✍ قسمت شانزدهم
وقتی مامانم برمیگشت خونه، خیلی خوشحال میشدیم.
ولی باز دوباره بابام میبردش بیمارستان. باید قرصهاش رو مرتب میخورد؛ ولی توجه نمیکرد.
دیگه خونهی مادربزرگم نمیرفت. مادربزرگم میرفت ملاقاتش. ما هم میرفتیم.
کمکم فهمیدم اونجا بیمارستان روانیه؛ همونجایی که بابام مامان رو برده بود گذاشته.
همهی فامیل میگفتن: «این که روانی نیست، چرا بردیش اونجا؟»
من فقط این حرفا رو میشنیدم. نمیفهمیدم.
ولی همهش تو مغزم حک میشد... بعدا، کمکم، مغزم شروع کرد به تفسیر کردن.
فهمیدم که نباید به کسی بگم مامانم اونجا بستریه؛
اونوقت همه نگام میکردن، طوری که انگار مادرم دیوونهست.
هر کی میپرسید، میگفتم: «رفته خونهی مادربزرگه.»
خواهر بزرگم خیلی خوب ما رو مدیریت میکرد.
یکی از دلایلش این بود که بابام گفته بود باید به حرف اون گوش کنیم.
غذاهای متنوعتر یاد گرفته بود. یه کمی سر و سامون گرفته بودیم.
بابام خط تلفن بنگاه رو به خونه هم وصل کرده بود.
توی این خونه گاز فردار داشتیم.
اگه بابا خونه بود، باید حتماً تکالیف مدرسهمونو روی میز غذاخوری مینوشتیم.
میگفت: «غوز درمیارید!»
ولی وقتی خونه نبود، هر جا که دلمون میخواست، انجامش میدادیم.
نمیدونم چرا ماشین لباسشویی نمیخرید.
بالاخره بابام مادرم رو طلاق داد.
حضانت ما رو هم گرفت.
همه بهش ایراد میگرفتن، ولی حرف، حرفِ خودش بود.
مثل خر تو گل مونده بود.
بعضی وقتا خودش لباس میشست، غذا درست میکرد...
از چیزی که قند خورد میکرد، عصبی میشد.
منتظر یه بهونه بود که زمین و زمانو به هم بریزه.
کلافه بود... عصبانی بود که یه روز تعطیلشم باید اینطوری بگذره.
باز میرفت دنبال مامان. با اینکه طلاقش داده بود.
یه مدت، همهچی رو روال میافتاد، ولی بعد دوباره شروع میشد...
خونهی مادربزرگم، دو تا از خالههام هم بودن.
ولی انگار کسی قرصهای مامان رو بهش نمیداد.
با این حال، حس خوبی داشتم که خواهرم مثل مامان، هوامون رو داشت.
غذاهای متنوع درست میکرد.
با هم لباس میشستیم. اون بزرگتر بود.
دیگه با هم میرفتیم حموم.
برادرم با بابام میرفت.
مدرسه رو خیلی دوست داشتم.
دوست نداشتم برگردم خونه.
ولی باید میاومدم برای درست کردن غذا.
کلاس پنجم که بودم، یه روز معلممون یکییکی تکالیف رو سر میزش میدید.
بعد میفرستاد توی حیاط. زنگ ورزش بود.
بیخودی بغضم گرفت... بعد شروع کردم به گریه.
کلی سوال پرسید. گفتم: «مامان بابام طلاق گرفتن.»
کلاس پنجم، با یه تجدیدی رد شدم.
دو سالی که ما مدرسه و دبیرستان میرفتیم، خواهر کوچیکم تو خونه بود.
در رو روش باید قفل میکردیم.
بالاخره وقت مدرسه رفتن اون هم رسید.
روپوش برادرم و خواهر کوچیکم سرمهای بود.
خواهرم روپوش اونم آماده کرد.
اما مال خواهر بزرگم طوسی بود.
دبیرستانش از همهی ما دورتر بود.
بعضی پنجشنبهجمعهها، ما رو میبرد خونهی مادربزرگ.
وقتی میرفتیم، شادی ازمون لبریز میشد.
مخصوصاً چون داییم ماشین داشت. تلویزیون هم بود.
