eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قسمت بیست یکم جو تظاهرات مرا هم در مدرسه تحت‌تأثیر قرار داد. مدام به این فکر می‌کردم که چطور ممکن است یک نفر بتواند یک رژیم پادشاهی را سرنگون کند و خودش جای آن را بگیرد. در آن زمان من بدون حجاب به مدرسه می‌رفتم. انجمن اسلامی مدرسه یک کلاس عقیدتی برگزار کرده بود که همه می‌توانستند در آن شرکت کنند. آقای اکبری سخنگوی آن کلاس بود. هنوز بحثی از حجاب اجباری مطرح نشده بود. در همان کلاس دوستان خوبی پیدا کردم. یکی از آن‌ها با برادرش می‌آمد و با آنها صمیمی شدم. بیشتر اعضای کلاس اطلاعات مذهبی و انقلابی داشتند، اما برای من همه‌چیز تازگی داشت. دربارهٔ حجاب و عقاید اسلامی‌ـ‌انقلابی چیزی نمی‌دانستم. از زمانی که موهایم را کوتاه کرده بودم، دیگر اجازه نداده بودم بلند شود. خودم همیشه آن را کوتاه می‌کردم چون فر بود و به همین دلیل کجی و بی‌نظمی‌اش معلوم نمی‌شد. بعد که روسری اجباری شد، من و خواهرانم هم محجبه شدیم. شرکت در آن کلاس‌ها باعث شد اطلاعات اولیهٔ مذهبی‌ام را به‌دست بیاورم. گذشته از مسائل عقیدتی، عشق به امام خمینی(ره) خیلی زود در دلم نشست و برایم تبدیل به معیار شد: هر کسی با او مخالف بود، من هم مخالفش می‌شدم؛ هر کسی موافقش بود، من هم موافقش می‌شدم. در آن روزهای پرآشوب اول انقلاب، سازمان‌ها و حزب‌های زیادی به‌وجود آمدند یا دوباره فعال شدند. بعضی از آنها هم نام امام خمینی(ره) را یدک می‌کشیدند. نام چندتایی از گروه‌ها که یادم مانده اینهاست: حزب جمهوری اسلامی مجاهدین انقلاب اسلامی سازمان مجاهدین خلق انجمن‌های اسلامی حزب توده (کمونیست‌ها) بسیج کمیته جبهه ملی این گروه‌ها در اوایل انقلاب برای جذب نیرو فعالیت زیادی می‌کردند. به‌ویژه سازمان مجاهدین خلق که در دوران شاه شهید داده بودند و تبلیغات و اطلاع‌رسانی قوی‌ای داشتند. روزنامه و اعلامیه‌هایشان را در خیابان پخش می‌کردند و هواداران زیادی جذب کرده بودند. حتی ساختمان‌های بزرگ و چندطبقه‌ای را که مصادره کرده بودند، برای برگزاری جلسات و کلاس‌های آموزشی در اختیار داشتند. یک‌بار شنیدیم قرار است یکی از ساختمان‌هایشان از آنها گرفته شود. کسی خبر داد که عده‌ای از مردم آنجا تحصن کرده‌اند و حتی مادر شهید رضایی هم حضور دارد. من و خواهر بزرگم رفتیم ببینیم چه خبر است. همان موقع هر چهار نفرمان طرفدار این سازمان شدیم. فکر نمی‌کنم بیشتر از یک ماه طول کشید که از آنها فاصله گرفتم. با سخنرانی‌ها و کلاس‌هایی که می‌رفتم، متوجه شدم عقایدشان با من سازگار نیست. نمی‌دانم چطور خداوند در این مدت کوتاه این بینش را به من داد که بتوانم عقاید مختلف را از هم تفکیک کنم.
