بهش نگاه نمیکردم اما میفهمیدم که داره نگاهم میکنه، کلافه گفتم "خیره نشو"
مؤدبانه خندید و نگاهش رو ازم گرفت.
+داری داریوش گوش میدی بازم؟
-نپرسیدیم و پیوستیم.
+تقصیر من بود؟
-همیشه دنبال مقصری.
+دلم برات تنگ شده بود.
-آیا این کافیه برای اینکه دوباره دل ببندیم؟
+مگه الان راه دلت از من جدا شده؟
-پیشنهاد میکنم تو هم داریوش گوش بدی.
-ندانستیم و دل بستیم لیلی خانوم.
لبخند تلخی زدم، از روی صندلی بلند شدم و زمزمه کردم "چه اول و چه آخری"
موقع راه رفتن پاهامو روی زمین میکشم، موهام رو شل میبندم، لیوان رو نصفه پر میکنم، چایی رو سرد میخورم. احساس میکنم گردِ فرسودگی روی تمام وجودم نشسته. کاش میشد برای یه مدت طولانی هیچکاری نکرد.
"هر لحظه که تسلیمم در کارگهِ تقدیر
آرامتر از آهو، بیباکتر از شیرم
هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پیِ رنج آید، زنجیر پیِ زنجیر"