موقع راه رفتن پاهامو روی زمین میکشم، موهام رو شل میبندم، لیوان رو نصفه پر میکنم، چایی رو سرد میخورم. احساس میکنم گردِ فرسودگی روی تمام وجودم نشسته. کاش میشد برای یه مدت طولانی هیچکاری نکرد.
"هر لحظه که تسلیمم در کارگهِ تقدیر
آرامتر از آهو، بیباکتر از شیرم
هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پیِ رنج آید، زنجیر پیِ زنجیر"
مشکل همینجاست دیگه، همیشه دنبال خوشبختیای. آروم بگیر. چیزی اگه قرار باشه بشه، میشه.
آدمیزاد بودن تماما لاجَرمه. اختیار تحمیلی و ننگی که باید ازش رسالت بسازیم و رسالتی که باید باهاش موهبتی خلق کنیم تا حداقل ابدیتمون رو نجات بدیم.