✍ قسمت بیست دوم یک حزب جمهوری اسلامی نزدیک خانه‌مان تشکیل شده بود و گاهی به آنجا می‌رفتم. در همان‌جا با دو نفر آقا آشنا شدم که ایمان قلبی‌ام به امام خمینی(ره) را پررنگ‌تر کردند. یکی از آنها جزو شهدای هفتم تیر (شهدای ۷۲ نفر حزب جمهوری) بود؛ او واقعاً مثل یک فرشته بود (و فرشته همیشه زن نیست). با این‌که می‌دانست خواهرانم چه طرز فکری دارند، در حزب جمهوری اسلامی به بسیاری از سؤال‌هایم پاسخ می‌داد. از خدا می‌خواهم اگر شهید است، جایگاهش هرچه بالاتر باشد. همین‌طور آقای مهندس میثمی؛ اگر زنده است، امیدوارم خداوند به او سلامتی و عمر باعزت بدهد، و اگر از دنیا رفته، اجر شهید نصیبش کند. وقتی از مدرسه تعطیل می‌شدم، بعضی روزها به ادارهٔ پدرم می‌رفتم و با هم به خانه برمی‌گشتیم و گاهی هم تنها برمی‌گشتم. چند نفر از همکاران پدرم من را دوست داشتند. یک‌بار یکی از آنها، که خانمی بود، گفت: «بیا بریم یک سپاه نزدیک همین‌جاست؛ آنجا طریقهٔ استفاده از اسلحه و کونگ‌فو یاد می‌دهند.» محل کار پدرم نبش خیابان ایرانشهر و طالقانی بود. من که عاشق یادگیری چیزهای جدید بودم، به پدرم گفتم و بعد با هم رفتیم. پس از آن هم جذب بخش فرهنگی همان‌جا شدم. آن خانم دیگر نیامد؛ ازدواج کرد. در آنجا نیز با دو نفر آقا آشنا شدم که برای شناخت بیشتر امام خمینی(ره) کمک زیادی به من کردند. یکی از آنها هنوز زنده است؛ امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشد. شهادت هم برازندهٔ اوست. الان مسئولیتی در جمهوری اسلامی دارد و همسرش یکی از دوستان من است. هر وقت به ایران سفر کنم، حتماً به دیدارشان می‌روم. آن یکی هم به جبهه رفت و از فرماندهان سپاه شد و سرانجام به شهادت رسید. یادم هست زمانی که دانشجویان پیرو خط امام سفارت آمریکا را اشغال کرده بودند، این شهید در ساختمانی کنار سفارت یک نمایشگاه برپا کرده بود که شامل اعلامیه‌ها و مدارکی دربارهٔ آمریکا بود. من هم در آنجا کمک می‌کردم. یک‌بار از ساختمان بیرون آمدم؛ مردی جلو آمد، شروع کرد به حرف زدن و گفت: «این مدارک» (یک پوشهٔ قطور بود) «را ببر بده به دانشجویان داخل سفارت.» من هم بدون فکر، آن را بردم و تحویل دادم. وقتی به آن شهید گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت چرا بدون هماهنگی چنین کاری کرده‌ام. در همان زمان، خواهرانم به‌شدت برای سازمان مجاهدین فعالیت می‌کردند. برادرم فقط در حد بحث و گفت‌وگو درگیر بود. پدرم دیگر هیچ کنترلی روی ما نداشت. وقتی دیر به خانه برمی‌گشتیم، با عصبانیت می‌پرسید: «کجا بودی؟» من دروغ می‌گفتم و مثلاً می‌گفتم: «سپاه بودم.» چون می‌دانست با همکارش هستم، دیگر چیزی نمی‌گفت. خواهر بزرگم به شاخهٔ معلمان سازمان پیوسته بود و خواهر کوچک‌تر در شاخهٔ دانش‌آموزی فعالیت می‌کرد. خواهر بزرگم دیگر در بحث‌ها جواب پدرم را می‌داد و روزبه‌روز نفرتش از او بیشتر می‌شد. حتی با من هم قهر کرده بود. خواهر کوچک‌ترم نیز بعد از مدرسه به سازمان می‌رفت و روزنامه‌هایشان را پخش می‌کرد. معمولاً این کار را در میدانی انجام می‌داد که سه ایستگاه با خانهٔ ما فاصله داشت، و همین باعث رفت‌وآمد زیادش می‌شد. برادرم از دستش حرص می‌خورد و می‌گفت: «چرا در آن