جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_شانزدهم - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمی
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هفدهم
-چه کار می کنی پسر؟ تو دندست
شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دستهایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت:
-تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست
توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد:
- حال میکنی؟
شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت:
-تو دیوونه ای
-نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟
بعد دنده را عوض کرد و گفت:
-حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟
-به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟
سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند...
جلوی خانه پیاده شد و گفت:
-ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم
-راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟
- تنها کاریه که بهت می آد
- اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من
شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت:
- نبری بنزینش رو آزاد بفروشی
- به من می خوره همچین ادمی باشم؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
- نه، میاد بدتر از این باشی
و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت:
- موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟
- فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم
سعید سوتی زد و گفت:
- چه شود!
بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_هفدهم -چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد.
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هجدهم
فعلا خداحافظ
شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود.
- سلام آقا
-سلام. بقیه کجان؟
-مادرتون ...
-ولش. مهم نیست
-چشم. ناهار می خورید؟
-بیار اتاقم
از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد:
-وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه!
روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد:
-بیا تو
هانیه غذا را روی میز گذاشت.
-با من کاری ندارید؟
- نه
نگاهی به غذا کرد. اصلاً میل نداشت. پشت پیانو نشست. در چوبی اش را باز کرد. چندتائی از دکمه ها را فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت.ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کردو نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود.
-آقا؟
سرش را برگرداند.
-لطفاً از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم
باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدمهائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید.
-سلام داداشی
بغلش کرد.
-کجا بودی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
💠💠💠
🌸 #درمان_سردرد
🍃لیموترش بزاق دهان و شیره
معده را زیاد کرده و سردرد میگرنی
را از بین میبرد کافیست هنگام
سردرد یک فنجان چای لیمو
ترش میل کنید✨
🌸 @jqkhhamedan
#طب_تبریزیان
💠💠💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سیدحسن نصرالله: هر کشوری که سرزمین خود را برای تعرض به ایران در اختیار آمریکاییها قرار دهد تاوان پس خواهد داد...
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@jqkhhamedan