eitaa logo
کام
22 دنبال‌کننده
11 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرم پرسید چرا عصرا همیشه چای میخوری؟ گفتم چون عصرا یه غم زیادی میاد توی دلم و فکر میکنم که چای می‌تونه اون رو بشوره https://eitaa.com/kaamdotcom
درونم پیرزن بداخلاقی با دختری جوان میجنگد.... دلم برای دختر جوان میسوزد. دیگر توانی برای جنگیدن ندارد. او هم دارد مثل پیرزن میشود.... https://eitaa.com/kaamdotcom
گفت: _عروسی خو یه جور کنسرتن! _عروسی کنسرته؟ عااامو عروسی کنسرتن؟ _عروسی عمه‌ت، هاا کنسرتن! این چهار خط غم‌انگیزترین چهارخطِ دنیاست اگر عشق نواختن باشی و مجبور به نواختن آهنگ بندتونبونی! گریه دارترین چهار خط دنیاست اگر عشق پرواز باشی و مجبور به ماندن در قفس... https://eitaa.com/kaamdotcom
شب خواب بدی دیدم. خواب دیدم خیلی کار دارم یه عالمه لباس کثیف که باید میشستم و یک دنیا لباس تمیز که باید تا میکردم باید وسایلم را جمع میکردم تا به قطار ساعت ده و نیم برسم. ساعت ده بود و هنوز بچه ها را هم آماده نکرده بودم. بچه ها با همان لجبازی ها و سرتقی های بیداری عذابم میدادند و من کلافه و خسته تر از همیشه داشتم دوچرخه ای را می‌پیچیدم تا با خودم به قطار ببرم. فقط پنج دقیقه مانده بود. از استرس زیاد و صدای ضربان قلبم که به شدت میتپید بیدار شدم... برای ناهار قرمه سبزی درست کردم ظرف ها رو شستم. لباسشویی روشن کردم و لباسهای خشک شده را تا کردم. هنوز خستگی و کلافگی خواب دیشب رهایم نمیکرد. گرچه شبش هم با اعصابی له شده و قلبی شکسته خوابیده بودم و دیدن چنین خوابی بعید هم نبود. داشتم مقدمات ناهار را آماده میکردم که صدای بلندی آمد چیزی شکسته بود. اما بچه ها نشسته بودند و همه دور بودند از موقعیت حادثه!!! کاشف به عمل آمد، کوسن پرتاب شده و با جاکاموایی قشنگم برخورد کرده، افتاده و شکسته... آنچنان روی دستم کوبیدم که دستم تا نیم ساعت بعد هم قرمز بود. بغضم را فرو خوردم و گفتم دیگه شکست... و بعد با بدجنسی اشک آلودی گفتم: «میذارمش پیش همون ماگم....» ماگ امام رضا را میگفتم همان که در قم افتاد و شکست. هنوز تکه هایش توی پلاستیکی کنار گاز است. اینها که شکست خیلی دوستشان داشتم... ۲۱ آذر https://eitaa.com/kaamdotcom
پسرکم ناآرام است. از همان موقع که تکان خوردنش را درونم احساس کردم فهمیدم این بچه فرق می‌کند. تمام این ناآرامی را جمع کنید با حوادث غیر مترقبه‌ای که در این ۹ سال تجربه کرده. نتیجه: دو بار اتاق عمل و چند درمان سرپایی! ناآرامی‌اش همراه شد با فوبیای درمان. فوبیا همان ترسِ مرَضی است که نمی‌دانی چه می‌شود اما دیگر بدن دست خودت نیست، خشک می‌شوی ضربان قلب بالا می‌رود، خون در رگ‌ها یخ می‌زند خلاصه بد چیزی است. حالا پسرکم نیاز به درمان دارد آن هم دندانپزشکی! باید دو دندان شیری‌اش را بکشد. وقتی می‌ترسد اشکش انگار به منبعی بی‌انتها متصل باشد، بدون لحظه‌ای توقف سرازیر می‌شود. از اینکه گریه می‌کند حرص می‌خورم، دلم هم طاقت دیدن اشک‌هایش را ندارد. درمانش را هم همیشه به گردن پدرش می‌اندازم می‌خواستم از زیرش در بروم، کلاس هم داشتم اما این بار نمی‌شد موضوع مهمی بود باید مادری می‌کردم. مطب، خلوت و تمیز بود خوشبختانه بوی دندانپزشکی هم نمی‌داد مدتی منتظر نشستیم. ساعتم را مرتب نگاه می‌کردم می‌خواستم زود تمام شود. نوبتمان شد با اکراه و سنگین روی یونیت خوابید. می‌خواستم بگویم تا این حد هم ترس ندارد اما نگفتم. مزه پرانی می‌کردم تا حواسش پرت شود. باهوش‌تر از این حرف‌هاست و خیلی رک البته! «میدونم می‌خوای حواسم رو پرت کنی.