eitaa logo
کلاس اولی ها❤️
2.1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
3.2هزار فایل
برای تبلیغات به آیدی پیام بدین @VBuee_f
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۶ او جوان است و زیبا و به همان نسبت نادان و آسیب پذیر. زندگی با همه ی سادگی و صراحت ظاهریش چیز سر در گم و پیچیده ایست که فکر ناآزموده ی جوان سطحی و سرسریش می گیرد؛ خَر دجالی است که از هر سر موی بدنش سازی به صداست تا بندگان ناآگاه خدا را از راه راست بگرداند و به دنبال خود بکشاند؛ اینها را باید به او گفت. او به پند و راهنمایی احتیاج دارد؛ پند و راهنمایی که حتی پیران و جهان دیدگان آزموده خود را از آن بی نیاز ندیده اند. اگر تا یکی دو روز دیگر که پشت این دستگاه هستم توانستم او را ببینم، نکته هایی را پدرانه یادآورش می شم؛ سراغ منزل یا پاتوق همیشگی شوهرش رامی گیرم.آیا غیراز این است که سه طلاقه اش کرده است و آیا بر خلاف آن چه که زن می گفت، درحیاط خانه ی خدائی هیچ سوزنی برای دوختن این رشته ی گسسته یافت نمی شود؟شاید بتوانم با پادرمیانی مـستقیم یا هر وسیله ای که دست بدهد در این میانه سبب خیری بشوم. هیچ کاری خداپسندانه تر و ثوابی پرارج تر از این نیست که انسان مادری را به فرزندان وشوهری را به جفت جدا شده اش برساند. دکان به علت نزدیک شدن شب رو به شلوغی می رفت و او پیاپی سنگ به ترازومی گذاشت،نان به مشتری می داد و پول در دخل می انداخت.حرکاتش برحسب عادت و از روی گیجی بود. به علامت تایید و تصویب آخرین فکری که به مغزش آمده بود سرجنبانید.اگر ترازودار قهرویش حبیب پیمان به زودی بر می گشت وازآن اداهای لوس و کودکانه که درخور مردی بزرگ وعاقل نبود دست برمی داشت حتی ممکن بود برای وی خواستگاریش کند.اوکه زندگی و سر و سامان درستی نداشت و مانند همه ی بی زنان دیو تنهائی عذابش می داد بی گفتگو از مژده ی یک چنان سعادتی جان می فشاند. داستان او که سالها بود ازموقع زنش می گذشت و این پری روی زرین موی داستان لب خشک تشنه بود و آب سرد چشمه می گفت مزدش کم است، این هم چیزی علاوه تر! دیگر چه دردی داشت؟ مرگ می خواست می رفت به گیلان.درعرض دوسالی که آنجا پیش او آمده بود این سومین بارش بود که ادا درمی آورد؛سرهیچ وپوچ و حتی بی آنکه ادعا یا شکایتی داشته باشد دست ازکار میکشید، دکان را به امان خدا می گذاشت ومی رفت.با همه ی درستی وپاک دستی بی توقع که صفت مشخصه اش بود این حرکتش را چه می شد نام گذارد؟و با این اخلاق سگی که داشت آیا فی الحقیقه می توانست چنان زن دل آزرده ای را که احتیاج به نـوازش داشت سعادتمند کند؟ این هم برای خود مسئله ای بود. پساکش دکان باچند پیت ورقلنبیده و سر خالی آرد درهردو دست و زیربغـلها ازکته که در همان نزدیکیها بود بایستی پیدایش شد. او مرد لاغراندام کوتاه و کوسه ای بود که به علت سابقه ی یک مرض عصبی در حالت عادی دائما در سر جای خود تکان می خورد. به ظاهر پخمه وبی مصرف ودر حقیقت فوق العاده زحمت کش،پر کار وبااحساس مسئولیت بود.طرز لباس پوشیدن، حرف زدن، راه رفتن وهرکار،حتی اندیشیدنش، موضوع شوخی کارگران وبه خصوص خود سیدمیران بود.