تبلیغ نوین
در لالهزار کریمان 🌷🌷 #قسمت_اول مجبور بودم قاطی جمعیت، روی نوک پا بایستم؛ قَدَّم آنقدر بلند نشده ب
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_دوم
💠این روزها بیشتر از قبل، معنای انتظار و چشم به راهی را میفهمیدم.
نگاه دلنگران مادری منتظر و چشمهای دوخته به در، گاهی ساعتها خیره به یک نقطه میماند.
حق داشت!
مادر بود و دلواپسی...
مادر بود و یکسال چشم انتظاری...
مادر بود و یکسال بیخبری...💔
〰️〰️🍃🌸🍃〰️🍃🌸🍃〰️〰️
هر صدایی از کوچه شنیده میشد حالت سر و گردن عمه به طرف صدا منعطف میگشت.
دیگر تکه کلام دخترعمهها شده بود: "مادر! اگه احمد بیاد تو کوچه منتظر نمیمونه و حتماً در میزنه"!
سخت بود... برای عمه پذیرش مفقودالأثر شدن احمد، خیلی سخت بود.😔
انگار مادرها حس خاصی به پسر اول و فرزند آخر دارند؛ بعضی اوقات همسر عمه که او را دایی صدا میزدیم به عمه تذکر میداد، ۴ بچه دیگر هنوز داریم، نکند حواست نباشد، بیتابی کنی و این ناشکری شود!!!
〰️〰️🍃🌸🍃〰️🍃🌸🍃〰️〰️
عمه عصرها با ختم انعام، پختن آش و دورهمی خانمهای روستا، خودش را سرگرم میکرد تا این چشم انتظاری را بین دوستان و هم محلهایها تقسیم کند.
این انتظار شده بود خوراک ۳ سال شبوروز عمه...💔
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
عزیز خدا🌻 #قسمت_اول 💠قرار بود امشب برای عروسی برادر شوهرم برویم. از صبح داشتم بچهها را آماده میک
عزیز خدا🌻
#قسمت_دوم
💠باغ روی دامنهی تپه قرار داشت. پدر مسیر جوی آب را باز کرد، رود باریکی از نهر، جدا و به سمت درختهای بادام و آلوی کنار باغ سرازیر شد.
در ادامه به درخت قطور گردو رسید که شاخوبرگهایش سایبان بزرگی برای کل باغ بود و در نهایت درختهای آلبالو و گیلاس ته باغ را سیراب کرد.
آفتاب از لابلای شاخوبرگ درختان به باغ، سرک میکشید و صدای آواز پرندگان فضای دلنشینی را ایجاد کرده بود. علفهای هرز تا زانوان پدر، قد کشیده و او در حالیکه داس به دست داشت مشغول چیدن شد.
مادر از اول صبح تنور را روشن میکرد و مشغول پخت نان میشد. همیشه اینوقت روز بوی نان تازه از هر خانهای به مشام میرسید.
عزیزالله و رضا، چشم مادر را دور دیدند و به پشتبام رفتند. قرار بود چشم بسته روی پشتبام راه بروند. رضا زیرچشمی نگاهی به پایین پایش میکرد و قدم برمیداشت، به خیال خودش عزیز، متوجه نمیشود.
نوبت به عزیزالله رسید، به هیچ وجه اهل کلک زدن و حقهبازی نبود؛ حتی در بازیهای بچگانهاش هم میخواست صداقت داشته باشد. چشمانش را بست و شروع به راه رفتن کرد. رضا هم با شیطنت او را میپایید.
عزیزالله مشغول قدم برداشتن بود که یک دفعه زیر پایش خالی شد و دیگر چیزی نفهمید...
رضا با دلهره به حیاط دوید و مادر را خبر کرد.
عزیزالله پرت شده بود داخل حیاط همسایه.
مادر سراسیمه خودش را به آنجا رساند. میدانست آنوقت روز، مردی در خانه نیست، در را زد و وارد حیاط شد.
عزیزالله فقط پاهاش زخمی شده بود، بدون هیچ آسیبی بر سر و صورتش؛ مادر او را در آغوش گرفت و به خانه آورد.
انگار خدا نمیخواست به این زودیها عزیزالله را ببرد، گویی برای مأموریت خاص و ویژهای نگهش داشته بود...