مامان ولم کن!» سعی می‌کند گریه نکند میفهمم، اشکش می‌چکد روی شلوار مدرسه‌اش درباره‌اش شوخی می‌کنم نگاه عاقل اندر سفیهی می‌کند و به سعیَش ادامه می‌دهد. پدرش هم می‌آید حالا هر دو کنار یونیت ایستاده‌ایم و دلداریش می‌دهیم دکترش اما دلداری نمی‌دهد همدردی می‌کند می‌گوید: «می‌دونم می‌ترسی! پسر منم خیلی می‌ترسه» دکتر خدا را شکر، خیلی با حوصله و صبور است و کار بلد. کم کم و با آرامش شروع می‌کند. مخفیانه و با احتیاط سرنگ فلزی نقره‌ای رنگ را برمیدارد.همان که بوی عجیبی میدهد و اثر تیزی آن توی لثه تا مدتها می‌ماند. جوری ماهرانه آن سرنگ ترسناک و تلخ را در لثه پسرکم فرو می‌کند که نمی‌بیندش. پسرکم چشمانش را بیشتر فشار می‌دهد تا بسته تر شود و من می‌دانم بیشتر از اینکه از درد باشد ترسش دارد مثل یک دریای سیاه و غلیظ او را غرق می‌کند. دلم میخواهد شیرجه بزنم و بیرونش بیاورم اما نمی‌شود. دستانش را در هم گره کرده محکم فشار می‌دهد.برای خوب بودن خیلی تلاش میکند. دکتر برای چندمین بار سرنگ را در لثه‌هایش فرو می‌کند. هیچ نمی‌گوید اشک هم نمی‌ریزد. ناگهان همه جا می‌لرزد لرزش زیاد است و تمام هم نمی‌شود چند سال لرزیدنش طول می‌کشد. دکتر سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:« زلزله ست؟» من و همسرم هم تایید می‌کنیم. خیلی خونسرد به هم نگاه می‌کنیم. فضای سورئالی شده منتظریم تکان‌ها تمام شود تا دندان کشیده شود!! میخواهم دست همسرم را بگیرم و به او بچسبم تا کمی آرام شوم اما کلاسِ بلوغ و زنانگی‌ام را حفظ میکنم پشت ماسک سفیدم تند تند اذان می‌گویم اما آرام نمی‌شوم زلزله هنوز تمام نشده... خودم را می‌بینم، همان زنِ یخ زده از ترسِ تقریباً ۴۰ ساله که هر روز و هر شب بدون استثنا به زلزله فکر می‌کند و فوبیای زلزله دارد. ۴۰ سالگی سن بعثت پیامبران است و من هنوز در ترس مهیب کودکی‌ام مانده‌ام کم نشده فقط با کلاس‌ شده! شأن خودش و خودم را حفظ می‌کند یاد گرفته چگونه درونم پنهان شود.من هم مثل پسرکم بودم کمی باکلاس‌تر! زلزله تمام شد و ما سه انسان خونسرد و ترسیده بودیم که فقط منتظر ماندیم. شجاع‌ترینمان روی یونیت خوابیده و زلزله اصلا هیچ اهمیتی برایش ندارد. بی‌حسی اثر کرده و دکتر دندانش را می‌کشد با صدای خفه‌ای چند یا علی می‌گوید دلم برایش غنج می‌رود. تمام شد بالاخره. با خنده ای بزرگ از یونیت پایین می‌آید و می‌بینمش که خسته اما پیروز از آن سیاهِ غلیظ بالا می‌آید. شاید ترسِ او هم روزی با کلاس شود و درونش پنهان شود اما آن موقع دیگر ترسش را نمی‌بینم تا حواسش را پرت کنم. سعیش برای بالا آمدن را هم نمی‌بینم. فردا شأن مردانگیَش به او اجازه نمی‌دهد بترسد. دلم برای کودکیش تنگ می‌شود و از بزرگ شدنش میترسم. دستش را می‌گیرم. قهرمانم به دل سیاهِ غلیظ زده و بالا آمده... ۲۸ آذر https://eitaa.com/kaamdotcom
«این یقین مثل مرگ با تو روشن است» آهنگی رندوم روشن میکنم. هندزفری را در گوشم میگذارم تا صدای مترو و مردمش را نشنوم. آهنگ «شب» است از چارتار. تازه دانلودش کرده ام و ۱۰۰ بار قبل از این شنیده امش. ایستگاه امام حسین پیاده میشوم. صدای موسیقی تا آخر بلند است. دستانم را در جیب کاپشن سرمه ای ام جا میدهم و راه می‌افتم. همه چیز عادی و معمولی است. آدم‌ها با ریتم آهنگ، کندتر از همیشه حرکت می‌کنند و من در سکانسی اسلوموشن از فیلمی آبکی ام. همان فیلم‌ها که هیچ ندارد و تکرارِ سخیفی از روزمرگی ست، همان که کارگردان، موسیقی رندومی را از اول مثل شلنگ آب باز می‌کند در فیلم. بدون هیچ فکری! بدون هیچ آرتی! یک دفعه کارگردان به سرش می‌زند تا بگوید رندوم و شانس کشک است و در فیلم من همه چیز فکرشده است و آرت!! جلوی تابلوی نقاشی بزرگی در سالن مترو، خشکم میزند. ضربان قلبم را هم میشنوم. حالا موسیقی روی تصویر ول نبود. کار درآمده بود و در گوشم میخواند: « عمر همه لحظه ی وداع ست و صدای پایت آخرین صداست