این مرد کوچک اندام،که دلقک نبود ولی سایرین حتی کسبه ی اطرافی، برای تفریح خاطر وبی آنکه خودش بداند ازاو دلقکی ساخته بودند تاخشونتهای کاروزندگی روزانه رافراموش کنند،شش پیت چهار منی آرد رادر وضعی حمل می کرد که شکل چرخ فلک کودکان را پیدا کرده بود.آردها راروی تغار گذاشت ومیان درگاهی دکان برگشت. آردمالی را که اربابش آن روز صبح برایش درست کرده بود در دست داشت.پرزهای پرپشت آن را دست می کشید امتحان می کرد و به درشتی و دوامش در کار با نظر تحسین می نگریست.اوپیربود اما از قیافه ی تقریبا بدون مویش هیچکس نمی توانست سن حقیقی اش را تشخیص دهد.روی کت زمخت آردآلویش کمربندی پهن و به پاهای باریکش پا پیچ بسته بود. با لهجه ی شل و لحن کشداری که خاص ولایات شرقی کرمانشاه است به سیدمیران اطلاع دادکه در کته آرد نیست.ازشنیدن این خبر، ارباب ناگهان دست از کشیدن نان برداشت وباتعجب رو به او کرد: _ چه می گوئی سلیمان؟چطور آرد نیست؟مگر شاگرد شش باری صبح هنوز از آسیاب برنگشته است؟ (ساعت جیبش رانگاه کرد.)به این حساب پر دور نیست امشب بی آرد بمانیم. این مردک ناجنس باز می خواهد به سر ما بازی درآورد؛باز می خواهد بنای ناسازگاری و بدقلقیش را بگذارد. بگو ببینم دست نقد در کته چند خمیر موجود داری؟آیا آنقدرهست که پخت فردا صبح را بس باشد؟ سلیمان با پشت دست بینی یخ زده اش راپاک کردو در جالی خود وول خورد: _ ارباب، این پیت آخری که آوردم همه اش گرد پتی بی؛ الک کردن لازم نداشت.منظورم اینست که حتی گرد سر دیوارها را با آرد مال روفته و گرد هم کرده ام، به جهد ده تا پسائی شد.این ده تا،پخت اول دکان را راه می اندازداما بعدش را چه کنیم؟کار اینها اعتباری ندارد، اگربخواهیم دست روی دست بگذاریم وبه انتظاربنشینیم یقین دارم که بایدمثل دفعه ی پیش و باز هم پیشترش،ظهر فردا را بخوابیم. 16
۱۷ به علاوه آنکه اصل کاری تراست، سلیمان، نان قُشَن.تو مثل اینکه این یکی را اصلافراموش کرده بودی. جواب آن هاراچه می توان داد؟ اینطور که می بینم جاده ی آسیاب پاهای خودت را می بــوسد.گیوه ها را ورکش وتاهوا تاریک نشده به سراب برو تاببینم چه میکنی. سلیمان درحالیکه کمربند خود را راست می کرد زیر لب غر زد و به آسیابان دشنام داد: _ دراین شب زمــستان و سرمائی که سنگ می ترکد آخرش راه آسیاب را جلوی پای من گذاشتند. انشاالله روی سر صاحبش خراب شود. اما مشهدی، می ترسم این همه راه را گز کنم سرما را بخورم و دست از پا درازتر برگردم. سیدمیران به کارگرش دل قرصی داد: _ نه، بگو به امید خدا و نترس؛ هرچه خرد شده بود بر می داری و می آوری. از آسیابهای دیگر سراب هم که شده است یکی دو بار قرض می کنی و دست خالی برنمی گردی. من امشب از تو آرد می خواهم، هم چنان که ملا احمد اردبیلی از خدا آب خواست. برگرد قصه اش را برایت خواهم گفت. سلیمان از روی زمین پای منبر یک تیکه نان نیمه سوخته برداشت فوت کرد و به دهان گذاشت: _ ارباب، همه تعجب من می دانی از چیست؟ از اینست که تو خودت شکر خدا همه کاره ی صنف و رئیس کل هستی،آسیابان می دهی و آسیابان می گیری؛حُکمت مثل شاه رایج است و اینطور سر بی کلاه می گردی.