eitaa logo
کشکول
96 دنبال‌کننده
142 عکس
19 ویدیو
0 فایل
این موارد صرفا تجربه های شخصی من هستند. برای ارتباط @ze_nematollahi
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول
مثل یک دوست مامان گفت رفتیم سپاه آباده استقبال تابوت محسن. گفت عمه فاطمه خیلی بی قراری میکرد، خودم آرامش کردم. گفتم: بچم شهید شده. مبارکمون باشه. شهادت که بی تابی نداره. دشمن شادمون نکن. من نبودم. ندیدم. من خیلی به استقبال کسی نرفته ام. چه برسد شهید. نمی‌دانم چطور پای تابوت باید بین دلتنگی و افتخار جمع بست. امشب هم صدیقه بانی خیر شد آمدم. ماشین را که پارک کرد، بسته ی دستمال را گرفت جلوم. به شوخی گفت بردار میدونم خیلی گریه میکنی. خندیدم و جدی گفتم:امشب خستم. اصلا گریه نمی‌کنم. ورودی سالن انتظار کسی نبود، پیچ سالن را که رد کردیم دیدیم جماعتی منتظر نشسته اند. صدای مداحی توی سالن پیچیده بود. چند نفری شاخه ی رز آفتابگردان و گلایل دستشان بود. بعضی ها با بچه ی کوچکشان آمده بودند. اینها زرنگ های شهر بودند که یک طوری بالاخره استقبال امشب رزقشان شده بود. خیلی ها اطلاع نداشتند و الا می آمدند. مثل همیشه مسئولان شهر انگار توی یک حالت غافلگیری مواجه شده بودند با مسئله. حتی یک بنر هم از معصومه توی فرودگاه نبود. مسافران بقیه ی پرواز ها بی خبر از همه جا پا توی سالن که میگذاشتند، با دیدن جماعت و شنیدن صدای مداحی، تازه باید می افتادند دنبال شناسایی موقعیت. چند باری هی ساعت ورود تغییر کرد و نهایتا یک و نیم شب دوباره تیم خادم الشهدا، به حالت استقبال رسمی ایستادند. من معصومه را ندیده بودم. تا همین هفته ی قبل هم حتی اسمش را نشنیده بودم. ولی پا توی سالن که گذاشتم وجودش را مثل یک دوست احساس کردم. دلتنگش شدم و زور اشک چشمم به خستگی چربید. معصومه به من نزدیک بود انقدر که توی آن دو سه ساعت انتظار مدام خطابش قرار دادم. مدام دلم تنگ شد برای لبخند روی صورتش. مدام دعا کردم برای صبوری خانواده اش. هواپیما که نشست، اول پدر و مادرش و بچه ها آمدند. با قدمهای محکم رفتند سمت جایگاه. بدون اینکه کسی زیر بغل هایشان را گرفته باشد. مهتدی را که از نزدیک دیدم، با آن آرامش نشسته روی صورت، رو کردم سمت تابوت پیچیده توی پرچم ایران. خواستم معصومه دعا کند برای عاقبت بچه هامان. که مثل بچه های خودش "ما رایت الا جمیلا" شوند. دلشان وسیع شود مثل مهدی. توی اوج دلتنگی، فکر کنند به خدا و راه مستقیمش. دستشان نلرزد و علم مبارزه را محکم تر توی دست بگیرند. @kaashkouk
کشکول
یک ربع زودتر رسیدیم میدان شهرداری. جمعیت گوشه و کنار میدان پراکنده بودند و کامیون تشییع منتظر ایستاده بود. کامیون را به رسم استقبال از تابوت شهدای جنگ هشت ساله گل زده بودند. تویوتای خاکی رنگ بسیج هم آمده بود برای بدرقه ی امام جمعه ی کازرون. نشستیم پشت به نرده های دور میدان روبروی دادگستری. دلم می‌خواست سوژه ای برای روایت‌ پیدا کنم. دور تا دور میدان را نگاه کردم. تقریبا همه ی خانم ها چادری بودند، همه ی مردها هم یا با ریش یا کت و شلوار رسمی یا عمامه به اسلام و مسلمین وصل می‌شدند. مثل همه ی راهپیمایی