ای گریه های بعد از این! خاطرم نمانده شهر من کجاست...» تصویر بزرگ و واید اسکرین است. مردی روی اسب سفید نشسته، پشتش به دوربین است و نوزادی را در بغل دارد. ما فقط بخشی از سر نوزاد را پایینِ شانه مرد میبینیم و تیری که در آغوش مرد است و لابد به تن نوزاد نشسته. نقاشی افقی ست. درست اندازه پرده سینما با همان هیبتِ ۱۶ به ۹. «صبح رفتن است این تن من است هجرتت، مرده بر شانه بردن است» دیگر این همان موسیقی صد بار شنیده شده نبود انگار حرفش را عوض کرده و زده زیر همه چیز. هر نُتش شده تکه ای از این تابلوی نقاشی! موسیقی روی کار نشسته و با اینکه نقش اول، تماماً پشت به دوربین است، شخصیتش درآمده. تمام رنج و عشقش روی شانه هایی ست که کمی بالا داده و سرش که کمی مایل است. مثل همان وقتی که می‌خواهیم نوزادی را از ته دل در آغوش بکشیم...حتی فشار دست‌های مرد که نوزاد را به سینه اش می‌فشارد هم مشخص است. پایین لباس نوزاد خونیست. حتما اثر همان تیر است. اسب سفید هم که نیمرخش پیداست، سرش را پایین انداخته و به جایی نامعلوم روی زمین خیره شده. هندزفری را محکمتر در گوشم فرو میکنم: «شب چرا میکُشد مرا؟تو نشسته ای کجای ماجرا؟ من چنان گریه میکنم که مگر خدا بغل کند مرا» دردِ سنگینِ مرد از پشت سر، هم معلوم است. آسمان سیاه و چرک است . از نظر تاریخی میدانم که این اتفاق ظهر افتاده اما تابلو شب را نشان میدهد. عجیب است. نوری قوی، سیاهی را شکافته و روی مرد و نوزادش افتاده و آنها را در بر گرفته انگار که بودن نور در آن ظلمت، فقط به خاطر مرد باشد. واقعاً داشتم یک فیلم می‌دیدم. فیلمی که افتتاحیه‌اش آبکی و موسیقی در آن بادبادکی بود بدون نخ. اما با ورود قهرمان، همه چیز چفت و بست پیدا کرد. کم مانده بود گریه کنم.بغضم را فرو میدهم و اشکم را مهار میکنم. ۵ ستاره و یک قلب به فیلم می‌دهم. آرام و با چشمی نمناک در حالی سالن را ترک میکنم که بخشی از من کنار قهرمان فیلم جا مانده. آهسته و بااکراه ، پله‌ها من و تیتراژ را بالا می آورد، فکر میکنم به نقش اول که چقدر تنها بود و چقدر غم داشت و چقدر رنجِ روی شانه هایش سنگین بود و چقدر قهرمان بود.... در خیابان، آفتاب همه جا را در آغوش کشیده و نورِ بعد از تاریکی چشمانم را اذیت میکند. روی برگ‌ های خشک قدم میزنم و فیلم هنوز در من ادامه دارد.... ۴ دی https://eitaa.com/kaamdotcom
مسیح عاشورا اثر محمدعلی نادری https://eitaa.com/kaamdotcom
سریال سامورایی چشم آبی، اثری آمریکایی ست که در ژاپن و فرهنگ خشن و بی‌رحمش اتفاق می‌افتد. این انیمیشن در ستایش خشم، انتقام و پیوندهای عاطفی و سر گشتگی میان زنِ فرهنگ بودن و زنِ دلخواه بودن است. زنانی که تسلیم تاریخ میشوند یا تاریخ را تسلیم میکنند. شخصیت پردازی، و کنشگری و البته صحنه های جنگ و تدوین فوق‌العاده اش نویدِ ادامه ای جذاب را در فصل های بعد میدهد. در کل خشونت ِهنری و اندوهِ ابدی شاخصه این انیمیشن است. https://eitaa.com/kaamdotcom
‏سلام عزیزم، من زیر فشار هستم؛ الماس شدم خبر می‌دم. https://eitaa.com/kaamdotcom
هِتِروکُرومیای حب و بغض https://eitaa.com/kaamdotcom
«هِتِروکُرومیای حب و بغض» گوشی ام را روشن میکنم. میخواهم مستندی ببینم برای گره گشایی یک فیلمنامه. مستند کوتاهی را انتخاب میکنم. مردی که جلوی دوربین نشسته حدود ۵۰ ساله است صورت استخوانی و ریش کوتاهی دارد اما چیزی که بیشتر در صورتش جلب توجه می‌کند چشم‌های هِتِروکُرومیایی اوست. اصطلاح علمی‌اش را می‌دانم چون چشمان دخترکم هم اینطور است. هتروکرومیا تفاوت رنگ چشم‌هاست. این تفاوت اختلالی در دیدن ایجاد نمیکند و واقعا زیباست. چشمان مرد یکی آبی، دیگری قهوه‌ای است. آرام و شمرده حرف می‌زند. به جز عین‌های شیرین و غلیظش فارسی