#شهید_دفاع_مقدس
✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 #قسمت_اول 💠آفتاب، بیرمق خودش رو به داخل اتاق کشونده بود. ازاین پهلو به اون پ
🌺 مثل قاسم، مثل زینب🌺
#قسمت_دوم
اینبار چشمهای علی برق زد.
با سرعت رختخوابش رو جمع کرد و گوشهی اتاق گذاشت. حسابی خوشحال بود، نیمنگاهی به عکس بابا انداخت و گفت:
-خیلی دوست دارم بابا، بالاخره دارم راهی میشم.
باعجله از پلهها پایین اومد. وسط حیاط خونه حوضی گرد و آبی رنگ قرار داشت که دورتادورش گلدونای شمعدونی نشستن؛ ماهیهای قرمز با بالههای کوچیک و توریشون با آرامش و بیخیال مشغول آبتنی بودند؛ یه شیر آب هم کنار حوض قرار داشت که آبش چکهچکه تو حوض میریخت و شکلهای دایرهای، وسط حوض درست میکرد.
نرجس خاتون تو آشپزخونه، مربای بهارنارنج و گل محمدی رو که خودش درست کرده بود توی کاسههای فیروزهای رنگ میریخت. اون کاسهها رو حسین آقا قبل از شهادت برای تولدش خریده بودو بعد همسرجان فقط از همینا استفاده میکرد.
مربا رو قاشققاشق میریخت در حالیکه ته دلش انگار، رخت میشستن؛ قطرهقطره اشکاش رو پاک میکرد و تو دلش زمزمه:
-پسرت مرد شده نرجسخانم، محکم باش و مثل حضرت زینب (س) صبوری کن، مگه ایشون همهچیزشون رو از دست ندادن؟! پس چرا داری اینقدر بیتابی میکنی، مگه تو از ایشون
بالاتری؟!
از ته دل نفس عمیقی کشید و رو به عکس همسرش روی یخچال گفت:
-حسین آقا این تو و اینم امانتت، خودت کمک کن پیشت روسیاه نشم.
یک ماهی گذشت و علی برای اعزام آماده میشد.
شوق علی هر روز بیشتر از قبل و عطش وصول به معشوق شدیدتر بود.
📝ادامه دارد...
✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟ #قسمت_اول روزگار تنهایی مولا فرا رسیده و علی تنهاتر از همیشه، بیی
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟
#قسمت_دوم
خانه آنزمان که چهار فرزند خردسال را در خود جای داده به کسی نیاز دارد که گرد یتیمی از چهرهشان بشوید و قلب پریشانشان را سامان دهد.
خدایا! یاریام کن تا در یتیم کردن فرزند ولایت، سهیم نشوم و آنقدر دست دلم را محکم کن که گرد یتیمی را از چهرهی ولیام بزداید.🌼
عقیل واسطهی خیر شده و از قبیله بنیکلاب دختری را که در ایمان، پاکدامنی و شجاعت، شهرهی عاموخاص است برای برادرش خواستگاری میکند.
یامسببالخیر! قدمهایم را در مسیر رضایتت آنچنان محکم کن که لحظهای خشنودی انسانها را بر خشنودی تو ترجیح ندهد.🤲
چه بامعرفت زنیست فاطمه کلابیه؛ از همان ابتدا خود را کنیز زینب میداند و بدون اذن او وارد خانهی مولا نمیشود.
یا رب! چنان معرفت و شناختم بده که در راه وصل تو، تابلوی راهنما را بشناسم و سر از بیراهه درنیاورم.🌿
هماو از همسرش میخواهد، دگر او را فاطمه نخواند که با شنیدن این نام، رنگ از رخسار بچههای زهرا رخت، بندد.
پروردگارا! مرا آنگونه بپروران که ذرهای از گفتار، کردار و حتی نوشتهام رنگ از رخسار مولایم (عج) برندارد و پروندهی هفتگی اعمالم را بد رنگ و سیاه نکند.🌻
وعلی علیهالسلام با علم الهی خویش چه خوب میداند که ذخرالحسین از امالبنین زاده خواهد شد.
یا علیم! به من علمی عنایت کن که اقوال، اعمال و حتی مکتوباتم ذخیرهای باشد برای یاری امام زمانم (عج)❣️
📝ادامه دارد...