ها. سمت چپم خانمی نشسته بود که یک جورهایی متفاوت بود از بقیه. چادر داشت ولی با پیراهن و شلوار راحتی گلدار زنانه آمده بود. سفید با گل های ریز صورتی. تازه میان سالی را رد کرده بود. یا شاید، روزگار سختش چین اضافه به صورتش انداخته بود. هنوز تابوت شهید را نیاورده بودند. بلند شدن رفتم دقیقا روبرویش ایستادم. بعد سلام پرسیدم ممکنه چند تا سوال ازتون بپرسم. یک جوری که انگار زود حرفتو بزن برو رد کارت، جواب داد بپرس. گفتم برا چی اومدین؟ نگاه کرد به کامیون. خیالش که راحت شد از نیامدن تابوت، جواب داد: من رادیو تلوزیون ندارم تو خونه. صبح تا شب دنبال مراسم روضه هستم از این جا به اونجا. دیشب خیلی ناراحت بودم. رفتم شاهچراغ دیدم دارن یه قبر آماده میکنن. پارچه ی سبز انداخته بودن روش. پرسیدم گفتن اسرائیل یه زن ایرانی رو شهید کرده. گفتم هر جور شده باید بیام امروز. به خاطر مملکتم. اینجای مصاحبه ی زورکی ما، اشک توی چشم هایش جمع شد. لب هایش را جمع کرد و گفت: این تنها کاریه که از دستم برمیاد. صدای جمعیت بلند شد. سرش چرخید سمت کامیون. ایستاد چادرش را روی سرش مرتب کرد و لا به لای سیل جمعیت گم شد. نگاه کردم به تابوت معصومه که روی کامیون آرام گرفت و جمعیتی که به خاطر مملکتشان و دینشان آمده بودند بدرقه ی خون ریخته شده جایی دور از مرزهای ایران. خون ریخته پای درخت مقاومت. نگاهم آدم هایی را بدرقه کرد که با بقیه فرق داشتند. یک قدم جلوتر بودند توی دشمن شناسی. @kaashkoul
جمیع خبرهای واصله حاکی از آن است که انتخابات شورای دانش آموزی مدرسه ی الگوی معلی در کمال صحت و سلامت برگزار شد. فقط موارد معدودی از یقه گرفتن و به دیوار چسباندن داریم که آن هم تقصیر همان به دیوار چسبیده بوده که زبان خوش حالیش نمیشود. تطمیع یک کلاس از طریق کولی دادن به تک تک نفرات، گزارش شده که خب چون ورزش محسوب می‌شود و سیکس پک کاندید مورد نظر را میسازد، بسیار پسندیده است. کاندید باید جهت انجام امور وعده داده به اندازه ی کافی جون و جسم داشته باشد. مورد هم داشتیم که شعارش کم شدن درس و بیشتر شدن تفریح بوده که چون دقیقا مشخص نکرده از کجای درس می‌خواهد کم کند، یا چطور تکلیفی قرار است کم شود اصلا، خط تخریبش دنبال شده و به نتیجه هم رسیده. اتفاقا اینجا تخریب ثواب هم دارد. حتی واجب است. چه معنی می‌دهد کسی بخواهد همین دو قلم تکلیف را هم کم کند!!!. یکی دو مورد تحلیل رای هم شد که مثلا فلانی جنس جلبی داشته به فلانی که جلب تر بوده رای داده و ..... این مورد اصلا باید روانشناسی شود. منتظر اعلام‌نتایج هستیم @kaashkoul
قصه های مجید هیچ وقت سریال مورد علاقه ی من نبوده. اگر میدیدم چون چاره ای نداشتم. روزی دو سه ساعت برنامه ی کودک برای من فیلم بین چقدر هست که بخواهم از یکی دو تایش هم صرفنظر کنم؟! حرصم میگرفت از مجید و کارهایش. از بس که خودش را توی دردسر می انداخت. کارگردان هم انگار قسم خورده بود هر سری بدجور مجید بدبخت را کنف کند. شاید یک شباهت هایی با مجید در خودم میدیدم که دوستشان نداشتم و وقتی ضایع میشد خفتش از قاب تلوزیون بیرون میزد سیلی میشد توی گوشم. از بین همه