را بدون لهجه حرف می‌زند از حُبش می‌گوید. من اسمش را حُب می‌گذارم تا روایتم را پیش ببرم. اما حب.... آن علاقه‌ای است که در تار و پود آدمی شکل می‌گیرد و انتخاب‌ها و تصمیمات را جلو می‌برد حب ریشه ی «سلمٌ لمن سالَمکم» است. اشک در چشمانش جمع می‌شود اما متین و استوار به حرف‌هایش ادامه می‌دهد. نامش علی خفاف است. معاون شهید ابومهدی بوده. همان که بعد از آن انفجار پنجشنبه، تکه تکه‌های بدن ها را جمع کرد و صندلی عقب ماشین خودش گذاشت. مستند که تمام می‌شود، یک دل سیر گریه می‌کنم انگار که همین الان جمعه ۱۳ دی باشد. دلم پر می‌شود گریه معمولاً سبکم می‌کند اما گریه‌های ۱:۲۰ فرق می‌کند. چیزی را در قلبم روشن می‌کند انگار دریایی در قلبم می‌جوشد. سنگینم می‌کند و قلبم را میکند. درونم قل قل می‌کند. دلش می‌خواهد از ظرف بیرون بریزد دیگر تحمل این همه جوشیدن ندارد. اسمش بغض است. یعنی نفرت، یعنی کینه، همان ریشه «حربٌ لمن حاربکم». بغضم هنوز می‌جوشد و خالی نشده. یک ضرب المثل آمریکایی می گوید: «انتقام غذایی است که باید سرد، سِرو شود» اما غذای ما از دهان افتاده و میلی به خوردنش نیست. می‌آیند و گاهی بر این بغض اضافه می‌کنند می‌کُشند، می‌بَرند، آتش می‌زنند و خون بر دل میکنند و من فقط می‌جوشم و سنگین‌تر می‌شوم. می خواهم مثل مرد، متین و استوار باشم اما نمی‌توانم سرخورده هستم دیگر هیچ آرامم نمی‌کند. آن موشک‌های باشکوه، با هشتگ کاپشن صورتی هم مثل چسب زخم است بر پیکری پاره پاره. تمامش از آن انتقام ماسیده سِرو نشده شروع شد. از آن ملعونین اجنبی و وطنی. در همین حال صدایی گیرا در من می‌گوید «به قله نزدیکیم» آرام می‌شوم. به صدا اعتماد دارم. دریا دوباره می‌جوشد این بار جای دیگر قلبم است. حب است. قلبِ هتروکرومیایی ام می‌جوشد. دلم گریه می‌خواهد از آنها که سبک می‌کنند. ۲۷دی https://eitaa.com/kaamdotcom
«ما بی‌شناسنامه نیستیم، ما از مردم جدا نمی‌باشیم؛ ما اهل قنوتیم، ساکن دهستان نیایش و بچه جنوب عشقیم، کبوتران قباپوشی که بال در خون شهیدان کربلا نهاده‌ایم. ما ساده‌نشینان کاخ ویرانه فقر و فناییم؛ پنجره‌هایی که رو به سوی افق سبز توکل باز می‌شوند؛ ما مثل کتابی در هر گوشه خاک و در هر لحظه از روزگار باز می‌شویم و دیگران را از خود باخبر می‌کنیم؛ ما مثل وضو ساده و پاکیم؛ عین اقطار بی‌آلایش و معصومیم؛ ما را می‌شود در هر گوشه مسجد پیدا کرد؛ در هر جنسی جستجو نمود با هر دردی دریافت؛ ما مثل تلاوت غمگینیم، مثل تکبیر حالت خنجر داریم و دوستان ما شیران روز و پارسایان شب هستند. از نوح به بعد تا کربلا و هویزه حضور داریم، پشت هر سنگی روییده‌ایم، با هر بوته‌ای رسیده‌ایم، بر هر شاخی بر داده‌ایم؛ ما در این آب و خاک سبز می‌شویم؛ ما بی‌شناسنامه نیستیم.» **- بخشی از وصیت‌نامه شهید بهشتی.** https://eitaa.com/kaamdotcom
«بی خطی» «کاغذ بی‌خطِ» ناصر تقوایی را دوست دارم. فیلم خوب و نجیبی است. قصه زنی که میانِ مادری و همسری و علایقش دست و پا می‌زند. دو بچه مدرسه‌ای دارد که باید به آن‌ها رسیدگی کند که می‌کند و علاقه به نوشتن پایش را به کلاس‌های فیلمنامه نویسی باز می‌کند. مهم‌ترین بخش مسئله همسرش است همان مرد ماجرا که نمی‌خواهد زنش وارد این مسائل شود اما روی گفتنش را هم ندارد و با سنگ‌اندازی اجازه این کار را نمی‌دهد. تکلیف فیلم روشن است خانواده‌ای از طبقه متوسط و غیر مذهبی که درگیر این مسائل می‌شوند. حتی نگاه کارگردان هم معلوم است و تعارفی ندارد! درگیری بین سنت‌های رخنه کرده در جامعه و خواسته‌ها. اما برای بخشی از جامعه ماجرا اینقدرها هم ساده نیست. نادیده گرفتن سنت هایی که ریشه های عمیق ایرانی یا حتی مذهبی دارد، کار هر کسی نیست. مخصوصاً اگر در خانواده‌ای سنتی و مذهبی