تبلیغ نوین
🌷در لالهزار کریمان🌷 #قسمت_دوم 💠این روزها بیشتر از قبل، معنای انتظار و چشم به راهی را میفهمیدم. ن
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_سوم
عمه نمیخواست باور کند احمد مفقودالاثر شده است، همه امیدش این بود که زخمی در بیمارستان یکی از شهرها بستریست؛ برای همین به عالم و آدم متوسل میشد تا بروند و شهرهایی که زخمیها را اعزام میکنند، برای یافتن احمد بگردند، شاید خبری به دست آورند...
〰️〰️🍃🌸🍃🌸🍃〰️〰️
بابا پاسدار بود، همسر عمه هم همینطور. چند باری به منطقه رفتند و با کمک دوستانشان، منطقه را کاملاً رصد کردند ولی هیچ اثری از احمد نبود. طبق شنیدههای همرزمان احمد به یقین رسیده بودند که او زخمی شده است اما اینکه اسیر شده بود یا شهید، هیچکس نمیدانست!
〰️〰️🍃🌸🍃🌸🍃〰️〰️
علاوه بر عمه، دختر عمه احمد که شیرینی خورده او بود و قرارومدار عقد را برای بعد از برگشت احمد گذاشته بودند خیلی بیتابی میکرد. شوهر عمه نمیتوانست این چشم انتظاریهای عمه و دختر خواهرش را ببیند.
برای همین از مناطق جنگی ناامید و روانه بیمارستانها شدند اما همچنان مغموم و دست خالی برمیگشتند.
کمکم عمه آماده میشد تا هر خبری را پذیرا باشد؛ هر خبری!💔
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
عزیز خدا🌻 #قسمت_دوم 💠باغ روی دامنهی تپه قرار داشت. پدر مسیر جوی آب را باز کرد، رود باریکی از نهر،
عزیز خدا🌻
#قسمت_سوم
با گرم شدن هوا، لایهی نازک برف روی دشتها و تپهها محو میشد. گلهای ریز کاکوتی و آویشن، دامن دشت را پر کرده بود. پرندهها روی شاخههای درخت سپیدار، آمدن بهار را نوید میدادند.
پدر بعد از جمعآوری گیاهان کوهی، از مزارع تازه شخم زدهی گندموجو عبور کرد و به خانه برگشت.
مادر مشغول پهن کردن لباسها روی بند بود که در باز شد.
پدر به طرف سه پسرش رفت و گفت:
-هر کدومتون اولین روز سال، نمازش قضا نشه دو برابر عیدی بهش میدم.
صدای اذان که از مسجد بلند شد، عزیزالله مثل همیشه پتو را کنار زد و از جایش برخاست.
پدربزرگ همیشه به نوههایش میگفت: "اگه میخوای نسیم بهشتی به صورتت بخوره موقع اذان صبح پاشو، هوای اذان، هوای بهشته".
عزیزالله آستینهایش را بالا زد، به سمت ظرف آب رفت، وضو گرفت و پشت سر پدر به نماز ایستاد.
#شهید_دفاع_مقدس
✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
🌺 مثل قاسم، مثل زینب🌺 #قسمت_دوم اینبار چشمهای علی برق زد. با سرعت رختخوابش رو جمع کرد و گوشهی
🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺
#قسمت_سوم
نرجس خاتون لباسهای خاکی رنگی رو کوتاه میکرد که زیادی به تن رزمندهاش زار میزد و گشاد بود؛ هنرمندانه با قیچی کوتاهشون کرد. بالاخره وسایل رزم برای قاسم پونزده سالهاش درحال مهیاشدن بود.
انگارنهانگار که بعد از رفتن علی تنهاتر از قبل میشه. شاید نرجسخاتون به همین چیزا فکر میکرد و به جای اینکه سوزن رو تو پارچه فروکنه تو انگشتش کوبید.
شاید نه! زن مقاومی مثل نرجسخاتون تا آخرین سکانسهای شهادت قاسمش رو هم کارگردانی کردهبود. فقط خدا میدونست نرجسخاتون به چی فکر میکرد.
علی وسط حیاط مشغول واکس زدن
پوتینهایی بود که از بسیج غنیمت آورده؛ حال کسی روداشت که قراره بره مهمونی.
اونم چه مهمونیای! به صرف شام و شیرینی
با شربت شیرین شهادت؛ بلند بلند برای خودش میخوند:
-ای لشکر صاحب زمان آمادهباش آمادهباش، بهر نبردی بیامان آمادهباش آمادهباش، رزمندگان جان به کف روز شجاعت آمده، ای لشکر روحخدا گاه شهامت آمده.
نرجس خاتون در رو بازکرد، از پلهها پایین اومد و گفت:
-چی شده علی آقا! کبکت خروس میخونه!
ادامه دارد...
✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟ #قسمت_دوم خانه آنزمان که چهار فرزند خردسال را در خود جای داده به ک
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟
#قسمت_سوم
شب چهارم شعبان است، بیستوششمین شعبان بعد از ظهور اسلام.
خدایا! کُمکم کن همهی شبوروزم میمون و مبارک باشد. مگر نه اینکه هرروزی را در آن گناه نکنم، عید است؟!
اینک در دل امیرمؤمنان بعد از آنهمه خستگی وبیکسی، روزنهی امیدی روشن شده که آرام و قرارش را گرفته است.
یا انیسالقلوب! در مسیر وصل خودت و در راه اطاعت از اولوالامر (ع) آرام و قرارم را بگیر.
گویا خبری در راه است؛ ستارگان آسمان پُرنورتر از هرشب، از بیقراری علی باخبرند. دردی شیرین بر وجود امالبنین حاکم شده است. مثل اینکه مولودش دیگر فضای تنگوتاریک رحم را تاب ندارد.
الهی! مولای مرا از دنیای تنگوتاریک غیبت بِرَهان که قلبم بیفروغتر از هر زمان، در حسرت نور آسمانیاش میسوزد.
او عزم دنیا دارد تا بتواند در مکتب پدر بزرگوار و برادران گرانقدرش (ع) درس ایمان، بصیرت، شجاعت و مردانگی بیاموزد.
خداوندا! به من چنان بصیرتی عنایت کن تا راه را از بیراهه بازشناسم و از مکتب قرآن و ائمه معصومین علیهمالسلام جدا نشوم.
📝ادامه دارد...
✍️🏻بتول اکبریدرجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
راه نجات🍃 #قسمت_دوم پدربزرگ که به اینجور سؤالات عادت داشت، با لبخند گفت: -حنانه جان، ما هم کمی که
راه نجات 🍃
#قسمت_سوم
-باید به سرانجام میرسوندیم این کابوس ۸۰ ساله رو...
نباید این خونا بیثمر میموند.
دیگر خستگی در چشمان گردشدهی حسام دیده نمیشد. شوروشعف حنانه هم دوبرابر شده بود. طاقت سکوت پدربزرگ را نداشتند و اشتیاق شنیدنشان آنقدر زیاد بود که با کمترین سکوت، زبان به اعتراض میگشودند. سعهصدر و صبر پدربزرگ همیشه کارگشا بود و مانند موشکهای نقطهزن عمل میکرد. او میدانست چگونه دلوعقل بچهها را هدف قرار دهد تا به نتیجه مطلوب برسد؛ با آرامش ادامه داد:
-داستان غزه اینبار فرق میکرد. خیلی از کشورها به حمایت از ما و محکوم کردن اسرائیل زبون باز کردن.
مردم فلسطین هم حق آسایش و امنیت داشتن. تا کی باید زیر ظلم صهیونیستا، با تنی لرزون زندگی میکردن؟! تا کی باید کودکان، یتیم میشدن و مادران، داغ فرزند میدیدن؟! تا کی باید شبها رو با ترس و هراس سپری میکردن؟! تا کی باید تاوون زیادهخواهی یه عده محدود رو مردم بیگناه ما میدادن؟! تا کی باید فرزندانمون رو گرسنه میخوابوندیم. تا کی باید از زیر آوار خونهها پیکر بیگناه و مظلوم رو بیرون میکشیدیم؟!
با این همه مصیبت، ما دست از مقاومت برنداشتیم. جون دادیم، خون دادیم ولی از باورمون دست نکشیدیم...
با چنگودندون وطنمون رو حفظ کردیم؛ نذاشتیم یهودیا به هدفشون، یعنی نابودی ما و گرفتن فلسطین عزیز، برسن...
عزیزان دلم! بدونید همیشه وعده خدا صادقه و حق پیروز... برای همین ما پیروز نهایی بودیم...
پدربزرگ دستی بر سر حسام و حنانه کشید و گفت:
-خوشحالم که نسل شما دیگه شاهد اون همه سختی، جنگ و مصیبت نیست.
شما آیندهسازای این کشورید. شمایید که باید این کشور رو دوباره آباد کنید. چشم امید ما به نسل شماست عزیزانم...
حنانه و حسام که حالا از تاریخ کشورشان مطلع شدهبودند، قدر امنیت و آسایششان را بیشتر میفهمیدند، خودشان را در آغوش پدربزرگ جا کردند. حسام هم که حسابی بابت اعتراض به نداشتن مدرسهای بزرگ و دیجیتال پشیمان بود، دستان پدربزرگ را بوسید و به او قول داد تمام تلاشش را برای آبادانی فلسطین به کار گیرد.
"به امید آزادی #فلسطین"
پایان
✍️🏻زینب سمیعی
مشاور تولید: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیهادرایتا ⬇️⬇️
@jz_resane