جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_پنجاه_وپنج سعید به شروین اشاره ای کرد. شروین منظورش را نفهمید. - پول می خوای؟ س
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_پنجاه_وشش
و پرسید:
- میری خونه
شروین سر جنباند.
- پس من همین جا پیاده می شم
*
روی نیمکت نشسته بود که سعید به طرفش آمد. پاکت شیر کاکائو رو به طرفش پرت کرد و کنارش نشست. شروین نی را توی پاکت زد.
- ناپرهیزی کردی
سعید دهانش را از نی برداشت.
-پف کردی؟
- دیروز تا حالا خوابیده بودم
-مگه تو کار و زندگی نداری؟
-نه که تو داری؟
سعید نگاهی به سر و کله شروین کرد و گفت:
-می تونم یه سوال بپرسم؟ به نظرت حمام چه جور جائیه؟
-باورت نمیشه سعید حوصله حمام هم ندارم
-مملکتی که تو دانشجوش باشی چه شود
-یه دانشجوی خوب مثل تو داره براش کافیه
سعید خندید و سرش را به طرف در چرخاند.
-هی، شروین؟ رفیقت
شروین متفکرانه گفت:
-دوتا نکته رو توجه کردی؟همیشه از ورودی خیابون قدس میاد، همیشه هم فقط جلو رو نگاه می کنه
- فکر کنم اگر کنارش بمب هم منفجر بشه برنمی گرده
شروین نگاهی به سعید کرد و با لحنی موذیانه گفت:
- بمب نه ولی ترقه دارم
-الان نه. یه موقعیت خوب حالش رو می گیرم
-چی شد؟ سوال جور کردی؟
-نه ولی جور می کنم. تو که منو میشناسی
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