پس اینکه میگویند قسمت کن یا مغبون است یا ملعون دروغ نیست. سیدمیران به گفته ی او خنده اش گرفت: _ اما ارباب تو، هم مغبون است هم ملعون. ریاست صنفی عجالتا غیر از این برای ما چیزی نیست. اگر رفتنی هستی زودتر تا شب نشده خودت را برسان، بلکه کاری کردی. روزه هم نیستی که مثل من زانوهایت از گرسنگی بلرزد. ها بابام، بیخود نیست که کارگرها لقب مهتر نسیمی به تو داده اند؛ ببینم شیر بر می گردی یا روباه. ماه رمضان است، دو بار هم که بیاوری برای پخت اول روز کافی است. این ده تا پستائی هم بماند برای قُشَن. پس به همین پا رفتی که بروی؟ خیلی خوب، در کته را می گویم عبدل ببندد. ببین! گوش کن! مرد کارگر که رفته بود بزودی برگشت. _ اگر دیدی که آسیاب عیبی پیدا کرده و خوابیده اس یا مشغول درست کردنش هستند... _ هان همان جا می مانم تا راهش بیندازند. شبی را هم پای تنور گذراندن پر بی لطف نیست. _ آفرین بر تو و بر آن شیری که تو را خورد. خودت درست را روان هستی! شاید پیش از سحر آرد را برسانی ها بابام، به امان خدا، من تا تو را دارم غمی ندارم. از پشت سر، در مقابل چند مشتری و خلیفه ی دکان، به ریخت و رفتار او خندید و گفت: _ این هم برای خود عالمی دارد. با اینکه سنش از شصت می گذرد آدم با جوان سی ساله اشتباهش می کند. همه عقیده دارند که خواجه است ولی من یقین دارم با این که پیر است از مردی چیزی کم ندارد.  حمزه که میخواست، طبق دستور نان خانه یاور را خودش ببرد به ارباب گفت: - از آنسر که برمیگردم اگر میفرمائی سری بدرخانه حبیب بزنم، انطور که خبرش را دادم هنوز کسی بسراغش نرفته است. بعد از سه روز پای کرسی بی آتش خوابیدن و از گرسنگی دستها را در شکم فشردن باید اینقدر عقل در کله اش باشد که سرکارش برگردد. نوروز خیلی هم بیار است، روی سکو قهوه خانه نشسته زیر بغــلهایش را نگاه می کند؛ لب تر کنی معلق زنان اینجا حاضرشده است؛ من فکر میکنم که او آدم بدی نباشد. - نوروز همولایتی شاطر را می گوئی؟ خود کاکازمان هم دیروز به من گفت. ادم بدی نیست، اما شنیده ام دستش در قماراست؛مشـروب هم می خورد. و شاید بهمین علت باشد که اغلب بیکار می گردد. این یکی دو روز را هم هر طور هست خودم پشت ترازو میایستم؛ شاید حبیب آمد. گمان نمی کنم او کسی باشد که مرا به دیگری بفروشد. مگر اینکه برود کاردیگری غیراز ترازوداری جستجو کند هان بتو نگفتم!؟ اینست پیدایش شد. ارباب و کارگر از تعجب نتوانستند خودداری کنند؛ حرف در دهان سید میران بود که هیکل دراز و خشکیده ترازودار مثل سایه خزنده ای از کنار جرز دکان پدیدار شد. با اخمی که درچهره داشت از روی بی اعتنایی سلام کرد. سیدمیران بی اختیار از پشت ترازو بکنار آمد؛ قدمی باستقبالش شتافت و با نوعی شادی باطنی و سبک حالی گفت: - والله که در حلالزاده بودنت کسی شک نکرده است حبیب؛ همین حالا حرف تو در میان بود؛ میخواستم حمزه را دنبالت بفرستم. انشاالله که در این چند روزه استراحت خستگیها را بکلی در کرده ای. خوب، حمزه تو برو پی کارت؛ حالا که حبیب سر کارش آمد امشب میتوانم یاور را ببینم؛با اوکار دارم.آنجاکه میروی ببین چه موقع درخانه هست تاخدمتش برسم؛ یا اینکه نه،کار تو نیست،امشب هر جورشده اوراخواهم دید. حبیب ازروی ناراحتی که زائیده پشیمانی درونی و شرمش بود لبه کلاهش رابالا زد؛ اززیر کت دستش را به پرقّدش گرفت وبی آنکه درچشم اربابش بنگردبرسم اعتراض گفت: - آمده بودم کاکازمان راببینم،بااو کاردارم. - اگراز او پول طلب داری گفته ام به تو ندهد.بس است،بس است،بیشترازاین مارا چوبکاری نفرماییدکه هیچ حوصله‌اش را ندارم.