✍️🏻بتول اکبریدرجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱راه بـندگی🌱
#قسمت_دوم
روایـتی از بانوی طلبه مهندس
✍به قلم: سیده زینب فقیهی
🎙باصدای: زهرا یزدانپرست
📝ویراستار: میم.صادقی
#روز_مهندس
#تولیدگر
#روایت_از_جامعةالزهرا_سلاماللهعلیها
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱راه بـندگی🌱
#قسمت_دوم
روایـتی از بانوی طلبه مهندس
💠راهی از نور
🔹 در شلوغیهای زندگی گاهی نیاز داری در ایستگاهی استراحت و تجدید قوا کنی برای ادامه مسیر.
❓❗️راستی این ایستگاه آرامش را کجا میتوان یافت؟
❇️ تنها ساحل آرامش، خداست.
🔸حوزه مکانی است که میتوان مانند نردبانی بالا رفت و به خدا رسید.
🔹چه بسیار کسانی که بعد از ورود به حوزه علاوه بر آرامش، مرهم دردهایشان را یافتهاند و خودشان مرهمی برای زخم های دیگران شده اند.
مرهم قلب دردمندت پیش خداست. فقط کافیه راه را درست انتخاب کنی...
#بانوی_تراز_انقلاب
#تبلیغ_نوین_جامعة_الزهراء
#جامعةالزهراء_سلاماللهعلیها👇🏿
https://www.jz.ac.ir/
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیهادرایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
راه نجات🍃 #قسمت_اول -اَه از این مدرسه... مثل مکتبخونههای عهد دقیانوسه... آخه چرا ما باید اینقدرر
راه نجات🍃
#قسمت_دوم
پدربزرگ که به اینجور سؤالات عادت داشت، با لبخند گفت:
-حنانه جان، ما هم کمی که بزرگتر شدیم فهمیدیم، باید پرتاب سنگامون قویتر باشه و بُردش رو بیشتر کنیم. ساخت قلاب رو از بزرگترهامون یاد گرفتیم و اینبار از فاصلهی دورتر بهشون حمله کردیم؛ ولی بازم در ظاهر فایدهای نداشت. نهایت کار ما همین سرشکستنا و عقبروندنای موقتی بود.
در هر حال این حرکتای به ظاهر ساده به اون مزدورا میفهموند، که ما از کوچیک تا بزرگ، هیچوقت صحنه رو خالی نمیکنیم. شاید دستامون خالی باشه ولی ایمان داریم که حق با ماست و حق هم همیشه پیروزه.
اونا میدونستن ما راحت تسلیم نمیشیم و زود کشورمون رو تقدیمشون نمیکنیم.
حسام که تا آن موقع مدام سرش در گوشی بود و با بیاعتنایی به حرفهای پدربزرگ، اینترنت را بالا و پایین میکرد برای دیدن عکسهای قدیمی از فلسطین، گفت:
-پدربزرگ چرا اینقدر جنگ فلسطین و اسرائیل طول کشید؟
پدربزرگ هوفی کشید و سری تکان داد؛ با افسوسی فراوانی گفت:
-عزیز دلم، اسرائیل حامیان خیلی زیادی داشت. آمریکا، انگلیس، عربستان و خیلی از کشورهای دیگه ازش پشتیبانی میکردن؛ نه فقط حمایت سیاسی بلکه از نظر مالی و نظامی هم براش تسلیحات میفرستادن. از طرفی ما رو به شدت محروم و محدود میکردن، ما از همه جهات تحریم بودیم؛ حتی کشوری مثل #ایران اگه میخواست از ما حمایت کنه یا برامون چیزی بفرسته، نمیتونست. آخه تمام راههای ارتباطی زمینی و هوایی بسته بود.
تنها چیزی که ما رو زنده نگه میداشت؛ نیروی #ایمان و امیدمون بود که توی همین مبارزات جزئی و محدود خودش رو نشون میداد. ما خیلی به آینده امیدوار بودیم. همیشه #امید داشتیم که یه روزی طعم پیروزی رو میچشیم.
حسام با نیشخند گفت:
-پس واقعاً قضیه موش و شیر درست بودههااا...
نگاه پدربزرگ اینبار جدی بود، گویی دیگر قصد قصهگویی نداشت. باید باور فرزندانش را اصلاح میکرد:
-بچههای گلم! من و بچههای هم سن و سالَم، توی جنگ بزرگ شدیم. تمام عزیزامون رو توی این مسیر از دست دادیم. مقاومت و ظلمناپذیری با خون و گوشت ما عجین شده. ما کسی نبودیم که سرزمین آباواجدادیمون رو دو دستی تقدیم دشمن کنیم.