رشد کرده باشی. نمی ‌دانم چقدر با زنان مذهبیِ درگیرِ مسائل خانواده مواجه شده‌اید؛ منجلاب سختی است، پر از احساس گناه و رنج تنهایی و تعلیقِ ندانستن! گفتن از زنانی که درگیر این چالش‌ها هستند مثل راه رفتن روی لبه شمشیر است. از طرفی متهم به فمنیسم می شوی و از طرف دیگر با شلاق سیاه نمایی و دین بالای سرت ایستاده‌اند. روایت این زنان را کسی نمیخواهد بشنود یا برایشان کاری کند. زیادی چالش برانگیز است و امکان برداشت غلط جامعه از روایتشان زیاد است. چند روایت یا داستان درباره طلاق یا تنهایی زنی مذهبی خوانده اید؟ همه به خاطر امکان سیاه نمایی در نطفه توسط خودِ ما خفه میشوند. و این زنان که متاسفانه کم هم نیستند هر روز تنهاتر و رنجورتر میشوند. جدایی یا حتی اعتراض برای زنی که مردش اجازه هیچ کاری به او نمی‌دهد یا مردی که یک زن برایش کافی نیست یا بد اخلاق است یا نمی‌دانم هزار عیب غیر قابل تحمل دارد برای قشر غیر مذهبی امری قابل دفاع است. اما حالا این کار را برای زنی در خانواده مذهبی در نظر بگیرید... پناه بر خدا!! همان وقت است که به جای دلگرمی و پشتیبانی، همان لرزش عرش خدا را بر سر زن بیچاره میکوبند. اما ظلم را نمی‌بینند یا تحمل ظلم را وظیفه زن میدانند! هزاران حدیث و روایت پشت هم قطار میکنند که اولاً اطاعت واجب است و دوم پاداش‌های اخرویِ در حد انبیا را فراموش نکن ! آن‌ها، هیچ جا در سیره معصومین و علما به زنی که میخواهد جدا شود یا در تنگناست اشاره نمیکنند. زنی که کارِ خانه برایش جهاد و وقت گذاشتن برای بچه ها و همسر عینِ زندگی ست؛ همه روح و جسم خودش رو بدون چشم داشت و با علاقه فدای زندگی اش میکند، با مرد غلطی مواجه است و بعد از تمام صبوری ها و تحقیرها و تلاش ها دیگر آن مرد برایش تمام میشود و جایی در زندگی اش ندارد. دلش همراهی و توجه نزدیکانش را میخواهد اما فقط دعوت به صبر میشود و باید تنها بجنگد. بماند و بپوسد و تن به ظلم دهد یا رنج و سختی را به جان بخرد و تنهای تنها خود را بیرون بکشد تازه اگر بتواند! که اگر توانست شروع مشکلاتی بزرگتر است... رها شدن زنان مذهبی از دست نامردانی که اسم دین‌دار روی خود گذاشته اند، همیشه چالش سختی خواهد بود. زنی که عمرش را در خانه مردی گذاشته و صبر کرده و به امید بهتر شدن هر روز تکه ای از روحش را کنده و در زندگی مشترک گذاشته، حالا از طرف نزدیک‌ترین‌ها متهم خواهد شد به کم گذاشتن، تشویق برای تلاش بیشتر و البته حفظ آبرو! اگر «تقوایی» محکم پای زنِ قصه اش می ایستد و رنجش را منصفانه روایت میکند، این طرف ماجرا هیچ کس پای رنجِ زن مذهبی نمی ایستد. حمایتش نمیکند. این طرف زن باید صبور باشد و ظلم را بپذیرد. کلافگی و بریدنش از زندگی را آرام و درِگوشی پچ پچ میکنند و جرات روایتش را ندارند چه برسد به این که دنبال راه حل باشند!! مواجهه نزدیک با زنانی اینگونه قلبم را می‌کَند. می‌خواهم فریاد بزنم البته فریادی که آن هم متهم به فمنیسم و زیاده خواهی خواهد شد. اگر زنِ قصه «کاغذ بی خط» رهاست و نمی‌تواند یا نمیخواهد روی کاغذ خط دار بنویسد؛ زنانِ قصه ما اصلا کاغذی ندارند که انتخاب کنند بنویسند یانه! زن بودن در این موقعیت قدرت و استقلال زیادی میخواهد. حرف زدن از جدایی و روایتِ رنج این گونه زنان در جامعه مذهبی ما، امری پیچیده است و جدا شدن، کوه بزرگیست که زن باید به تنهایی حملش کند. خوانش کج و کوله از دین و به زور چپاندَنَش در چارچوب زندگیمان دارد روح زنان بسیاری را میکُشد. دلم می‌خواهد تمام مادران را پای روایت‌های مظلومانه و غریبانه زنان مذهبیِ گیر افتاده بنشانم تا به فرزندانشان انصاف و خداترسی یاد بدهند و یادشان بدهند که زن ریحانه است. https://eitaa.com/kaamdotcom
