eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.✍قســمت چهاردهم مادرم زندگی خیلی تمیزی داشت. مادرِ پدرم همیشه می‌گفت: «خونه‌ و زندگی این دختر اون‌قدر تمیزه که می‌تونی روش عسل بریزی و بخوری.» مادرِ پدرم آدم آرومی بود. ما رو دوست داشت، مامانم رو هم.همینطور گاهی برای دفاع از مامانم جلوی بابام می‌ایستاد، با لحن مادرانه‌ای که بابا نتونه جوابش رو بده. خدا رو شکر، بابام بیشتر روز بیرون از خونه بود. اما همون یکی دو ساعتی که می‌اومد، انگار کل نظم و تسلطش رو روی خونه می‌ریخت رو سرمون. با نگاه، با حرف، حتی با نفس کشیدنش. تابستونا همیشه یه‌چیزی تو حیاط می‌چرخید. جوجه‌ها... چندتا می‌خریدیم، یکی دو روز بعد، مُرده‌هاشونو از گوشه‌ی حیاط جمع می‌کردیم. یه‌بار حتی خرگوش سفید داشتیم. پدرم یه قفس بزرگ توری خریده بود برای کادو دادن. گرد، بلندا، انگار مال نمایشگاه بود. ما اما بازش کردیم، جوجه‌ها و خرگوش‌مون رو گذاشتیم توش. خرگوشه، آروم‌آروم، کل دور تا دور توری رو جوید. پدرم وقتی فهمید، کارد می‌زدی خونش درنمی‌اومد. اون روز خونه پر از داد و دعوا بود. مامانم، دیگه زیاد می‌رفت. طولانی. شاید اون خونه‌ی قدیمی بزرگ بود و ما سرگرم بازی، که نمی‌فهمیدیم چقدر می‌ره. ولی حالا که کوچ کرده بودیم، بیشتر می‌فهمیدیم که نیست. نبودش، ساکت‌تر از هر دعوایی بود. وقتی مامان نبود، همه‌چی بی‌نظم بود. از مدرسه برمی‌گشتیم، خونه ساکت. غذا بلد نبودیم درست کنیم. با همون چیزایی که تو خونه بود، سیر می‌شدیم: نان و پنیر، خشکبار، گردو، میوه. گاهی هم کالباس با خیارشور. اگه نون نبود، کالباس خالی. پدرم یه وقت شیر رو به تعداد می‌خرید. کره، پنیر، همه‌چیز بود،ولی نان نبود.مواد غذایی چک نمیکرد که داریم یا نداریم. انگار فکر اینو نمی‌کرد که وقتی نون نیست،ما خودمون را با گردو...سیر میکردیم. یه بار برادرم با گردو خودشو سیر کرده بود. بعد یه‌هو رنگش قرمز شد، مثل لبو. ترسیده بودیم. هنوز تو خونه‌ی دوم. یه پیرزن و پیرمردی که قبل ما اون‌جا زندگی می‌کردن، هنوز نرفته بودن. بهشون می‌گفتیم: زن‌عمو، عمو. وقتی قیافه‌ی برادرم رو دیدن، که داره له،له میرنه زود رفتن سماق رو آوردن. سماقِ تر و تازه، با شاخه و برگ. با آب قاطی کردن، دادن بخوره. همون‌جا بود که فهمیدیم، گاهی یه مشت سماق، از دارو هم بهتره. توی خونه‌ی جدید، به نسبت قبلی، کمتر گرسنه می‌موندیم. شاید چون کم‌کم یاد گرفتیم خودمون گلیممون رو از آب بکشیم. شاید هم چون فهمیدیم، گرسنگی فقط شکم نیست. نبودن مامان، صدای نکردنش، دستش که رو پیشونیمون نمی‌نشست، همه‌ش گرسنگی بود. گرسنگیِ آرامش.
✍ قسمت پانزدهم اجازه نداشتیم بیرون از خانه برویم، اما وقتی پدرم خانه نبود، گاهی یواشکی می‌رفتیم توی کوچه بازی. با هم دعوا، بازی، جیغ… «یه‌قل‌دو‌قل»، «هفت‌سنگ»، «لی‌له»، طناب‌بازی، کش‌بازی… اینجا مغازه‌ها به ما نزدیک‌تر بود، طبق معمول من می‌رفتم خرید: گوشت، سبزی خوردن... توی این خانه، مادرم بیشتر پیشمون بود. برامون بافتنی می‌بافت. اما باز دعواهای پدرم با مادرم ادامه داشت. کم، کم، حالتهای مامانم داشت تعغیر میکرد، تو خودش بود، وقتی مشغول کار، یا بافتنی بافتن بود.. با یک کسی که ما نمیدیدمش حرف میزد، برام اون موقع مهم نبود، همینکه بودش به ما آرامش میداد، وقتی نبودش، اصلا دوست نداشتم بیام خانه، مادرم انقدر بافتنی خوب میبافت، اگر تن کسی مدلی را میدید، میامد خانه همون مدل را میبافت، همه مدلهای بافتش را کوچیک، کوچیک، بافته بود، وقتی میخواست برامون ببافه ازمون میپرسید کدام مدل را براتون ببافم، نمیدونم اصلا از کی یاد گرفته بود، فکر میکنم زمانی که ازدواج نکرده بود، در خانه پدری یاد گرفته بود، یه وقتایی من بافتنی  میبافتم ولی از روی کتاب.. باید خیلی مسلط به دانه ها و سانتیمتر بود،زن با هوش زیبا وخیلی مهربون، و بساز، از ناراحتیهاش.. به هیچکس چیزی نمیگفت، فقط مادر پدرم متوجه میشد، و مرتب با پدرم دعوا میکرد. یه کمی پدرم شاید به حرفش گوش کنه، وقتی فکرش را میکنم خیلی دلم به درد میاد. وقتی با خودش حرف می‌زد، یه حواسش به حرفا بود، یه حواسش به کارهایی که انجام می‌داد. کم‌کم حال و هوای مامانم عوض شده بود، ولی همچنان غذا می‌پخت، بافتنی می‌بافت... همه‌چی رو خوب انجام می‌داد. با این حال، دعواها ادامه داشت. پدرم با زندگی، با مادرم، با ما، انگار قهر بود. مادرم برای ما، تا مرز جنون تحمل می‌کرد. بعد از طلاق هم حضانت ما رو هم به مادرم نداد.ولی قانون باید خواهر کوچیکم را به مادرم میدادن. شاید برای اینکه بیشتر اذیتش کنه. ولی باز می‌رفت و باز برمی‌گشت. در رفت و آمدهای مادرم، مادربزرگم می‌اومد و کارهای خونه رو انجام می‌داد. پدرم برادرم رو بیشتر از ما دوست داشت. اول مهر رسید، رفتیم مدرسه جدید، با این تفاوت که دیگه هر کدوم جدا جدا می‌رفتیم مدرسه. خواهرم رفت دبیرستان، من کلاس سوم، برادرم کلاس دوم. خواهر کوچیکم هم پنج ساله بود و دیگه تو این رفت‌وآمدهای مادرم، همراهش نبود. چهارتایی با هم آبله‌مرغان گرفتیم. اینکه اون موقع کی کنارمون بود یادم نمیاد، فقط یادمه وقتی می‌رفتیم مدرسه، باید در خونه رو روی خواهر کوچیکمون قفل می‌کردیم. هر چی همسایمون می‌گفت: «بذارید پیش من بمونه»، می‌گفتیم: «نه». چون دستور پدر بود و باید اجرا می‌شد. یه‌بار خواهر کوچیکم سرخک گرفت. اون موقع بردیمش خونه‌ی همسایه. همسایمون می‌گفت، توی تب می‌گفته: «مامان اومدی؟» از خوب شدنش چیزی یادم نمیاد. فقط یادمه من باید در کوچه رو روش قفل می‌کردم. اون موقع از این چیزها ناراحت نمی‌شدم. فکر می‌کردم برای همه پیش میاد. بعدها فهمیدم مامانم رو برده بودن دکتر، براش قرص نوشته بودن. خانواده‌ی مادری‌مون رو هم به‌ندرت راه می‌دادن. یه زمانی فهمیدیم مامان تو بیمارستان بستری شده. اوایل اومدن‌مون به خونه‌ی جدید بود. زیر خونه‌مون یه مغازه‌ی بزرگ بود، که پدرم تبدیلش کرد به بنگاه. میز و صندلی آورد و شروع کرد به کار. روزهای تعطیل، لباس‌هامونو خودمون می‌شستیم، غذا درست می‌کردیم، خونه رو تمیز می‌کردیم. پدر گفته بود باید حرف خواهر بزرگم رو گوش کنیم. اونم کارها رو بینمون تقسیم کرده بود. انجام می‌دادیم. خواهرم چهار سال از من بزرگ‌تر بود، خیلی کمک‌حال بود. با هم لباس‌ها رو می‌ریختیم توی تشت، با پا لگد می‌کردیم. اون موقع پودر نبود، با صابون می‌شستیم. برای آب گرفتن لباس‌ها، تشت رو دوتایی در جهت مخالف می‌پیچوندیم، با لذت. صندلی می‌ذاشتیم زیر بند و لباس‌ها رو پهن می‌کردیم. مادرم وقتی ملافه‌های سفید رو می‌شست، آخرش توی نیل یا لاجورد می‌زد. ما هم همون کارا رو یاد گرفته بودیم. مادرم از بیمارستان که می‌اومد، بعد از مدتی دوباره می‌بردنش. اون دوران‌ها، چیزی از خدا و دین نمی‌دونستیم. فقط یاد گرفته بودیم با اسمش قسم بخوریم. مادربزرگم نماز می‌خوند. شب‌ها، چهار تایی با قصه‌های تکراری اما دوست‌داشتنی‌اش می‌خوابیدیم. یه بار اومدنش مصادف شد با ماه رمضان. شاید قبلاً هم بوده ولی یادم نیست. منم پا می‌شدم روزه می‌گرفتم. مادربزرگ می‌گفت: «اگه تشنه شدی، یه‌کم آب بخور». منم می‌خوردم. پدرم هم روزه می‌گرفت. یه والور دوشعله‌ی مبله داشتیم که با نفت کار می‌کرد. مخزن نفتش شیشه‌ای بود. برای استفاده باید برش می‌گردوندیم تا نفت به فتیله برسه. بعد روشنش می‌کردیم.
چراغ نفتی سفید تیله هم داشتیم. صبح‌ها قبل از مدرسه، غذا می‌ذاشتیم بار. آبگوشت بلد بودیم. زیرش رو کم می‌کردیم. معمولاً من این کار رو می‌کردم، چون مدرسه‌م نزدیک‌تر بود. دیرتر می‌رفتم و زودتر برمی‌گشتم. یه‌وقتایی پیش می‌اومد که زیرش رو خوب کم نکرده بودم، یا آبش تموم می‌شد و می‌سوخت. اون روز، اگه چیزی ازش مونده بود، همونو می‌خوردیم. ولی تمام روز ذهنم مشغول بود: «نکنه بوی سوختگی بده؟ نکنه بابا بفهمه؟ باید ظرف سوخته رو تمیز کنم...» پدرم عصرها تا شب، خدا رو شکر، توی بنگاه بود. دوست نداشتم از مدرسه برگردم خونه. نفهمیدم کی این‌قدر زود بزرگ شدم. یه روز، پدرم منو برد ملاقات مامان. نمی‌دونم چرا بقیه‌ی بچه‌ها رو نبرده بود. شاید چون من بیشتر از همه بهش وابسته بودم. رفتیم امین‌آباد. بیمارستان، انگار یه شهر بود؛ با کوچه و خیابون، ساختمون‌های بزرگ، دو طبقه... مامان رو صدا کرد. اومد بیرون. مدتی پیشمون بود. بی‌قراری می‌کرد، می‌خواست بیاد خونه. هنوز نفهمیده بودم چرا اونجا بود. گیج بودم... بعدش رفتیم شاه‌عبدالعظیم. از توی همون بازارچه، بابا یه روسری نارنجی کلفت برام خرید. رفتیم زیارت، بعد برگشتیم خونه
✍ قسمت شانزدهم وقتی مامانم برمی‌گشت خونه، خیلی خوشحال می‌شدیم. ولی باز دوباره بابام می‌بردش بیمارستان. باید قرص‌هاش رو مرتب می‌خورد؛ ولی توجه نمی‌کرد. دیگه خونه‌ی مادربزرگم نمی‌رفت. مادربزرگم می‌رفت ملاقاتش. ما هم می‌رفتیم. کم‌کم فهمیدم اونجا بیمارستان روانیه؛ همون‌جایی که بابام مامان رو برده بود گذاشته. همه‌ی فامیل می‌گفتن: «این که روانی نیست، چرا بردیش اونجا؟» من فقط این حرفا رو می‌شنیدم. نمی‌فهمیدم. ولی همه‌ش تو مغزم حک می‌شد... بعدا، کم‌کم، مغزم شروع کرد به تفسیر کردن. فهمیدم که نباید به کسی بگم مامانم اونجا بستریه؛ اون‌وقت همه نگام می‌کردن، طوری که انگار مادرم دیوونه‌ست. هر کی می‌پرسید، می‌گفتم: «رفته خونه‌ی مادربزرگه.» خواهر بزرگم خیلی خوب ما رو مدیریت می‌کرد. یکی از دلایلش این بود که بابام گفته بود باید به حرف اون گوش کنیم. غذاهای متنوع‌تر یاد گرفته بود. یه کمی سر و سامون گرفته بودیم. بابام خط تلفن بنگاه رو به خونه هم وصل کرده بود. توی این خونه گاز فر‌دار داشتیم. اگه بابا خونه بود، باید حتماً تکالیف مدرسه‌مونو روی میز غذاخوری می‌نوشتیم. می‌گفت: «غوز درمیارید!» ولی وقتی خونه نبود، هر جا که دلمون می‌خواست، انجامش می‌دادیم. نمی‌دونم چرا ماشین لباسشویی نمی‌خرید. بالاخره بابام مادرم رو طلاق داد. حضانت ما رو هم گرفت. همه بهش ایراد می‌گرفتن، ولی حرف، حرفِ خودش بود. مثل خر تو گل مونده بود. بعضی وقتا خودش لباس می‌شست، غذا درست می‌کرد... از چیزی که قند خورد می‌کرد، عصبی می‌شد. منتظر یه بهونه بود که زمین و زمانو به هم بریزه. کلافه بود... عصبانی بود که یه روز تعطیلشم باید این‌طوری بگذره. باز می‌رفت دنبال مامان. با اینکه طلاقش داده بود. یه مدت، همه‌چی رو روال می‌افتاد، ولی بعد دوباره شروع می‌شد... خونه‌ی مادربزرگم، دو تا از خاله‌هام هم بودن. ولی انگار کسی قرص‌های مامان رو بهش نمی‌داد. با این حال، حس خوبی داشتم که خواهرم مثل مامان، هوامون رو داشت. غذاهای متنوع درست می‌کرد. با هم لباس می‌شستیم. اون بزرگ‌تر بود. دیگه با هم می‌رفتیم حموم. برادرم با بابام می‌رفت. مدرسه رو خیلی دوست داشتم. دوست نداشتم برگردم خونه. ولی باید می‌اومدم برای درست کردن غذا. کلاس پنجم که بودم، یه روز معلممون یکی‌یکی تکالیف رو سر میزش می‌دید. بعد می‌فرستاد توی حیاط. زنگ ورزش بود. بی‌خودی بغضم گرفت... بعد شروع کردم به گریه. کلی سوال پرسید. گفتم: «مامان بابام طلاق گرفتن.» کلاس پنجم، با یه تجدیدی رد شدم. دو سالی که ما مدرسه و دبیرستان می‌رفتیم، خواهر کوچیکم تو خونه بود. در رو روش باید قفل می‌کردیم. بالاخره وقت مدرسه رفتن اون هم رسید. روپوش برادرم و خواهر کوچیکم سرمه‌ای بود. خواهرم روپوش اونم آماده کرد. اما مال خواهر بزرگم طوسی بود. دبیرستانش از همه‌ی ما دورتر بود. بعضی پنج‌شنبه‌جمعه‌ها، ما رو می‌برد خونه‌ی مادربزرگ. وقتی می‌رفتیم، شادی ازمون لبریز می‌شد. مخصوصاً چون داییم ماشین داشت. تلویزیون هم بود. عصر جمعه برمی‌گشتیم. هنوز که هنوزه، غروب جمعه دلم می‌گیره. می‌گن اون موقع دل امام زمانم می‌گیره؛ شاید واسه همینه که ما غمگین می‌شیم. شب‌های تابستون، یه طرف حیاط رو سرتاسر ملافه‌ی سفید می‌زدیم و همون‌جا می‌خوابیدیم. یکی نبود بهمون بگه: «آخه شما که انقدر سختی می‌کشیدین واسه شستن ملافه‌ها، چرا رنگی نمی‌نداختین؟» عصرا، حیاط رو با شلنگ آب می‌شستیم. تو باغچه، درخت سیب، گلابی، سبزی ریحون داشتیم. اون‌طرف‌تر، یه درخت انگور بود رو داربست، یه درخت بِه، با سبزی‌هایی مثل تربچه... خواهر بزرگم چند تا تخم لاله‌عباسی گرفته بود، نمی‌دونم از کی. چند تا هم نیلوفر. همه رو کاشته بود. آبشون می‌دادیم. فواره رو هم باز می‌کردیم. هوا یه کم خنک می‌شد. توی رفت‌و‌آمدای خونه‌ی مادربزرگ، یه گربه‌ی دیگه پیدا کردم. خیلی خوشگل‌تر از زی‌زی بود. سفید، پُرمو، عین توپ. اسمش رو گذاشتم قلقلی. از قصابی براش آشغال گوشت می‌گرفتم. از غذای خودمونم می‌خورد. برامون سرگرمی خوبی بود. شب‌ها هم کنار خودم می‌خوابید. بابام خیلی از این بابت ناراحت می‌شد. حتی اگه سر جاش هم می‌خوابید، باز می‌اومد پیش من. دیگه دعوا کردن بابا فایده‌ای نداشت؛ قلقلی پیش من می‌خوابید. روزهامون طبق معمول می‌گذشت. ما بزرگ‌تر می‌شدیم... دردامون هم بیشتر. از روی یه کتاب آشپزی که یه خانم پیر ـ زن‌عموی دوستامون ـ بهمون داده بود، همه‌چی درست می‌کردیم: حلوا، شربت، کیک... گازمون فر داشت. خواهرم هم به این‌جور چیزا علاقه داشت. درست می‌کرد. این با هم بودنمون، طولی نکشید... تا اینکه یه روز بابا از سر کار اومد، گفت می‌خواد خواهرمو بفرسته دانشسرای شبانه‌روزی، که معلم بشه. دانشسرا توی ورامین بود. اون رفت دانشسرا. ما سه‌تا موندیم...
Koveyti Poor wWw.NakaMan.iR سایت ناکامان4_6030737620978371534.mp3
زمان: حجم: 5.5M
تقدیم به دل صبور و با ایمانت...😔❤️ ( این موزیک را فاطمه دوستی که در انگلیس زندگی میکنه زیر نوشته هام برام نوشت.) فاطمه از کسانی بود که قسمتی از زندگیم را که متوجه شد، گفت زندگینامه ام را بنویسم. تمام اینا را خوانده ونظراتش نوشته،
✍ قســمت هــفدهـم وقتی بابام از دانشسرای شبانه‌روزی می‌گفت، فقط گوش می‌دادم. ولی اول مهر که هرکدام‌مان رفتیم مدرسه‌ی خودمان، بعد از چند روز فهمیدم چقدر تنها شدم. من ماندم با یک خواهر و برادر کوچک‌تر، مادربزرگم که گاهی می‌آمد و باز می‌رفت. خواهرم هم فقط پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌آمد، آن‌هم نه همیشه. آن‌جا، پیش دوستانش، بهش خوش‌تر می‌گذشت تا این‌که بیاید خانه و غرغرهای بابام را بشنود. راستش را بخواهی، من هم اگر جای او بودم، نمی‌آمدم. بابام از این‌که باید از ما نگهداری کند، همیشه عصبانی بود. اگر کاری را درست انجام نمی‌دادیم یا خوب گوش نمی‌کردیم، دعوا و فریاد راه می‌انداخت. همیشه می‌گفت: «من اگه ازدواج نکردم، فقط بخاطر شما بود...» مدرسه که می‌رفتیم، بچه‌های پرورشگاهی هم بودند. چقدر دلم می‌خواست من هم توی پرورشگاه بودم. ولی خب، به وضعیت‌مان عادت کرده بودیم. ما هم یتیم بودیم. اولین خطای فاحش پزشکی تا وقتی دفترچه بیمه نداشتیم، هیچ‌وقت دکتر نرفته بودم. وقتی پدرم برای‌مان بیمه گرفت، خواهرم مرا برد دکتر. دکتر گفت گواتر دارم و دارو داد. شب همان دارو را خوردم و صبح تشنج کردم. پدرم خانه نبود، خواهرم دوید دنبالش. من را بردند پیش همان دکتر. همسرش که خودش هم دکتر بود، گفت این دارو اصلاً در تخصص شوهرش نبوده. داروی جدیدی دادند و گفتند باید مرتب بخورم، اما نمی‌خوردم... یا یکی در میان. همین بی‌توجهی باعث شد تشنج‌هایم به صرع تبدیل شود. و حالا، سال‌هاست که این بیماری با من مانده. خاطره‌ای تلخ پدرم روی تلفن مغازه یک خط کشیده بود، توی خانه هم قفلش کرده بود. ما یاد گرفتیم قفل را باز کنیم. با خواهر کوچکم نشستیم تلفن بزنیم. چند بار زنگ زدیم، شماره‌ی دایی‌ام بود، همکارهایش گوشی را برمی‌داشتند، ما هم الکی حرف می‌زدیم. یک‌بار خودش گوشی را برداشت. دعوایمان کرد. ما خیلی ترسیدیم... تنها فکری که به ذهن‌مان رسید، خودکشی بود. مرگ موش آوردیم که با هم بخوریم. من همه‌اش را خوردم، نگذاشتم خواهر کوچکم بخورد. بردنم بیمارستان. زنده ماندم، اما لپ‌هایم از سیلی سیاه شده بود، موهایم همه ریخت. یک روسری سرم می‌کردم. کم‌کم موهایم دوباره درآمد. متنت احساسات عمیقی داره و قابل درکه. برای روان‌تر و تأثیرگذارتر شدنش، ویرایشش می‌تونه به شکل زیر باشه: نمیدونم... کسی از پدرم پرسید: «چرا این دختر خودکشی کرد؟ از عشق و عاشقی بوده؟» اما اون‌ها نمی‌دونستن... دختری که خود کشی کرد، اصلاً نمی‌دونست عاشقی یعنی چی. نه عشق عاشقانه‌ای رو تجربه کرده بود، نه حتی عشق پدر و مادر رو دیده بود. تنها عشقی که می‌شناخت، عشق به مادرش بود... و اونم ازش گرفته شده بود. از آن به بعد، چون یک‌بار خودکشی کرده بودم، بابام کمتر غر می‌زد. خواهر بزرگم که درسش تمام شده بود و معلم شده بود، پشتیبان‌مان بود. بابام می‌گفت: «حقوقتو بده من جمع کنم برات.» نمیخواست استقلال مالی داشته باشه، میدونست با داشتن استقلال مالی دیگه نمیتوانه کنترلش کنه، مدت زیادی رفت خانه مادر مادرم که عمه یا همان دختر دایی بابام، رفت آوردش خانه خودمون. اما خواهرم زیر بار نمی‌رفت. با بابام حرف نمی‌زد. گاهی کمی کمک‌مان می‌کرد. عیدها بابام به او پول می‌داد تا ما را ببرد و لباس برای‌مان بخرد، به سلیقه‌ی خودمان. پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها، با هم می‌رفتیم دیدن مادرم؛ یا خانه‌ی مادربزرگ، یا بیمارستان. خواهر بزرگم، خواهر کوچکم رادوست داشت.بهش میرسید. پدرم هم برادرم را با خودش تابستان‌ها می‌برد اداره.کلا پسر دوست بود. مدرسه ملی یا خصوصی می‌رفت. هیچ‌کس من را دوست نداشت. فرق‌ها را با چشم می‌دیدم... مادربزرگم در رفت‌وآمد بود. پناه خوبی بود. هر وقت بابام می‌خواست دعوا.. جلوش میگرفت