عصر جمعه برمیگشتیم.
هنوز که هنوزه، غروب جمعه دلم میگیره.
میگن اون موقع دل امام زمانم میگیره؛ شاید واسه همینه که ما غمگین میشیم.
شبهای تابستون، یه طرف حیاط رو سرتاسر ملافهی سفید میزدیم و همونجا میخوابیدیم.
یکی نبود بهمون بگه: «آخه شما که انقدر سختی میکشیدین واسه شستن ملافهها، چرا رنگی نمینداختین؟»
عصرا، حیاط رو با شلنگ آب میشستیم.
تو باغچه، درخت سیب، گلابی، سبزی ریحون داشتیم.
اونطرفتر، یه درخت انگور بود رو داربست، یه درخت بِه، با سبزیهایی مثل تربچه...
خواهر بزرگم چند تا تخم لالهعباسی گرفته بود، نمیدونم از کی.
چند تا هم نیلوفر. همه رو کاشته بود.
آبشون میدادیم. فواره رو هم باز میکردیم. هوا یه کم خنک میشد.
توی رفتوآمدای خونهی مادربزرگ، یه گربهی دیگه پیدا کردم.
خیلی خوشگلتر از زیزی بود. سفید، پُرمو، عین توپ. اسمش رو گذاشتم قلقلی.
از قصابی براش آشغال گوشت میگرفتم.
از غذای خودمونم میخورد.
برامون سرگرمی خوبی بود. شبها هم کنار خودم میخوابید.
بابام خیلی از این بابت ناراحت میشد.
حتی اگه سر جاش هم میخوابید، باز میاومد پیش من.
دیگه دعوا کردن بابا فایدهای نداشت؛ قلقلی پیش من میخوابید.
روزهامون طبق معمول میگذشت.
ما بزرگتر میشدیم... دردامون هم بیشتر.
از روی یه کتاب آشپزی که یه خانم پیر ـ زنعموی دوستامون ـ بهمون داده بود،
همهچی درست میکردیم: حلوا، شربت، کیک...
گازمون فر داشت.
خواهرم هم به اینجور چیزا علاقه داشت. درست میکرد.
این با هم بودنمون، طولی نکشید...
تا اینکه یه روز بابا از سر کار اومد، گفت میخواد خواهرمو بفرسته دانشسرای شبانهروزی،
که معلم بشه.
دانشسرا توی ورامین بود.
اون رفت دانشسرا.
ما سهتا موندیم...
Koveyti Poor wWw.NakaMan.iR سایت ناکامان4_6030737620978371534.mp3
زمان:
حجم:
5.5M
تقدیم به دل صبور و با ایمانت...😔❤️
( این موزیک را فاطمه دوستی که در انگلیس زندگی میکنه زیر نوشته هام برام نوشت.)
فاطمه از کسانی بود که قسمتی از زندگیم را که متوجه شد، گفت زندگینامه ام را بنویسم.
تمام اینا را خوانده ونظراتش نوشته،
✍ قســمت هــفدهـم
وقتی بابام از دانشسرای شبانهروزی میگفت، فقط گوش میدادم. ولی اول مهر که هرکداممان رفتیم مدرسهی خودمان، بعد از چند روز فهمیدم چقدر تنها شدم.
من ماندم با یک خواهر و برادر کوچکتر، مادربزرگم که گاهی میآمد و باز میرفت. خواهرم هم فقط پنجشنبه و جمعهها میآمد، آنهم نه همیشه. آنجا، پیش دوستانش، بهش خوشتر میگذشت تا اینکه بیاید خانه و غرغرهای بابام را بشنود. راستش را بخواهی، من هم اگر جای او بودم، نمیآمدم.
بابام از اینکه باید از ما نگهداری کند، همیشه عصبانی بود. اگر کاری را درست انجام نمیدادیم یا خوب گوش نمیکردیم، دعوا و فریاد راه میانداخت.
همیشه میگفت:
«من اگه ازدواج نکردم، فقط بخاطر شما بود...»
مدرسه که میرفتیم، بچههای پرورشگاهی هم بودند. چقدر دلم میخواست من هم توی پرورشگاه بودم. ولی خب، به وضعیتمان عادت کرده بودیم. ما هم یتیم بودیم.