میدان پخش می‌کنی؟» در همان میدان، طبقهٔ بالای یکی از ساختمان‌ها، بخش فرهنگی حزب جمهوری بود که من هم بعضی بعدازظهرها به آنجا می‌رفتم. همان‌جا خواهر کوچک‌ترم و دوستانش را می‌دیدم. دو نفر از همان افرادی که پیش‌تر نام بردم (شهید هفتم تیر و مهندس میثمی) هم گاهی با من صحبت می‌کردند و حتی از خواهر بزرگم هم به آنها گفته بودم. پدرم طبق معمول صبح‌ها به اداره می‌رفت و بعدازظهرها حدود یک ساعت به خانه می‌آمد، غذا می‌خورد و کمی استراحت می‌کرد، سپس به «تهیه مسکن» می‌رفت و تا ساعت ۲۲ همان‌جا می‌ماند. بنگاهش درست زیر خانهٔ ما بود. سال دوم دبیرستان، مدرسهٔ قبلی‌ام منحل شد و ما به دبیرستان «دکتر ولی‌الله نصر» منتقل شدیم که در نبش خیابان سهیل و ایتالیا قرار داشت. همان حوالی یک بیمارستان هم به نام «مصطفی خمینی» بود. این منطقه تقریباً از یک طرف به دانشگاه تهران و بلوار کشاورز نزدیک می‌شد. دبیرستان قبلی‌ام درست چسبیده به ادارهٔ پدرم بود. در این زمان، سازمان مجاهدین کم‌کم فعالیتش را مخفی‌تر می‌کرد و به همان نسبت خواهرانم از من فاصله می‌گرفتند. از یک‌طرف غرغرهای پدرم که تحملمان را نداشت و مدام می‌گفت: «بروید خانهٔ مادر مادرم.» و از طرف دیگر خواهر بزرگم که اصلاً چشم دیدن من را نداشت. برادرم مثل آنها رفتار نمی‌کرد. من هم آدم حساسی بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. یک دوست داشتم که در سپاه کار می‌کرد؛ رفتم پیش او ولی چیزی از وضعیت زندگی‌ام نگفتم. او عقد کرده بود. یک روز تابستانی گرم، وقتی به خانه‌شان رفتم، مادرش گفت: «هوا که خنک شد، برویم برای الهه جهیزیه بخریم.» من گفتم: «بگذارید کمی بخوابم بعداً.» بعد هرچه قرص داشتم، یک‌جا خوردم و خوابیدم...
✍هر وقت در زندگی‌ات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته‌ی یار است ✍حاج اسماعیل دولابی
✍قسمت بیست سوم این‌بار هم زنده ماندم. پدرم یک دختر دایی داشت که دخترهایش هم‌سن‌وسال من بودند. بعضی وقت‌ها به خانهٔ آنها می‌رفتم و چند روزی می‌ماندم. خدا رحمتش کند؛ روحش شاد و ان‌شاءالله همنشین حضرت فاطمه(س) باشد. همان دوستی که قبلاً گفتم، به خانهٔ آنها زنگ زده بود و با شوهرش آمدند. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، من را به خانهٔ خودشان بردند. چند ماه آنجا ماندم تا این‌که شوهرش (شاید هم به تحریک پدرم) گفتند بهتر است به خانهٔ پدرم برگردم. قبلاً هم گفته بودم که دختر داییِ پدرم را ما «عمه» صدا می‌زدیم. بچه‌های کوچک‌ترش هم من را «خاله» صدا می‌زدند. از همان خانم‌های مذهبی قدیمی بود که چادر مشکی می‌پوشید و خوب هم خودش را می‌پوشاند. شوهرش هم آدم مذهبی و اهل مسجد بود، نمازهایش را مرتب در مسجد می‌خواند و مغازهٔ الکتریکی داشت. دو تا از دخترهای بزرگش تحت‌تأثیر خواهر بزرگ من بودند. حتی خواهرم به آنها گفته بود: «پدرتان چون به کمیته می‌رود، باید او را بکشید!» دختر بزرگ‌شان را که قبلاً هم نوشته بودم، مادرش مجبور بود از جلسات بیرون بکشد و به خانه بیاورد. شاید اگر ما هم مادری بالای سرمان بود، همان کار را می‌کرد. آن زمان دانشگاه‌ها تعطیل بود. دختر بزرگش برای ادامهٔ تحصیل به ترکیه رفت و بعد به کانادا. دختر دوم