ی قسمت ها از اردو متنفر بودم. انقدر که یک بار بیشتر ندیدمش. مجید بی نوا میخواست تبحرش در آشپزی را نشان دهد ظرف نمک از دستش می افتاد و خالی میشد توی یک دیگ بزرگ خورشت. حال امروز من مثل حال مجید بیست سال پیش است توی قسمت اردو. دیشب مربا پختم برای بازارچه. فوق العاده خوشمزه شده بود. همه فروش رفت. صبح که رفتم سر باقیمانده اش توی قابلمه دیدم کلا شده یک قالب شکر. سردرد گرفتم و الان حالم حال مجید است که نمی‌داند با دیگ خورشت شور و گرسنگی بقیه چکار کند..... @kaashkoul
✨✨✨✨✨ صبح خسته از خواب ناقص پر از جیغ و گریه ی علی بیدار شدم. ناهارم را پختم. صبحانه ی آقای پدر را آماده کردم. چند مدل داروی گیاهی ریختم توی ظرف دمنوش کنند بخورند، چند مدل دیگر جوشاندم برای غرغره. یکی دو مدل هم گذاشتم برای بخور. طبق معمول با یک ساعت تاخیر رسیدم اداره. طول روز هم مدام زنگ زدم بخور و دم نوش را یادآوری کردم. عصر که آمدم دیدم محتویات غرغره را داده اند بخورد، دم نوش را بخور داده اند. علی را هم از صبح نشانده اند پای تلوزیون اطلاعاتش بالا برود. خدا رحم کرد ناهار آماده بود. 🤧 الحمدالله @kaashkoul
هدایت شده از گاه گدار
📌 از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ تا امروز طوری سرعت اتفاقات اعجاب‌آور زیاد شده، که ما گاهی حتی فرصت «فهمیدن» هم پیدا نمی‌کنیم چه برسه به «تحلیل» کردن. 🇮🇷 توی این شرایط که ما آدم‌های معمولی فهم کاملی از میدان نداریم، مهم‌ترین وظیفه‌ای ما می‌شه خوب سربازی کردن و اعتماد داشتن به فرمانده. 🔴 سخت‌ترین خطرهایی هم که ما رو تهدید می‌کنه دو چیزه: ترسیدن و به جون هم افتادن. شک کردن و به فرماندهی بد بین شدن. 📈 حتما روزهای پیچیده‌تری در پیش داریم، پس هم باید شجاع‌تر باشیم، هم رسانه‌فهم‌تر، هم بیشتر از همیشه اهل گفتگو. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
باز چهارشنبه شد و طبق روال چهار پنج هفته ی قبل، نفس کشیدن های علی توی خواب شد غصه ی شب و روزمان. دوباره بخور و التماس و تهدید و دارو و اضطراب شد برنامه ی تعطیلات آخر هفته. سر شب خوابش برد. صدای خور و پفش که به هوا رفت زدیمش زیر بغل رفتیم بیمارستان. لا به لای سرفه های بچه های ده دوازده ساله تا نوزادهای بغل شده، هی به خودم لعنت فرستادم که الان یک مریضی جدید روی نفسش سوار می‌شود. بعد دو ساعت کلنجار رفتن با علی که دلش می‌خواست افتادن خوراکی توی دستگاه خراب کنار ورودی را ببیند بالاخره نوبتمان شد. دکتر از داروهایی که مصرف کرده پرسید. اسم آنتی بیوتیکش را گفتم حافظه ام برای بقیه یاری نکرد. وسط سوف و پوف و داف گفتن ها که باید میرسید به سودافرین و نرسید و دکتر هم منظورم را آخر نفهمید، علی گفت پشمک!!!. کل اطلاعات داروییم به فنا رفت. آخر همه ی توصیه های پزشکی و دارویی، دکتر برگه ی بالا را به نسخه منگنه کرد. گفت: داروها را بخوره ان شاالله امام زمان کمک کنه گل پسرمون دیگه مریض نشه. دعایش آب سردی شد بر داغی اضطراب های این چند روزه. صل_علی_محمد_و_علی_آل_محمد @kaashkoul
