باز چهارشنبه شد و طبق روال چهار پنج هفته ی قبل، نفس کشیدن های علی توی خواب شد غصه ی شب و روزمان. دوباره بخور و التماس و تهدید و دارو و اضطراب شد برنامه ی تعطیلات آخر هفته. سر شب خوابش برد. صدای خور و پفش که به هوا رفت زدیمش زیر بغل رفتیم بیمارستان. لا به لای سرفه های بچه های ده دوازده ساله تا نوزادهای بغل شده، هی به خودم لعنت فرستادم که الان یک مریضی جدید روی نفسش سوار میشود. بعد دو ساعت کلنجار رفتن با علی که دلش میخواست افتادن خوراکی توی دستگاه خراب کنار ورودی را ببیند بالاخره نوبتمان شد. دکتر از داروهایی که مصرف کرده پرسید. اسم آنتی بیوتیکش را گفتم حافظه ام برای بقیه یاری نکرد. وسط سوف و پوف و داف گفتن ها که باید میرسید به سودافرین و نرسید و دکتر هم منظورم را آخر نفهمید، علی گفت پشمک!!!. کل اطلاعات داروییم به فنا رفت. آخر همه ی توصیه های پزشکی و دارویی، دکتر برگه ی بالا را به نسخه منگنه کرد. گفت: داروها را بخوره ان شاالله امام زمان کمک کنه گل پسرمون دیگه مریض نشه.
دعایش آب سردی شد بر داغی اضطراب های این چند روزه.
#الهم_ صل_علی_محمد_و_علی_آل_محمد
#دکتر_کار_درست
@kaashkoul