بزرگتر که شدیم، سر از جبههی مقاومت و حماس در آوردیم. با ساخت موشکا و راکتایی که فناوریش رو از کشورهای دوست و همسایهمون یاد گرفتهبودیم؛ تونستیم مقابل زورگویی این ظالما، حرفی برای گفتن داشته باشیم. اینقدر قوی شدیم که دیگه کوچیکترین حملاتشون رو بیجواب نمیذاشتیم و شدیدتر پاسخ میدادیم. یه روزی رسید که ما غافلگیرشون کردیم. اینبار اونا بودن که بارون موشک رو روی سرشون میدیدن. اینبار اونا بودن که هراسون و مضطرب به اینطرف و اونطرف فرار میکردن. اینبار اونا بودن که برای نجات جونشون آواره بیابون شدن. اونجا بود که فهمیدیم اونقدرا هم شجاع نیستن و زود جا میزنن. دیگه آقا شیره دنبال سوراخ موش میگشت...
صدای خنده پدربزرگ و نوهها، توجه بقیه را به خودش جلب کرد. پدر که روی مبل نشسته بود و روزنامه میخواند، به جمعشان پیوست و با خنده گفت:
-منم اون روزا رو خوب یادمه. انگار همین دیروز بود، که بچههای فلسطین تونستن از گنبد آهنی یهودیا رد بشن و حسابی غافلگیرشون کنن... یه شکست بزرگ بود برای اسرائیلیا؛ چون تونسته بودیم هم از نظر اطلاعاتی، هم از نظامی ساختارهاشون رو به هم بریزیم...
پدربزرگ خیره به قاب عکس همسرش، که روی دیوار با لبخندی ملیح به او نگاه میکرد، در افکارش غرق شده بود؛ باز هم با تکانهای حنانه به خودش آمد و گفت:
-عزیزانم ولی اینجا پایان کار نبود...
تازه شروع جنگی بود که هر چند ما پیروز نهاییاش بودیم امّا... خیلی از عزیزانمون رو هم از دست دادیم. هزارانهزار زن و کودک بیگناه، از بیم ما رفتن تا ما تونستیم اون ظالما رو از کشورمون بیرون کنیم.
همانطور خیره به قاب عکس همسر شهیدش، اشک گوشه چشمانش را پاک کرد و ادامه داد:
-اون غاصبا توی بمبارونها خیلی از مناطق مسکونی و غیرنظامی رو هدف میگرفتن؛ حتی به بیمارستانها هم رحم نمیکردن و خلاف قوانین بینالملل به اونا هم حمله میکردن. مادربزرگتون هم چون پرستار بود، توی بمبارون #بیمارستان_المعمدانی شهید شد. واسه همینه که خیلی از شهدای ما از غیرنظامیا بودن که این خلاف حقوق بشره. اونا آب، برق و گاز ما رو هم قطع کرده بودن؛ ولی هر طور که بود ما مقاومت و ایستادگی کردیم تا کشورمون رو پس بگیریم.
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
ادامه دارد...
✍️🏻زینب سمیعی
مشاور تولید: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
نشست بصیرتی حجت الاسلام ابوطالبی دوشنبه ۲۱ خرداد۱۴۰۳ قسمت دوم.m4a
37.4M
📣نشست بصیرتی با موضوع انتخابات و آشنایی با جریان های سیاسی ایران معاصر
🇮🇷سخنران:
حجت الاسلام و المسلمین مهدی ابوطالبی معاونت پژوهشی موسسه امام خمینی (ره)
دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
🔰جامعة الزهراء سلام الله علیها
#قسمت_دوم
#نشست_بصیرتی
#حجت_الاسلام_ابوطالبی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
AudioCutter_AudioCutter_AudioCutter_ نشست بصیرتی حجت الاسلام ابوطالبی ۲۲ خرداد۱۴.mp3
48.15M
📣نشست بصیرتی با موضوع انتخابات و آشنایی با جریان های سیاسی ایران معاصر
🇮🇷سخنران: حجت الاسلام و المسلمین مهدی ابوطالبی معاونت پژوهشی موسسه امام خمینی (ره)
۲۲ خرداد ۱۴۰۳.
جامعة الزهراء سلام الله علیها
#قسمت_دوم
#نشست_بصیرتی
#حجت_الاسلام_ابوطالبی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️
@jz_resane