نمیخواهم الله اکبر بگویم. به دلم نیست یعنی دلم خون است. احساس میکنم دارند از من سواستفاده میکنند. من الله اکبر بگویم و فحش هم بخورم و شما تکیه داده بر صندلی قدرتت برای من قانون های صد من یک غاز بنویسی و هر روز پایت را بر گردنم محکم‌تر فشار دهی؟؟ من الله اکبر بگویم و شما، فرزندان و نزدیکانت را با بهترین امکانات در بهترین کشورها بگردانی و به من بگویی که ایران بهترین جا برای زندگی است؟؟ من الله اکبر بگویم و تهمت جیره خواری را بپذیرم تا شما نسلت را تامین کنی آن هم با آبروی من؟؟ با خون من؟؟ با خون برادران و خواهران من؟؟ شرم بر تو! شرم بر تو مسئول جمهوری اسلامی که انقلاب را تنها گذاشتی و قدرت را انتخاب کردی! شرم بر تو مدیرِ رانتیِ بیخبر از دردِ من و خواهران و برادرانم. شرم بر تو که آبروی ما را برده ای. شرم بر تو که داری انقلاب خمینی بزرگ و عزیز را لجن مال میکنی! خدای خمینی تو را با منحرف کننده انقلاب محمد محشور کند... لبریز از خشمم اما دلم نیامد که من هم تنهایش بگذارم. با قلب تکه تکه و بغض و اشک به پشت بام رفتم. قربة الی الله گفتم و الله اکبرم را با اشک فریاد کشیدم. برای آن مرد بزرگ که تنهاست. برای آن شهید‌ گمنامِ کوهِ دِراک که از پشت بام، مزار غریبش پیداست. برای پدر و مادرش که در بی خبری اند. برای حاج‌قاسم. برای تمام فرزندان شهدا که هنوز بار یتیمی شان را بر دوش میکشند. برای تمام خواهران و برادرانم که آبرو و جان خود را برای این انقلاب گذاشتند. ۲۱بهمن https://eitaa.com/kaamdotcom
انسداد قلم هر روز نیم ساعتی در آشپزخانه پشت میز ناهارخوری، (همان جا که همیشه مینویسم) جلوی کاغذ سفید دفترم می‌نشینم، هر دو بی هیچ حرفی به هم زل می‌زنیم و بعد با لبخندی تلخ از هم جدا می‌شویم و به کارهای دیگرمان می‌رسیم. دفترم همان جا مینشیند و‌من غذا میپزم، مرتب میکنم، کمی خیاطی میکنم با چاشنی موسیقی یا پادکست، فیلم و سریال میبینم همراه با قلاب بافی کردن، به بچه ها میرسم و هزار دردسر شیرین دارم برای رسیدگی و مدام در فکرم این است که چطور دوباره بنویسم. فکر کنم سه هفته می‌شود که چیزی ننوشته‌ام دارم روی نوشته ای کار می‌کنم که نمی‌دانم چیست داستان است یا قصه یا هر اسمی که دارد، شروع خوبی دارد. دلم نمی‌آید رهایش کنم پایانش هم بد نیست، اما میانه‌اش سخت است؛ در نمی‌آید! نمی‌دانم یک فضای تهی را چطور توصیف کنم که سرد و خالی و سیاه و سفید باشد. پرش دارد. نوشته‌ام شده مثل رنگی که درست نمی‌شود هرچه اضافه یا کم می‌کنم در نمی‌آید باید قبول کنم که رنگم مرده میخواهم دور بریزمش. مدتی که هیچ ننوشتم، می‌خواستم درباره فیلم « American fiction »بنویسم. از کلیشه‌های ذهنی که مسیر یک جامعه را تغییر می‌دهد و ربطش بدهم به کلیشه خانواده مذهبی در سینما و بعدترش در لفافه بنویسم که دور شدن از کلیشه کار هر کسی نیست و شجاعت زیادی می‌خواهد. یا سریالی که اخیرا دیدم، می‌خواستم درباره آن هم بنویسم اینکه چقدر «کلایو اُوِن» پیر شده و چقدر دلم سوخت و چه سریال بدی هم بود. علی رغم بازی‌های درخشان و فضاسازی خوبی که داشت، کارگردان نتوانسته بود انگیزه اصلی را خوب نشان دهد تا باورپذیر باشد. اصلا میخواستم راجع به هر فیلم یا سریالی که میبینم، بنویسم... می‌خواستم درباره و آن شعار مزخرف و حرص درار «گله مندیم اما رای می‌دهیم» بنویسم. می‌خواستم بنویسم مردم گله ندارند. آقای جمهوری اسلامی انصاف داشته باش کار از گله گذشته! مردم دارند این وسط به فنا می‌روند و کلی غر بزنم و فحش بدهم به مدیر و مسئول! بعدش هم امیدی، نوری چیزی پیدا کنم، آخرش بگذارم و بگویم در نهایت من که رای میدهم شما هم رای بدهید البته طوری که ابلهانه به نظر نیاید. موضوع برای نوشتن زیاد داشتم، دستی نبود که بنویسد حالا هم که دارم در آشپزخانه گل گاوزبان و دارچین می‌خورم تا بلکه سردردم یا دردسرم کم شود، هنوز به آن داستانم فکر می‌کنم که میانه‌اش را چه کنم؟ راستی جزئیات یک فضای تهی را باید چگونه توصیف کرد؟ ۱۲ اسفند https://eitaa.com/kaamdotcom
