی؟ شروین سرش را از روی ص
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_یازدهم
-چپ می ریم، راست میایم خالم اینا، عید دیدنی، خاله میترا، سیزده به در، خاله میترا، جشن تولد، خاله میترا، مراسم فوت و شب هفت خاله میترا
سعید با صدایی خاصی گفت:
-خاله میترا اینجا، خاله میترا اونجا، خاله میترا همه جا
-دیگه آب هم می خوایم بخوریم باید بگیم خاله میترا بیاد با هم بخوریم. دست بردار هم نیستن
سعید با قیافه ای حق به جانب گفت:
-تو رو سنن؟ اگر دو تا خواهر بخوان هم رو ببینن باید از تو اجازه بگیرن؟
-کاش خودش تنها بود. هرجا میره باید اون سر سیو چی رو هم ببره
-اصلاً به فرض اونی باشه که تو می گی، مگه عیبی داره؟
شروین با تمسخر جواب داد:
-نه، اصلاً. فقط بدیش اینه که میخوان زورکی یکی رو ببندن به ریشت!
سعید نگاهی به صورت شروین کرد، بعد چرخید، به صندلی تکیه داد و گفت:
-نه، نمی شه
-چی؟
-ریشت کوتاهه. باید یه مدت صبر کنن. تا بشه درست و حسابی گره بزنی. اگه کوتاه نگهش داری نمی تونن گره بزنن
- هه هه
-حماقت نکن پسر، بهتر از این گیرت نمیاد. رو سر میذارنت. زشت هم که نیست
- احمق نشو سعید. اونا پول منو می خوان. خاله دلش برای حساب بانکی من غش و ضعف میره. سهم ارث خودش رو به باد داده حالا دندون تیز کرده برا سهم مامان. درثانی منم اینقدر خرج خودم می کردم می شدم غلمان. قسم می خورم از 24 ساعت 25 ساعت جلوی آینه است
-همین؟ خب بعد از ازدواج ...
شروین حرفش را قطع کرد.
-بس کن سعید.دختره ننر، دلم می خواست دیشب حقش رو بذارم کف دستش. فکر کرده پرنس آنِ
سعید ابرویی بالا برد :
-چقدر دلت پره!
و شروین ادامه داد:
-خانم از اینکه به نظراتشون اهمیت نمیدم دلگیر شدن. می گه من اون شروین رو بیشتر دوست دارم
سعید قاه قاه خندید.
-چه نوشابه خنکی هم برا خودش باز کرده
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_یازدهم -چپ می ریم، راست میایم خالم اینا، عید دیدنی، خاله میترا، سیزده به در، خا
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_دوازدهم
-بعضی وقتا تگری هم میشه
-مامانت می دونه تو نمی خوای؟
- بدونه هم براش فرقی نمی کنه. دیشب از اینکه با سر و وضع نامرتب رفتم تو اتاق اینقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی اومد. وقتی رفتن اومده سراغ من میگه خالت از حرف زدنت ناراحت شده. یکی نیست بگه اگه ناراحت شده برای چی هر روز بازم خونه ماست؟
سعید با قیافه ای متفکرانه که اصلا بهش نمی آمد! گفت:
-نمی دونم چرا این مامان ها اینقدر برای آدم نقشه می کشن. از وقتی دو سانتی هستی برات دنبال زن می گردن بعد اولین کسی هم که با زنه دشمن می شه خودشونن!
-مامان من سالی یه بار هم نمیاد تو اتاق من. هر بار کارش دارم میگه کی این همه پله رو میاد؟ اما برای دعوا و بحث سر این چیزا هیچ پله ای نیست
-بابات چی میگه؟
شروین مایوسانه سر تکان داد:
-تنها چیزی که برای اون مهمه نمایشگاهه!
- اما تو که تا چند ماه پیش مخالف نبودی
-چند ماه پیش، چند ماه پیش بود. حالا دیگه حوصله خودمم ندارم. چه برسه به این لوس بازی ها
- گناه داره بنده خدا، این همه به پات نشسته
-تو رفیق منی یا فامیل اون؟
سعید خندید:
-می دونی؟ دارم فکر می کنم خواستگاری که تو بری چی میشه
- من درسم تموم شه یه راست میذارنم سر سفره عقد. به این چیزا نمیرسم
-من می گم فرار کن. جون تو خیلی باحال میشه. تیتر اول روزنامه ها : داماد فراری!
-حوصله این جیمز باند بازی ها رو ندارم. خودش خسته میشه ول میکنه. بی خیال. دیشب به اندازه کافی از حضورشون تلمذ کردم. نمی خوام بهش فکر کنم. بهتره راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم
نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید سعید ساکت شده گفت:
-چی شد؟ غیر حرفهای خاله زنکی چیزی نداری؟
-اطلاعات عمومی می خوای؟
-خب؟
-اون پسره رو می بینی؟
شروین دستش را به طرف دانشجوهایی که آنجا بودند دراز کرد و گفت:
-یه صد تایی می بینم. چه مدلی می خوای؟
-اون که کت و شلوار قهوه ای داره. کیف دستشه. عینک آفتابی زده
- خب؟
- استاد جدیده
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
💠💠💠
@jqkhhamedan
🌸 #محاسبه_وزن
🍃روشی ساده برای میزان محاسبه اضافه وزن↯↯
👕آقایان قدشخص منهای۱۰۰=وزن تناسب
👗خانم ها قدشخص منهای۱۰۵=وزن تناسب
⇦✨مثال ۱۸۰قد منهای۱۰۵= وزن تناسب۷۵
@jqkhhamedan
#طب_تبریزیان
💠💠💠