eitaa logo
تبلیغ نوین
3.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
64 فایل
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا http://payamenashenas.ir/asemani لینک ناشناس جهت ارسال انتقادات و پیشنهادات https://eitaa.com/joinchat/2408186780C7829e5411b لینک دوره ها
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیز خدا🌻 💠قرار بود امشب برای عروسی برادر شوهرم برویم. از صبح داشتم بچه‌ها را آماده می‌کردم. برای خرید رفته بودم بیرون که سر‌ راه، احمد آقا را دیدم. بعد از احوال‌پرسی گفت: -سریع برو خونه... علتش را نفهمیدم. شب در حال آماده شدن برای رفتن به عروسی بودیم که زنگ در را زدند؛ برادرم رضا، پشت در بود. سرش را کمی نزدیک آورد وطوری‌که کسی صدایش را نشنود گفت: -داداش عزیز، شهید شده؛ فردا صبح زود، بیا خونه‌مون. وقتی رفت احمد آقا گفت: -موقعی که بیرون بودی با بلندگو داشتن اسم شهدا رو می‌گفتن؛ نمی‌خواستم متوجه بشی... 〰️〰️🍃🍃🌸🌸🍃🍃〰️〰️ 💠هنوز سپیده نزده بود که نوری از شرق به سمت آسمان بلند و کم‌کم در سیاهی شب پراکنده شد. صدای اذان از کوچه پس کوچه‌های روستا به گوش می‌رسید. محمد متوجه صدای گریه نوزاد شد؛ لحظه‌ای به چشمان معصومانه پسرش نگاهی کرد و به حاج خانم گفت: -اون‌قدر پیش خدا عزیز بود که ماه شعبان به دنیا اومد. اسمش رو گذاشتن عزیزالله...🌻 ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
تبلیغ نوین
عزیز خدا🌻 #قسمت_اول 💠قرار بود امشب برای عروسی برادر شوهرم برویم. از صبح داشتم بچه‌ها را آماده می‌ک
عزیز خدا🌻 💠باغ روی دامنه‌ی تپه قرار داشت. پدر مسیر جوی آب را باز کرد، رود باریکی از نهر، جدا و به سمت درخت‌های بادام و آلوی کنار باغ سرازیر شد. در ادامه به درخت قطور گردو رسید که شاخ‌وبرگ‌هایش سایبان بزرگی برای کل باغ بود و در نهایت درخت‌های آلبالو و گیلاس ته باغ را سیراب کرد. آفتاب از لابلای شاخ‌وبرگ درختان به باغ، سرک می‌کشید و صدای آواز پرندگان فضای دل‌نشینی را ایجاد کرده‌‌ بود. علف‌های هرز تا زانوان پدر، قد کشیده و او در حالی‌که داس به دست داشت مشغول چیدن شد. مادر از اول صبح تنور را روشن می‌کرد و مشغول پخت نان‌ می‌شد. همیشه این‌‌وقت روز بوی نان تازه از هر خانه‌ای به مشام می‌رسید. عزیزالله و رضا، چشم مادر را دور دیدند و به پشت‌بام رفتند. قرار بود چشم بسته روی پشت‌بام راه بروند. رضا زیرچشمی نگاهی به پایین پایش می‌کرد و قدم برمی‌داشت، به خیال خودش عزیز، متوجه نمی‌شود. نوبت به عزیزالله رسید، به‌ هیچ‌ وجه اهل کلک زدن و حقه‌بازی نبود؛ حتی در بازی‌های بچگانه‌‌اش هم می‌خواست صداقت داشته باشد. چشمانش را بست و شروع به راه رفتن کرد. رضا هم با شیطنت او را می‌پایید. عزیزالله مشغول قدم برداشتن بود که یک دفعه زیر پایش خالی شد و دیگر چیزی نفهمید... رضا با دلهره به حیاط دوید و مادر را خبر کرد. عزیزالله پرت شده بود داخل حیاط همسایه. مادر سراسیمه خودش را به آن‌جا رساند. می‌دانست آن‌وقت روز، مردی در خانه نیست، در را زد و وارد حیاط شد. عزیزالله فقط پاهاش زخمی شده بود، بدون هیچ آسیبی بر سر و صورتش؛ مادر او را در آغوش گرفت و به خانه آورد. انگار خدا نمی‌خواست به این زودی‌ها عزیزالله را ببرد، گویی برای مأموریت خاص و ویژه‌ای نگهش داشته بود... ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