گفت «انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم». اشکم روان شد. یادش افتادم که خونش قطره ای بود در دریای خون شیعه. از همان سال یازده هجری که شیعه، خیبرشکنش را با دست بسته دید، خون دل خورد و صبوری کرد و خون داد. چه سرهایی از بدن جدا شد. چه دست هایی قطع شد و چه زبان هایی از کام بیرون کشیده شد.... چه خون هایی از تو ریختند شیعه‌ی علی! ۱۴۳۴ سال خون دادی، با فاطمه شروع کردی که جهانی به خاطرش خلق شد و مشتت را فشردی و صبر کردی. بهترین هایت را ذبح کردند و کشتند و مسموم کردند. اشک ریختی و در قلبت پنهان کردی. در دریای خونت شنا کردند و تو صبورانه پیش رفتی. راه طولانی و پررنجی را آمدی... حالا بار این خون ها بر دوش ما افتاده. ما شیعه علی هستیم. مثل صاحبمان شجاع و نترسیم و صبوری را خوب بلدیم. دریای خونمان بعد از ده قرن طوفانی شده. دیگر صبر و بغض در گلویمان استخوان غیر قابل تحملی ست. یا علی بیش ازین تحملی نیست. دیدن این همه خون از مسلمانان دیگر جای صبر ندارد. یا علی ما قوی شده ایم. یا علی ما بیکار ننشستیم و فقط گریه نکردیم. ما با اشک، فرزندانمان را در خاک کردیم. با اشک، دانشمندانمان را غسل دادیم و کفن کردیم. با اشک، سردارانمان را تشییع کردیم و روضه عباس خواندیم. ما با اشک الله اکبر گفتیم و قوی شدیم و سلاح ساختیم. ما جنگ را شروع نکرده بودیم اما تمامش خواهیم کرد. حالا ما منتقم مستضعفان این ۱۴۳۴ سال هستیم. این شیعه توست که میخواهد بلند شود و برای مسلمانان، درِ قلعه خیبر را از جا بکَند. یا علی ما چشم به راهِ انتقامِ المُرمل بالدِمائیم. ما چشم به راه فرزندت هستیم. یا علی از ما راضی باش و دعا کن که منتظران خوبی باشیم. ۲۶ فروردین https://eitaa.com/kaamdotcom
«سلام» پلی لیستم را روشن میکنم و هندزفری را محکم در گوشم فرو میکنم تا صدای سه مهمان قشنگ ۵، ۶ ساله مان را نشنوم. الان حوصله ندارم. دنبال موسیقی میگردم. آهنگ ها را رد میکنم چیزی نیست. رهایش میکنم روی حالت شافل. و ناگهان معجزه رخ میدهد. جالب نیست که برای عرب، «سلام» همان خداحافظی است؟ قشنگ است اصلا... سلام وأنا همشي من سكات وبودع أملي فيك ياحلم بسرعة فات لما اتعشمت بيك جاية بسلم عليك ودعنى باهتمام خدانگهدار! من بی سرو صدا می روم و با آرزوهایی که با تو داشتم خداحافظی میکنم ای رویایی که زود خاموش شد بخاطر امیدی که داشتم آمدم که با تو خداحافظی کنم پس با توجه و محبت با من وداع کن! از ماه رمضان که بیماریش اوج گرفته بود و آمبولانس مهمان عادی و غم انگیز کوچه ما بود، تا سه هفته پیش که رفت، میخواستم متن خوبی برایش بنویسم یعنی میخواهم اما نمیشود. کلمه هایم خیلی کوچکند و غمم خیلی بزرگ. سخت میشود درباره زن جوان همسایه که بچه های خردسال دارد و در بستر مریضی ست و روز به روز تکیده تر و کمتر میشود، نوشت. اما ما به روضه های یک خطی عادت داریم. لازم نیست روضه مکشوف بخوانیم. همان یک خط کافیست. «زن جوان همسایه، رفت. مردانمان هوای همسر جوانش را داشتند و تشییع باشکوهی داشت.» بیشتر نوشتن شأن غم را پایین می‌آورد. https://eitaa.com/kaamdotcom