اولین خطای فاحش پزشکی
تا وقتی دفترچه بیمه نداشتیم، هیچوقت دکتر نرفته بودم. وقتی پدرم برایمان بیمه گرفت، خواهرم مرا برد دکتر. دکتر گفت گواتر دارم و دارو داد.
شب همان دارو را خوردم و صبح تشنج کردم.
پدرم خانه نبود، خواهرم دوید دنبالش. من را بردند پیش همان دکتر. همسرش که خودش هم دکتر بود، گفت این دارو اصلاً در تخصص شوهرش نبوده.
داروی جدیدی دادند و گفتند باید مرتب بخورم، اما نمیخوردم... یا یکی در میان. همین بیتوجهی باعث شد تشنجهایم به صرع تبدیل شود. و حالا، سالهاست که این بیماری با من مانده.
خاطرهای تلخ
پدرم روی تلفن مغازه یک خط کشیده بود، توی خانه هم قفلش کرده بود. ما یاد گرفتیم قفل را باز کنیم. با خواهر کوچکم نشستیم تلفن بزنیم. چند بار زنگ زدیم، شمارهی داییام بود، همکارهایش گوشی را برمیداشتند، ما هم الکی حرف میزدیم.
یکبار خودش گوشی را برداشت. دعوایمان کرد.
ما خیلی ترسیدیم...
تنها فکری که به ذهنمان رسید، خودکشی بود. مرگ موش آوردیم که با هم بخوریم. من همهاش را خوردم، نگذاشتم خواهر کوچکم بخورد.
بردنم بیمارستان. زنده ماندم، اما لپهایم از سیلی سیاه شده بود، موهایم همه ریخت. یک روسری سرم میکردم. کمکم موهایم دوباره درآمد.
متنت احساسات عمیقی داره و قابل درکه. برای روانتر و تأثیرگذارتر شدنش، ویرایشش میتونه به شکل زیر باشه:
نمیدونم...
کسی از پدرم پرسید:
«چرا این دختر خودکشی کرد؟
از عشق و عاشقی بوده؟»
اما اونها نمیدونستن...
دختری که خود کشی کرد، اصلاً نمیدونست عاشقی یعنی چی.
نه عشق عاشقانهای رو تجربه کرده بود،
نه حتی عشق پدر و مادر رو دیده بود.
تنها عشقی که میشناخت،
عشق به مادرش بود...
و اونم ازش گرفته شده بود.
از آن به بعد، چون یکبار خودکشی کرده بودم، بابام کمتر غر میزد.
خواهر بزرگم که درسش تمام شده بود و معلم شده بود، پشتیبانمان بود.
بابام میگفت:
«حقوقتو بده من جمع کنم برات.»
نمیخواست استقلال مالی داشته باشه، میدونست با داشتن استقلال مالی دیگه نمیتوانه کنترلش کنه،
مدت زیادی رفت خانه مادر مادرم که عمه یا همان دختر دایی بابام، رفت آوردش خانه خودمون.
اما خواهرم زیر بار نمیرفت. با بابام حرف نمیزد. گاهی کمی کمکمان میکرد. عیدها بابام به او پول میداد تا ما را ببرد و لباس برایمان بخرد، به سلیقهی خودمان.
پنجشنبهها و جمعهها، با هم میرفتیم دیدن مادرم؛ یا خانهی مادربزرگ، یا بیمارستان.
خواهر بزرگم، خواهر کوچکم رادوست داشت.بهش میرسید.
پدرم هم برادرم را با خودش تابستانها میبرد اداره.کلا پسر دوست بود.
مدرسه ملی یا خصوصی میرفت. هیچکس من را دوست نداشت. فرقها را با چشم میدیدم...
مادربزرگم در رفتوآمد بود. پناه خوبی بود.
هر وقت بابام میخواست دعوا.. جلوش میگرفت
18
✍قسمت هجده
پدرم وقتی از دست ما عصبانی میشد، میگفت:
«من ازدواج نکردم فقط بخاطر شما، که زن بابا اذیتتون نکنه...»
همیشه منت سرمون میذاشت.
دائم دنبال بهانه و ایراد بود که دعوا راه بندازه. جوان بود، دلش زن میخواست؛ کسی که براش لباس بشوره، اطو کنه، صبحانه آماده کنه... زنی که مثل خودش "اطو کشیده" باشه!
ولی واقعیت اینه که نه زنداری بلد بود، نه بچهداری.
نه کارهای خودش رو درست انجام میداد، نه به حرف کسی گوش میکرد.
اصلاً نباید زن میگرفت، چه برسه به بچهدار شدن. نمیتونست نقش پدر و مادر رو همزمان برای چهار تا بچه کوچیک، که از نظر عاطفی و مراقبتی به مادر نیاز داشتن، ایفا کنه.
کاش حداقل خرج بچهها رو به مادرم میداد و میگذاشت ما با او زندگی کنیم. پدربزرگم هم پا درد داشت و نمیتونست کمک زیادی بکنه. دایی بزرگم گاهی کمک میکرد ولی پنج نفر دیگه نمیتونستن دائماً بهشون اضافه بشن.
اگر پدرم ازدواج میکرد، شاید از زندگی قبلیاش تجربه میگرفت برای زندگی جدید... البته بعید میدونم با اون اخلاق، کسی پیشش میموند.
دلم براش میسوزه. نه خودش زندگی درستی کرد، نه گذاشت مادرم زندگی کنه.
هر دو از لذت همسر بودن و پدر و مادر بودن محروم شدن.
مادرم کودکهمسر بود؛ با سن کم، بدون اینکه بدونه وظیفهاش چیه، طبق رسم شهرشون شوهرش دادن.
از همون روزهای اول، از خونه پدرم فرار میکرد و میرفت خونه پدربزرگم.
پدرم هم توقع داشت براش همسر خوبی باشه! هر بار که مادرم رو برمیگردوندن، همین داستان تکرار میشد...
موهای بلندی داشتم. دوتا میبافتم با روبان سفید.
ازش متنفر بودم.
هر چی اصرار میکردم، پدرم نمیذاشت کوتاهشون کنم.
تا اینکه یه روز دخترعمویم اومد خونهمون. دوباره خواهش کردم. شاید هم حواسش نبود، ولی بالاخره اجازه داد.
با هم رفتیم و موهامو پسرونه کوتاه کردم.
خیلی سبک شدم.
با اون موهای بلند واقعاً اذیت میشدم.
کلاس اول راهنمایی بودم. یه همکلاسی به نام لیدا داشتم که تا نزدیکیهای خونه باهام میاومد.
دو تا خواهر بزرگتر داشت. مادرش فوت کرده بود.
پدرش کارمند راهآهن بود. پاش رفته بود زیر قطار و از زانو به پایین قطع شده بود.
همیشه روی ویلچر مینشست.
خیلی از نداشتن مادر ناراحت بود.
شاید وجه اشتراکمون همین بود.
گاهی به خونشون میرفتم. خواهرهاش خیلی مهربون بودن.
یه بار خودش از طبقه سوم مدرسه پرید پایین.
خودکشی دردناکی بود، ولی زنده موند.
بعد از اون شوک عجیبی به من وارد شد.
وقتی از بیمارستان مرخص شد، مثل یه بچه لاغر شده بود.
حالش بهتر شد ولی دیگه نتونست درست درس بخونه.
کلاس دوم راهنمایی در مدرسهای ثبتنام کردم که قبلاً ملی بود، ولی حالا دولتی شده بود.
کلاس شطرنج جزء ساعات درسی بود.
معلم شطرنج ما آقای کامران شیرازی، عضو تیم ملی بود.
من اصلاً شطرنج بلد نبودم. بچهها سال اول یاد گرفته بودن.
کمکم یاد گرفتم و علاقهمند شدم.
مدرسه از بین دانشآموزهای کلاس شطرنج، نفراتی رو انتخاب میکرد برای رفتن به یه کلوپ نزدیک مدرسه.
توی اون کلوپ میزهای شطرنج و پینگپنگ بود، و مربیهایی حرفهای حضور داشتن.
از مدارس مختلف اون منطقه برای تمرین میاومدن.
کلوپ مختص بود به یادگیری شطرنج و پینگ پنگ، که آماده برای مسابقات بشن.
من هم گاهی بعدازظهرها برای تمرین شطرنج میرفتم.