هم تا دیپلم گرفت ازدواج کرد، ولی عمه یا دختر دایی پدرم حدود ۴۵ سالگی دچار سکتهٔ قلبی شد و فوت کرد. روحش شاد. بچه‌ها آن زمان کوچک بودند: دخترها حدود ۱۲، ۱۰ و ۱۴ ساله و پسرها ۱۷ و ۱۸ ساله. آنها هم به‌تنهایی بزرگ شدند. بعد از مدتی پدرشان دوباره ازدواج کرد. گاهی به خانهٔ همسر جدیدش می‌رفت و این بچه‌ها هم با دو برادرشان با هم زندگی می‌کردند. من با آنها خاطرات زیادی دارم. هر وقت به ایران می‌روم، به خانه‌شان سر می‌زنم. دومین دخترشان هم در جوانی (حدود ۴۵ سالگی) شوهرش را از دست داد. یک پسر و یک نوه دارد و هر از گاهی می‌آیند و یک هفته‌ای پیشش می‌مانند. ما مثل خواهر یکدیگر را دوست داریم. بعد از فوت مادرشان، مخصوصاً سه دختر کوچک خیلی اذیت شدند. من هم از نظر روحی خسته‌تر از آن بودم که حتی به جسمم فکر کنم. تحمل غرغرهای پدرم از یک طرف و رفتار خواهرانم از طرف دیگر برایم سخت شده بود، بعد از رفتن مادرم، تنها شدم. این تنهایی مثل سایه‌ای سنگین روی زندگی‌ام افتاد؛ طوری که انگار دیگر هیچ نوری وجود نداشت. دلم می‌خواست یک گوشه بنشینم و فقط گریه کنم، اما حتی اشکی هم نداشتم. می‌گویند اشک، ثمرهٔ خونی است که از قلب سرازیر می‌شود، اما این خون‌ها در دل من ماندند و هرگز به اشک تبدیل نشدند. از همه‌چیز خسته بودم؛ حتی از خودم. دیگر دوست نداشتم زنده بمانم. آن‌قدر اعتقادات مذهبی نداشتم که بفهمم خودکشی گناه دارد. فقط می‌دانستم دیگر باید بمیرم. به فکرم رسید به خانهٔ مادر مادرم بروم. رفتم آنجا. پسرخاله‌ام با همسر و فرزندش هم همان‌جا زندگی می‌کردند. همان‌جا ماندم و در همان محل، در مدرسه‌ای، ثبت‌نام کردم.
می‌دونید. تنهایی پیر شدن سخته قوی بودن تنهایی میاره! اینو تازه فهمیدم یعنی همین که بخوای تلاش کنی تا قوی شی، باید عادت کنی به تنهایی. https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
قسمت بیست چهارم 24 مدت کوتاهی در خانه‌ی مادربزرگ،مادری ماندم. بعد به خانه‌ی مادر پدرم رفتم؛ تقریبا متوجه شدم که در این خانه ها خواهر بزرگم برنامه هایی یا.. یادم نمیاد، فهموندن بهم که جایی آنجا ندارم، هیچ کدام از اینها با هم ارتباط نداشتن، مادر پدرم وقتی آنجا نبودم فکر میکرد من منزل مادر بزرگ مادری مادری هستم، هر کدامشون اینطور فکر میکردن. مادر بزرگام بهم پول میدادن، مادر پدرم بیشتر، شاید پدرم بهش میداد.. دوستی داشتم که خانواده‌اش دوستم داشتند. گاهی به او سر می‌زدم. کارمند بانک بود و از وضعیت من خبر داشت. یک‌بار یکی از مشتری‌هایش که لباس نیروی هوایی پوشیده بود—فکر می‌کنم همافر بود—مرا به او معرفی کرد. اسمش آقای نوروزی بود. قرار شد برای مدتی به خانه‌ی او بروم. خانه‌شان در خیابان پرواز بود، انتهای خیابانی که به ساختمان خانه‌های ارتشی می‌رسید. خانواده‌ای متشکل از زن و شوهر، دو فرزند و مادر آقای نوروزی. با کمک او در دبیرستان ثبت‌نام شدم. همسرش زنی مهربان و گرم‌رفتار بود؛ شمالی بود. مادرش فقط ترکی حرف می‌زد. آقای نوروزی با مادرش ترکی صحبت می‌کرد و با ما فارسی. دخترشان، سمیه، چهار ساله بود و پسرشان، یاسر، یک‌ساله. صبح‌ها به مدرسه می‌رفتم، ظهر که برمی‌گشتم، غذا آماده بود. می‌خوردم و بعد می‌رفتم در یکی