جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_سی_ودو - چشم آقا و سینی را زمین گذاشت تا عکس را جدا کند. وقتی هانیه رفت پشت می
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_سی_وسه
-که چی؟
مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا بود.
- تاکسی دیگه ای نیست
نگاهی به خیابان کرد. خالی خالی شده بود! دوباره سرش را پائین آورد.
- ولی تو هم تاکسی نیستی
راننده که دوباره به جلو خیره شده بود گفت:
-سوار میشی یا نه؟
شروین سوار شد و ماشین راه افتاد. دستی به صورتش کشید تا شاید کمی خشک تر شود.
- دستمال توی داشبردِ
نگاهی به راننده که صورتش در تاریکی پنهان شده بود انداخت و در داشبرد را باز کرد. چند دقیقه بعد سیگاری را از جیبش بیرون آورد و روشن کرد.
- توی ماشین سیگار نکش
سیگار را بیرون انداخت و به خیابان خیره شد. راننده نگاهی به شروین کرد، نفس عمیقی کشید و دوباره به مسیر خیره شد. بالاخره رسید. پیاده شد و پول را از پنجره دراز کرد.
-حسابت خیلی بیشتر می شه
دستش را بیرون آورد.
-چقدر؟
راننده نگاهی معنادار به شروین انداخت و رفت. منظورش را نفهمید. شانه ای بالا انداخت.
- دیوونه!
بعد از چند قدم ایستاد، نگاهی به خیابان انداخت، ابروهایش را درهم کشید و درحالیکه فکر می کرد زیر لب گفت:
-خودم گفتم، نه؟
خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های حیاط خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت. حدود 11 بود. خانه ساکت و خاموش بود. فقط چراغ هال روشن بود و پدرش پای تلویزیون.
- سلام
پدر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعی ( میم.مشکات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
گاندو و نقدپذیری دولت !
👤استاد #رائفی_پور
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_سی_وسه -که چی؟ مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا ب
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_سی_وچهار
-سلام. کجا بودی؟
نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت.
- قدم می زدم
هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت.
-اِ آقا؟ چرا لباستون خیسه؟
پدر نگاهی به شروین کرد.
-مگه بارون میاد؟
- می اومد
پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت:
-می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید
و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود.
-بقیه خوابن؟
-رفتن جشن تولد
لیوان چایی را از هانیه گرفت.
-با من کاری ندارید آقا؟
- نه برو
- شب بخیر
پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید:
- خب، چه خبر؟
شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت:
- هیچی، خبر خاصی نیست
-همه چیز رو به راهه؟
- تقریباً
-درس ها چطور، می خونی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_سی_وچهار -سلام. کجا بودی؟ نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت. - قدم می زدم هان
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_سی_وپنج
شروین که از این توجه بی سابقه خوشحال شده بود گفت:
- ای، میگذره
پدرش دوباره خمیازه کشید و گفت:
-مشکلت که اون شب گفتی حل شد؟
-نه. می خوای بخوابی؟
-نه، یه کم کار دارم. تو نمی خوای لباست رو عوض کنی؟
-چرا، الان عوض می کنم میام. فکر کنم امشب بتونیم یه کم حرف بزنیم
پدرش درحالی که خمیازه سوم را می کشید سر تکان داد. شروین چایی را روی میز گذاشت، پله ها را دوتا یکی بالا رفت. وقتی برگشت پدرش نبود.
-حتماً تو اتاقشه...
در زد
- بیا تو
پشت میز بود.
- فکر کردم خوابیدی
- گفتم که یه کم کار دارم
شروین که خوشحال به نظر می رسید گفت:
-فکر کنم تا کسی نیست بتونیم یه کم حرف بزنیم
-چه حرفی؟
-راجع به خودمون
-باشه، ولی الان نه
لبخند از روی لبان شروین محو شد.
-ولی الان وقت خوبیه
-من فعلاً کار دارم. باشه برای فردا شب
شروین آهی کشید و گفت:
- می دونستم بی فایده است
پدرش همانطور که مشغول بود گفت:
-چی بی فایده است؟
- هیچی، مهم نیست
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