🔴یکی از بین خودمان
🔻نهضت جنگل را دشمن شکست نداد. سر میرزا کوچک خان را یکی از یاران نفوذی خودش جناب خالو قربان برید و برای رضا شاه برد.
🔻رئیسعلی را هم اجنبیها شهید نکردند. او هم از پشت با تیر غلامحسین تنگکی که نفوذی انگلستان بود از پا درآمد.
🔻تاریخ مبارزات ما با استعمار گواه است که هیچ وقت از روبرو تیر نخوردیم. هر بار مبارزه جدی شد ما به خودمان باختیم و یکی از پشت ما را زد.
برای زانو زدن این ملت همیشه پای یک نفوذی در میان بوده، یکی از خودمان.
معصومه نصیری
___
✅
🆔 @jqkhhamedan
🕊به یاد درگذشتگان🕊
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ.🙏🙏
روز پنجشنبه است، روز یاد کردن و شاد کردن دل آنهایی که در زیر خاک در انتظارند...
🔗 @jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_پانزدهم شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین ولو
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_شانزدهم
- من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده
و رفت.
- اَه! لعنتی
دستی روی شانه اش احساس کرد.
- مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم
شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند.
-مهم نیست
این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت.
-اینجائی؟
چشم هایش را باز کرد.
-منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟
- حوصلم نشد
-خب می رفتی خونه آیکیو
شروین لباسش را تکاند
- برم خونه بگم چند منه؟
بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد:
-اونجا کسی منتظر من نیست
سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت:
-ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟
شروین غرق در خیالات گفت:
- رفتم فرم انصراف بگیرم نشد
- از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟
-استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت
سعید خندید و گفت:
-فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ...
بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت:
-نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه!
-فیلم هندی زیاد می بینی؟
-شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟
-خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت
-مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه
-شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد
این را گفت، کیفش را پرت کرد پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_شانزدهم - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمی
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_هفدهم
-چه کار می کنی پسر؟ تو دندست
شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دستهایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت:
-تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست
توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد:
- حال میکنی؟
شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت:
-تو دیوونه ای
-نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟
بعد دنده را عوض کرد و گفت:
-حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟
-به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟
سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند...
جلوی خانه پیاده شد و گفت:
-ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم
-راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟
- تنها کاریه که بهت می آد
- اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من
شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت:
- نبری بنزینش رو آزاد بفروشی
- به من می خوره همچین ادمی باشم؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
- نه، میاد بدتر از این باشی
و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت:
- موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟
- فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم
سعید سوتی زد و گفت:
- چه شود!
بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