✍به قلم طیبه فرید اعوذ بالله من الشیطان الرّجیم بسم الله الرحمن الرحیم 📚این عکس های شعله ور جهنمی ،مناطق مسکونی ایالات متحده نیست!این جا آن نقطه از زمین است که قانون سوم نیوتون به شکل گسترده ای محقق شده.اینجا مصداق بارزی از کارمای روانشناس هاست.اینجا تکه ای از دار مکافات است.فقط تکه کوچکی از روزهای بعد از ایمان راسخ انسان‌های موحدی که مسخره می شدند چون معتقد بودند دستی هست بالاتر از همه دست ها.اگر رسانه های شیطان بزرگ راست گفته باشند یک برابر و نیم خسارات مالی جگرگوشه مان غزه را ظرف چند ساعت در همین تصاویر و فیلم ها متحمل شدند.حالا،درست همین حالا، موقع ترجمه پوچ فیلم‌های مفهومی هالیوودی رسیده.هژمونی پوشالی ایالات متحده را خوب در این عکس ها ببینید.حالا باید موجودات فرا زمینی به کمکشان بیایند... زندگی ساکنین شکم سیر این ویلاها وآن سیاست مدارهای پول پرست دنیا طلبِ تمامیت خواه را مقایسه کنید با آدم های گرسنه پاپتی که در فلسطین با گلوله ها و موشک های «Made in USA» در مقابل سربازهای از حیوان پست تر صهیونیست ایستادند و شهید شدند.به اسمائیل ،به یحیی به همه شهدای راه قدس.... براستی که در این شعله ها نشانه هائیست برای صاحبان خِرَد... صدق الله العلی العظیم. https://eitaa.com/tayebefarid
هدایت شده از واژبند
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مطرح کردن سوالی هم شرایطی دارد! اطمینان این بانو در پاسخ به سوال ستودنی است. پ.ن:تا جایی که می‌دانم بشری خلیل، وکیل لبنانی صدام است.اگر اشتباه می‌کنم اصلاح کنید https://eitaa.com/vazhband
✨✨✨✨✨ دسته ای از موهای سفید و تنکش را از پشت با کش سیاه بسته بود. تا سوار شدم گفت: "خانم گل ترافیکه. نمی‌فهمم علتش چیه؟" یک دور تمام احتمالات ممکن از تصادف و درگیری و خرابی راه را با من مرور کرد و آخر نتیجه اش شد این که ملت توی هوای سرد ماشین شخصی را ترجیح می‌دهند به وسایل نقلیه ی عمومی. از بلوار چمران که سرازیر شد پایین پرسید:" یه چشمه ی آبی اینورا هست رفتی؟ "خجالت کشیدم بگویم من هنوز خانه ی زینت الملوک و مسجد نصیر و هزار جای مشهور شیراز را نرفته ام چه برسه جایی که بین عامه ی مردم شهرت دارد به قدمگاه امام علی بودن یا نزدیک به این. سربسته گفتم: بیست ساله شیرازم هیچ جا نرفتم". علتش را پرسید من هم درس و کار و بچه و زندگی را بهانه کردم. آه کشید و گفت" برا ما که خاطرخواه شد رفت." فکر کردم پسرش یا نهایت دخترش را میگوید ولی منظورش یکی فرای اینها بود. تا خود حوزه ی هنری قصه ی زندگی اش را تعریف کرد. بینش هر جا لازم بود سوال می‌پرسیدم و جواب میداد. الان اندازه ی نوشتن یکی از این داستان‌های تلخ و زرد مطلب دارم. آخر مسیر نصیحت مادرانه ای تقدیمش کردم. که بسپارد زن برادرش برایش مونسی پیدا کند. کسی که بیاید توی زندگیش، برایش آب پیازک درست کند. که نخواهد هر روز خدا را توی یک رستوران غذا بخورد یا شب از تنهایی بیدار شود. بعد پیشنهادم خیلی دعایم کرد. گفت" از نفس گرم اجاق پدر و مادرت ایشالا خدا کمکم کنه." حالا شما بگویید سر کارت گذاشته. شیزوفرنی یا یک فرنی دیگری دارد، به چشم من یک آدم قصه گوی تنها آمد. کسی که عاشق آب پیازک است. @kaashkoul