«زنجیرهای ناگسسته» دو ساعت و ۴۵ دقیقه فیلم می‌بینی، شخصیت حرص درار و منفور فیلم تمام نمی‌شود. یعنی کشته هم می‌شود، دلت خنک هم می‌شود اما تمام نمی‌شود لعنتی! «استیون» از آن شخصیت‌هایی ست که می‌خواهی با دستان خودت خفه‌اش کنی که البته قهرمان فیلم به زیبایی از خجالتش در می‌آید. برده سیاه خوش خدمت و معادل کاسه داغ‌تر از آش! انقدر برده که حتی از ارباب سفیدش هم سختگیرتر است. فیلم «جانگوی زنجیر گسسته» را می‌گویم. فیلم خوبی ست و چند بار دیدنش هم خالی از لطف نیست. سکانس های تماشایی و جذاب کم ندارد. سکانس شام در خانه ارباب «کلوین کَندی» تفسیرِ تصویری سخنرانی معروف «شهید مالکوم ایکس» است: آنجا که با صلابت و قوی درباره برده خانگی و برده مزرعه صحبت می‌کند. «استیون» نمونه کامل یک برده خانگی است. تمام حواسش به منافع ارباب است. بقیه سیاهان را تنبیه می‌کند یا حتی می‌کشد تا مبادا منافع ارباب به خطر بیفتد. تمام هوش و ذکاوتش را برای منافع ارباب به کار می‌گیرد و ارباب را راهنمایی هم میکند که مبادا گول بخورد! «برومهیلدا» و «جانگو» بردگان مزرعه‌اند. همان‌ها که برای آزادی خطر می‌کنند، شکنجه می‌شوند و حتی حاضرند کشته شوند تا از زنجیر اربابان سفید رها شوند. حدود شصت سال از شهادت مالکوم ایکس و دوازده سال از اکران فیلم گذشته و بردگان خانگی هنوز بین ما زندگی میکنند و این روزها که فلسطین بزرگترین و مهم‌ترین مسئله جهان شده، دارند کم کم خودشان را نشان می‌دهند. آن دختر ایرانی که از تحصن دانشجویان آمریکایی ناراحت است و پرچم فلسطین و چفیه را توهین به مجسمه «جورج واشنگتن» می‌داند، یک نمونه خوب برای بردگان خانگی است. مثل «استیون» نگران به خطر افتادن منافع ارباب است. بغض میکند و ناراحت است که چرا به ارباب احترام نمی‌گذارند. بردگان خانگی که منافع ارباب را به همه چیز ترجیح می‌دهند، شخصیت‌های منفور تمام تاریخ که تمام هم نمی‌شوند لعنتی ها! شرف و آزادیشان را خرج به بند کشیده شدن خودشان می‌کنند. آخر فیلم «جانگو» رهایی، امید و زندگی است. ارباب و برده خانگیش کشته می‌شوند و قهرمان‌ها به رستگاری می‌رسند. البته که هزینه زیادی هم داده اند. حالا که بردگان خانگی این روزها دارند خوب دم تکان میدهند و بدجور به جان دنیا افتاده‌اند؛ پایان ما هم رهایی، امید و زندگی است انشاالله. https://eitaa.com/kaamdotcom
«دعوت» سیدی با ابهت و طمانینه در مه راه می‌رفت. با لبخندی شیرین، روی درختان جنگل دست میکشید و می‌گذشت. چند نفر دیگر هم پشت سرش می آمدند. هماهنگ با هم حتی هماهنگ با درختان و مه و باران. صدای سبحان الله گفتنشان با درختان یکی شده بود. سید بی تفاوت از روی آهن پاره ها گذشت. لبخندش گشاده تر میشد. کمی خم شد و دستش را دراز کرد و با همان صدای خش دار و مهربانش آرام گفت: «ابراهیم... ابراهیم...» طنین صدایش، ابراهیم را به خود آورد. چشمانش را باز کرد. چقدر دلش برای دیدن معلم قدیمی اش تنگ شده بود. سید با خنده گفت: «پاشو ابراهیم. پاشو. دعوت داریم و دیر میرسیم.» ابراهیم با تعجب دستش را دراز کرد و دست سید را گرفت « کجا دعوت داریم؟» سید با همان آرامش همیشگی گفت « امسال تو هم هستی ابراهیم جان. میلاد امام رضاست.» ابراهیم بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت. شلوغ بود. دوستان قدیمی هم آمده بودند.حاجی را هم از دور دید و چند نفر دیگر. گل از گلش شکفت. دوستانش هم داشتند آماده میشدند و چقدر هم خوشحال بودند و اثری از خستگی همیشگی در آنها نبود. گرم صحبت و راضی بودند. اما ناگهان متوقف شد و بهت زده و نگران ایستاد. سید که در حال خوش و بش با بقیه بود متوجه حال ابراهیم شد. نگاهش کرد و ابراهیم گویی میخواست از رنجی هزار ساله حرف بزند به سختی گفت: « پس آقا چی؟ آقا خیلی تنهاست» لبخند رو ی لبان همه ماسید. سید گفت: « آقا مثل جدشه. تنهاست و این امتحان بزرگ آقاست.» همگی انگار که حقیقتی بزرگ را درک کرده باشند، راضی و خشنود برای جشنی بزرگ خود را آماده می‌کردند. نگران بودند. نگران زمین. نگران وطن. نگران آقا. چشم امیدشان اما به مردم بود.... ۳۱ اردیبهشت https://eitaa.com/kaamdotcom