تبلیغ نوین
عزیز خدا🌻 #قسمت_دوم 💠باغ روی دامنه‌ی تپه قرار داشت. پدر مسیر جوی آب را باز کرد، رود باریکی از نهر،
عزیز خدا🌻 با گرم شدن هوا، لایه‌ی نازک برف روی دشت‌ها و تپه‌ها محو می‌شد. گل‌های ریز کاکوتی و آویشن، دامن دشت را پر کرده بود. پرنده‌ها روی شاخه‌های درخت سپیدار، آمدن بهار را نوید می‌دادند. پدر بعد از جمع‌آوری گیاهان کوهی، از مزارع تازه شخم زده‌ی گندم‌وجو عبور کرد و به خانه برگشت. مادر مشغول پهن کردن لباس‌ها روی بند بود که در باز شد. پدر به طرف سه پسرش رفت و گفت: -هر کدوم‌تون اولین روز سال، نمازش قضا نشه دو برابر عیدی بهش می‌دم. صدای اذان که از مسجد بلند شد، عزیزالله مثل همیشه پتو را کنار زد و از جایش برخاست. پدربزرگ همیشه به نوه‌هایش می‌گفت: "اگه می‌خوای نسیم بهشتی به صورتت بخوره موقع اذان صبح پاشو، هوای اذان، هوای بهشته". عزیزالله آستین‌هایش را بالا زد، به سمت ظرف آب رفت، وضو گرفت و پشت‌ سر پدر به نماز ایستاد. ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
تبلیغ نوین
عزیز خدا🌻 #قسمت_سوم با گرم شدن هوا، لایه‌ی نازک برف روی دشت‌ها و تپه‌ها محو می‌شد. گل‌های ریز کاکوت
عزیز خدا🌻 پدربزرگ 13 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و تأمین هزینه خانواده بر عهده‌اش افتاد. به شهر آمد و مشغول کار شد. بعدها که اوضاع مالی بهتری پیدا کرد، اشتیاقش به نماز جماعت باعث شد خانه‌ای درخیابان شهید چمران بگیرد، هر روز عبا روی دوشش بیندازد و راهی مسجدی بشود که وسط شهر قرار داشت؛ بعدها این مسجد به نام امام خمینی (ره) تغییر کرد. آن روز باران شدیدی می‌بارید و دانه‌های باران محکم به شیشه‌های اتاق برخورد می‌کرد. صدای قارقار زاغ سیاه از ته باغچه به گوش می‌رسید. پدربزرگ رادیو را روشن کرد. مجری، خبر تأسف‌‌آوری را به زبان آورد. پدربزرگ به منزل پدرم؛ محمد آمد. بغض گلویش را می‌سوزاند، رو کرد به پدرم و گفت: -شاه جلاد، امام رو...تبعید کرده!!! بعد از آن پدربزرگ همیشه از این واقعه با افسوس یاد می‌کرد. هربار که در بازار، زن‌ها‌ و دخترهای نیمه برهنه را می‌دید می‌گفت: -شاه نامرد، امام رو تبعید کرد که زن‌ها اینجوری بیان بیرون. حسرت برگشتن امام خمینی تا پایان عمر بر دلش ماند. عزیزالله وقتی بزرگ‌تر شد، قدم در مسیر پدربزرگ گذاشت. بعد از مدرسه، کارش شده بود رفتن به راهپیمایی و شعار، علیه شاه و آمریکا. بالأخره دست کفتارها از این کشور کوتاه شد و این انقلاب، بعد از سال‌ها مبارزه به پیروزی رسید. امام دوباره به ایران قدم گذاشت و کشور به صاحب اصلی‌اش نائب امام زمان (عج) سپرده شد تا زمینه را برای ظهور حضرت، آماده کند. ادامه دارد... ✍️🏻 کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane