eitaa logo
کرانه عشق امام حسین(ع)
2.6هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
10.6هزار ویدیو
92 فایل
سلام عرض ادب خدمت شما بزرگواران به کانال کرانه عشق امام حسین ع خوش اومدید لینک کانال: @ka_amamhosein
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱 در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج) ♥📕 مهدی تازه دختر دار شده بود اما توی عملیات عکسشو نمیدید میگفت میترسم ببینم مهر پدر و دختری کار دستم بده نتونم بجنگم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با برادرش مجید هردو باهم توی ماشین سردشت شهید میشن ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه حدیث، یا جمله ی قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت روی کاغذ و می زد به دیوار. بعد راجع به اش با خانمش حرف می زد هرکدوم، هرچه فهمیده بودن می گفتن و جمله می موند روی دیوار و توی ذهنشون ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مهدی محبوب دل ها بود بچه های زنجان فکر می کردن مهدی، باهاشون از همه صمیمی ترِ. سمنانی ها هم، اراکی ها هم، قزوینی ها هم.
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ﷽ ⏰ دختر و پسر ؛نسل سوم انقلاب،داعیه داره رهبر! از میگویند ؛ تمام فکر و ذکرشان شده گشتن به دنبال شهادت! اما با سیره ی شهدا ها فاصله دارند... که تمام ، وصایا و زیروبم زندگی شهدا را از حفظ است ؛ اما وقتی خواستگاری اجازه ورود میخواهد، آنقدر از ملک و پول و ماشین و سرمایه می پرسد! که را از یاد میبرد ، و های دویده به دنبال مادران منتظر را هم... از یاد میبرد ک آن زمان ها ، زن هایی بودند که در زیرزمینی با کمترین امکانات حاصل عشقشان را؛ با و ،بوی نم بزرگ میکردند تا همسرانشان آسوده خاطر بجنگند! بدون ... و که زینت بخش در و دیوار اتاقش بود، و هر راهی شهرش؛ به یکباره فراموش میکند که وعده ای داشته بین خودش و دوستان آنقدر به و زیبایی و مال و ثروت می اندیشد که از ماجرا غافل میشود!! آنقدر سخت گیری میکند که فراموشش میشود که اش ازدواج میکرده قربه الی الله... نه قربه الی قد و بالای محبوب زمینی! آن روزها اصلا اهمیتی نداشت، زیبارو نباشی! یا نداشته باشی! حتی دست و پایت جا مانده باشد در آن دورها... مهم این بود که بخواهی با همسرت باشی،شانه به شانه، قدم ب قدم تا خود بهشت... این روزها اما بوی گند به قدری مشام ها را بی حس کرده که دیگر اسم شده زیاده روی و اسم تجمل ، ....!! اما خود دانی؛ میخواهی بدرقه ی راهت دعای عکس روی دیوار اتاقت باشد یا حرف مردم کوچه و بازار... ...)) 🚶‍♀
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک‌ بالان عاشق ﷽ ‍ تمام میشودبه پدرش.آغوش گرمش بهترین آرامش است.هرچه دختر نازکند،دل پدرعاشقانه‌تربرای ثمره وجودش میتپد. خستگیهایی که برتن پدرسنگینی میکند با تمام میشودامابزرگترین برای یک دخترجای خالی پدراست. محروم شدن از پرمحبت و جای خالی دست پرمهرش که موهای دخترش را نوازش کند و شود. میخواهم ازدختری بگویم که عاشقانه ‌هایش با،پدرختم میشود به بر ... ،دلتنگیهایش را ازکودکی بابغل کردن لباس نظامی که نشان پدر است تسکین می‌دهد. تنهاتصور او ازچهره پدر،عکسی است که آقاحمیدقبل از،رفتن به ، برای شهادتش آماده کرده بود. تولد نادیامصادف شدبا پدرش وبهترین هدیه‌اش شد .حمید۲۰ ساله،دل کند،ازدخترش به حرمت . چندروزقبل ازشهادتش هرچه زنگ زد دخترش خواب بودنتوانست،صدایش را بشنود.حتی حسرت دیدن راه ‌رفتن های دخترش هم بردلش ماندو . حالا،دخترقصه ما،دلش به به‌جامانده خوش است،وافتخارمیکند به پدری که جوانی‌اش رافدای خواهر ارباب کردو طعم بی‌تابی سهم دخترش شد. خداراشکرسنگ سرد ندارد وگرنه تاحالا،بارها از برای پدرش،دلش گرفته بود،بغضش ترکیده بودوهزار تکه شده بود.. 🍃به مناسبت 📅تاریخ تولد‌:۲۴تیر۱۳۷۲ 📅تاریخ شهادت:۱۹آبان۱۳۹۲ 🕊محل شهادت:دمشق.زینبیه 🥀مزار:مشهدبهشت رضا ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╰⊱☘⊱╮ღ꧁🌸꧂ღ╭⊱❤️≺
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ شهدا... ❤️احترام به سادات ...❤️ سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یا زهرارا زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم.  چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است. از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.  چند نفر به استقبالش رفتند. او را صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آن ها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم: آقای تورجی زاده من دوست دارم به گردان یازهرابیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟ نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد یکدفعه پرید تو حرفم و با تعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد. بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست! من به گردان آن ها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند. با آن ها هم بسیار با محبت برخورد می کرد. 📚خاطرات شهید محمد تورجی زاده 🔊راوی: دکتر سید احمد نواب