خوشبختانه چون با مدرسه هماهنگ بود، پدرم اجازه میداد.
خیلی از وقتم رو اونجا میگذروندم. چند تا دوست خوب پیدا کرده بودم.
تابستون سال سوم راهنمایی، معلمهای دبیرستانها میاومدن کلوپ تا دانشآموزهایی که میخواستن مدرسهشون رو عوض کنن، جذب کنن.
یه معلم ورزش از یه دبیرستان بهم پیشنهاد داد که برم اونجا ثبتنام کنم.
پدرم هم همون دبیرستان ثبتنامم کرد.
یکی از دوستانم به نام "ملک" که توی کلوپ با هم آشنا شدیم و پینگپنگ بازی میکردیم، توی همون مدرسه و کلاس من اومد.
بعدها مبصر کلاس شد.
قبل از آشنایی با کلوپ، دوستی نداشتم جز بچههای مدرسه که فقط موقع بازی یا توی مسیر برگشت با هم بودیم.
ولی از وقتی وارد کلوپ شدم، دوستانی پیدا کردم که گاهی به خونهشون هم میرفتم.
خانوادههاشون محبت داشتن. نه از ترحم، چون از شرایط من خبر نداشتن.
مغرورتر از اون بودم که چیزی بگم.
بعضی روزها بعد از مدرسه پیش اونها بودم، بعد میاومدم خونه.
پدرم هم فکر میکرد کلوپ هستم، چیزی نمیگفت.
یه وقتایی با خودم میگفتم:
"من بچهام... این دردها مال من نیست!"
اما بعدها فهمیدم، نه بچه بودم، نه بیپناه...
فقط خدا میدونست چقدر توان دارم، همونقدر هم سختی داد.
https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
هر وقت در زندگیات گیری پیش آمد،
و راه بندان شد،
بدان خدا کرده است؛
زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی،
که راهم را بستی؟
هر کس گرفتار است،
در واقع گرفته یه یار است.
حاج اسماعیل دولابی
.
✍ قسمت نوزدهم
قرصهایی که این مدت میخوردم، خیلی خوابآلودم میکرد.
کسی هم صبحها بیدارمان نمیکرد که برویم مدرسه؛ هر کس خودش آماده میشد و میرفت.
من میخوابیدم و یا اصلاً مدرسه نمیرفتم، یا اگر میرفتم، ساعت ۱۰ به بعد میرسیدم.
یک روز، پدرم را مدرسه خواستند.
من را هم به دفتر فراخواندند.
اولینبار بود که پدرم را در مدرسه میدیدم.
مدیر و پدرم هر دو یک سؤال داشتند:
«وقتی مدرسه نمیری، کجا میری؟»
ترس همه وجودم را گرفت.
گفتم: «خونه بودم...»
یهو به ذهنم رسید که بگم: «حالم بد میشد، نمیتونستم بیام مدرسه.»
نفسی راحت کشیدم.
هر دو گفتند: «بهمحض اینکه حالت خوب شد، هر زمانی که بود، باید بیای مدرسه.»
پدرم رفت، و من هم ماندم مدرسه.
از آن به بعد، صبحها هر وقت دلم میخواست، میرفتم.
با این وضعیت قرصها و حال جسمیام، توقع نمرهی خوبی هم نداشتم.
آن سال هم با هر زحمتی که بود، قبول شدم.
برادرم مدرسهی ملی (خصوصی) میرفت و رسیدگی معلمها به شاگردها خوب بود.
خواهر بزرگم هم به درس خواهر کوچکترم میرسید.
من بودم
تنهایی
یک سری قرصهای خواب آور،
تمام پول توجیبیهام هم صبح تو صف بقالی برای خرید تمرهندی خرج میشد.
یکی از دوستانم در کلوپ، دختری بود بهنام شهلا؛ حدود دو سال از من بزرگتر بود.
در شطرنج استعداد بالایی داشت و رتبههای خوبی در مسابقات بهدست آورده بود.
با مادربزرگ، پدربزرگ، دایی و خانوادهی مادریاش زندگی میکرد.
پدر و مادرش در اهواز بودند. پدرش دو زن داشت و وضع مالیشان خوب بود.