از اتاق‌ها استراحت. گاهی صبح‌ها آقای نوروزی، سمیه را می‌فرستاد که مرا برای نماز صبح بیدار کند. اما من به خاطر قرص‌هایی که مصرف می‌کردم، اصلاً میلی به بیدار شدن نداشتم. به شوخی می‌گفت: «نمازهای تو همه نوک‌طلاییه!» بعضی وقت‌ها برای محل کارش روزنامه دیواری درست می‌کردیم. در این مدت گاهی به خانه‌ی پدرم می‌رفتم. مثل یک مهمان. هیچ‌کس نمی‌پرسید کجا بودم، چه می‌کردم... گاهی هم به دیدن همان دوست قدیمی‌ام می‌رفتم؛ خانم هاشمی، همان کسی که مرا به آقای نوروزی معرفی کرده بود. آشنایی داشت که معلم بود و آدرس محل کار خواهر بزرگم را به من داد. همان خیابان پرواز، البته کوچه‌ای کمی پهن‌تر. یک روز رفتم جلوی مدرسه‌اش. صداش کردند، آمد دم در. من خوشحال شدم از دیدنش، ولی او با عصبانیت و حالت پرخاشگرانه گفت: «از کجا مدرسه‌ی منو پیدا کردی؟ از همون حزب‌اللهی‌ها گرفتی آدرس رو؟» باورش سخت بود که این‌طور با من حرف می‌زد. با اینکه می‌دانستم نظرش نسبت به من خوب نیست، ولی در قلبم هنوز دوستش داشتم. هنوز باور داشتم همان خواهری‌ست که با هم بزرگ شدیم، با هم از نداشتن مادر دلتنگ می‌شدیم، لباس می‌شستیم، غذا می‌پختیم، با هم بادبادک هوا می‌کردیم. دوست داشتم بغلش کنم و بگویم: «من همونم... همونی که برام پیراهن می‌دوختی. همونی که می‌بردی‌ام پیش مامان. همونی که ظهرها منتظر می‌موندم مرغت تخم بذاره تا برات ببرم خونه برای ناهار...» ولی تمام این حرف‌ها در گلویم خفه شد. به جای آن، فقط بغض بود. و باور اینکه برای خواهرم دیگر یک دشمن بودم. از مدرسه‌ی خواهرم تا خانه‌ی آقای نوروزی، خانه‌ی سازمانی‌شان، فقط پنج تا ده دقیقه فاصله بود. ولی همان چند دقیقه، برایم مثل یک قرن گذشت. صحنه‌ی تلخی بود. آمدم خانه‌ی نوروزی، وانمود کردم حالم خوب است. می‌ترسیدم کسی بفهمد، می‌ترسیدم خواهرم بفهمد کجا زندگی می‌کنم. یا هم‌تیمی‌هایش پیدایم کنند. البته آن زمان هنوز ترور و اقدامات خشن مثل امروز رایج نبود. ولی فکر نفوذ در پادگان و آشنا بودن آقای نوروزی با چهره‌های مهم حزب‌الله، ذهنم را درگیر کرده بود. به این نتیجه رسیدم که باید آن خانه را ترک کنم. چند روز بعد، آقای نوروزی مرا تنها گیر آورد. با مقدمه‌چینی گفت: «تو الآن اگر بخوای بری خونه‌ی پدرت، می‌تونی بری.» من هم گفتم: «بله.» گفت: «با پیشنماز محل کارم صحبت کردم. گفتن حضور تو در خانه‌مون از نظر شرعی اشکال داره. نخواستم به فاطمه (همسرم) بگم. خودت بهش بگو که از کسی پرسیدی و فهمیدی بودنت اینجا اشکال داره. بگو خودت خواستی بری.» از آنجا آمدم خانه‌ی پدرم. زمستان بود. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که خواهر بزرگم، برادرم و خواهر کوچکم همه در اتاق خواهرم بودند. پدرم هم وسایل خانه را در دو اتاق جمع کرده بود. من هم رفتم اتاق خواهر بزرگم. کرسی گذاشته بودند. فهمیدم خواهر کوچکم وسایل خانه را برده و فروخته، مخصوصاً دوچرخه‌ای که یادگار خانه‌ی اول‌مان بود. بعد همه‌ی وسایل را جمع کرده بودند. خواهر بزرگم هم تا از خواب پا می‌شد، سخنرانی رجوی را می‌گذاشت: «به گروه مجاهدین بپیوندید...» واقعا عذاب‌آور بود. صبح با آن شعارها از خواب بیدار شدن... خواهر بزرگم دیگر با من حرف نمی‌زد