با هم خیلی صمیمی بودیم.
شهلا گاهی به خانهی ما هم میآمد.
یکی از مربیان شطرنج ما، مردی متأهل با زن و بچه بود.
اما به شهلا علاقهمند شده بود. حدود ۲۰ سال از او بزرگتر بود.
شهلا هم کمکم به او دل بست.
تصمیم به ازدواج گرفتند. شهلا آنزمان حدود ۱۷ سالش بود و درگیر کنکور.
من بهش گفتم: «مگه خودش نگفت زن و بچه داره؟»
گفت: «دروغ گفته بود.»
خانهی ما تا کلوپ فقط ۱۰ دقیقه پیادهروی بود.
گاهگاهی همدیگر را میدیدیم.
دایی و مادربزرگش من را میشناختند.
برای اولینبار بود که میدیدم معلم و شاگرد عاشق هم شدهاند.
شهلا همهی حرفهایش را با من درمیون میگذاشت.
اسم آن مربی، آقای بنکدار بود.
موهایش ریخته بود، دندانهای کناریاش هم افتاده بود، و جای خالیشان هنگام حرفزدن مشخص بود.
اما بهطور عجیبی عاشق هم شده بودند.
پدر شهلا به تهران آمد و یک خانهی دوبلکس خرید.
شهلا و خانوادهاش به تهران آمدند. ۶ یا ۷ تا خواهر و برادر بودند.
آقای بنکدار میخواست برود خواستگاری.
شهلا تنها دختر مادرش بود و از زنبابا هم یک خواهر ناتنی داشت.
وقتی به خانوادهاش گفت، فضای خانه یخ کرد.
شهلا رتبهی خوبی در کنکور آورد.
آقای بنکدار برایش دانشگاهی انتخاب کرد که دانشجویانش فقط زن بودند (اسمش یادم نیست).
خانوادهاش اجازهی خواستگاری ندادند.
شهلا را هم از آمدن به کلوپ منع کردند.
آقای بنکدار، چون میدانست من از شهلا خبر دارم، احوالش را از من میپرسید.
شهلا دیگر اجازهی بیرونرفتن نداشت.
خودکشی کرد...
من به بیمارستان رفتم؛ پدرم اجازه داد که بهعنوان همراه کنارش باشم.
البته به کسی نگفتم که خودکشی کرده.
آن شب، آقای بنکدار به بیمارستان آمد.
زنگ زد، من پایین رفتم و کارت همراه را به او دادم تا بتواند وارد شود.
رفت پیش شهلا...
بالاخره با هم ازدواج کردند.
یک روز به خانهشان رفتم؛ به زور وسایل اولیه داشتند.
بعد از مدتی، ارتباطمان قطع شد.
یکبار سر ایستگاه اتوبوس دیدمش.
تا چشمش به من افتاد، صورتش را برگرداند...
جدا شده بودند.
در همان روزها، قلقلی، گربهی نازنینمان هم ناپدید شد.
از پدرم، که سابقهدار بود در گموگور کردن حیوانات خانگی، دربارهاش پرسیدیم.
گفت: «خبری ندارم.»
هرچی دور و اطراف خانه گشتیم، پیدایش نکردیم.
انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین.
دوباره همهی دردهایی که از نبود «زیزی» کشیده بودم، برگشت سراغم.
منتظرش بودم، مثل آنزمانی که بابام زیزی را برده بود و ول کرده بود.
منتظر بودم که قلقلی هم دوباره بیاید.
هیچکس از دلم خبر نداشت.
هر روز که از خواب بیدار میشدم، با امید آمدنش چشم باز میکردم.
ولی نمیآمد.
میرفتم قصابی گوشت بخرم.
قصاب میپرسید: «دیگه برا گربهت گوشت نمیبری؟»
میگفتم: «گم شده.»
همیشه میپرسید: «پیدا نشد؟»
میگفتم: «نه...»
قلقلی هم، مثل زیزی، دیگه نیومد.
داغش موند روی دلم...
وقتی کنارم بود، با دستکشیدن روی بدنش، شانهکردن موهاش، حمامکردنش و کوتاهکردن سبیلهاش، آرامش میگرفتم.
حالا که نبود، فقط غصهاش مانده بود برایم.