اینم پارت۱۶_۱۷ شوهر آهو خانم📌📌📌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣یادتان باشد که نیرو بخش ترین قانون این است که با وجود هر پیشامدی از زندگی خود لذت ببرید.🍃 👤آنتونی رابینز ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ https://eitaa.com/kadbanoeirani یادت_ نره😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بمب ارزونی💣🧨🧨 فروش لوازم خونه،وآشپزخانه💯 بهترین کیفیت،از تولید به مصرف بدون واسطه ارسال به تمام نقاط کشور وتهران🚕 📝آدرس:میدان معلم بلوار مدائن خ اسماعیلی خ نظافتی پ۵۶ ثبت سفارش: @VBuee_f ☎️تلفن تماس:۰۹۱۲۵۱۲۸۸۲۳ https://eitaa.com/Bombarzoonii
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃خلاقیت تابلو دکوراتیو ┅────────┅◍⃟🦋❀┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ https://eitaa.com/kadbanoeirani یادت_ نره😉
≼🥒≽ ━━━━━━━━·○·━━━━━━━━ «ماسک مخصوص پوست خشک🏜🌅» خیار رو رنده کنید و 30 دقیقه درون گلاب خیس کنید، سپس خیار خیس شده رو به مدت 20 دقیقه روی پوست صورتتون بزارین. استفاده از این ماسک به طور روزانه تاثیر زیادی در افزایش آبرسانی و برطرف شدن زبری پوست های خشک میشه.🐌🪸 ━━━━━━━━·○·━━━━━━━━ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ https://eitaa.com/kadbanoeirani یادت_ نره😉
۱۸ تا دکان را گذاشته ای و رفته ای کارهایم پاک در هم ریخته و معوق مانده است. آیا میخواهی از تو ادعای خسارت بکنم؟ هیچ آدم عاقلی چنین کاری می کند که تو کرده ای؟ اگر تو میخواهی صبح ها سر آفتاب بدکان بیایی و پیش از آن که خلیفه یا کسی دیگر را پشت ترازو بگذاری من چه حرفی دارم؛ من از تو دخل میخواهم؛ در دکان را ببند و برو اما شب به شب دخل مرا تحولی بده؛ یقین داشته باش که صدسال هم بگذرد اعتراضی نخواهم کرد. سکوت تودار و اخم آلود حبیب هیچ نوع اثری از سازش نشان نمی داد. با این وصف سیدمیران که کاملا بر روحیات ترازودار خود آشنائی داشت با گشاده طبعی آمیخته به بی حوصلگی آستینش را گرفت و پشت سکو کشانید : - بیا، بیا که نه تو به از من کسی پیدا می کنی ،و نه من به از تو. این روزها گرفتاریهایی در پیش دارم که اگر به توفیق خدا از سرم برطرف شد تو را هم ناراضی نخواهم گذارد. نمیخواهم با وعده و وعید تو خالی سرت را شیره بمالم، بتو قول می دهم. اگر تو، حبیب، بیوفا هستی و مرا درست در آنجائیکه لازمت دارم مثل سگ شکاری قهر و میگذرای و میروی، من بیوفا نیستم؛ من برای تو خیالها دارم، چطور ممکن است بگذارم باین مفتی از چنگم بگریزی. وقتی که طوق را برگردنت انداختم و مسئولیت زندگی را فهمیدی چیست بعضی عادات فعلی ات را ترک خواهی کرد. اما این راهم بگویم، طوقی که من بگردنت می اندازم طوق رحمت خواهد بود نه لعنت؛ دِ حالا باز از من ناراضی باش؛ باز تا میگویند آرد را خودت تحویل بگیر و باین و آن یا حرف تنهای بارکش ها اعتماد مکن، اخمهایت را در هم بکش ،خر آسیابان را دو ساعت زیر بار لنگ بکن، تا آنها هم آرد را قیان نکرده خالی بکنند و بروند. سیدمیران سرشانه پالتو خود را که بدیوار گرفته و گچی شده بود تکاند و چون دید حبیب چیزی نگفت و بمیل یا باکراه، اولین مشتری خود را راه انداخت، پولهای دخل را بیرون آورد؛ آنچه که اسکناس بود دسته کرد، با حوصله شمرد و در جیب گذاشت؛ آنچه که خُرد بود تحویل ترازو دار داد. سری بداخل دکان زد و برگشت. با اینکه موضوع دیر کردن آسیابان و بی آرد بودن کَته خلقش را تنگ کرده بودبر گشتن حبیب باری از دوشش برداشته بود. دیگر ماندنش در آنجا مورد نداشت. بعد از چندین ساعت متوالی در یک نقطه ایستادن و زبان روزه، آنقدر که خسته بود گرسنه و تشنه نبود. هــوس کشنده یک پک سیــگار کلافه اش می کرد. هنگامی که بقصد خانه دکان را ترک می کرد زیر چشمی نگاهی دوستانه ای بترازودار انداخت، چهره اش بازتر شده بود. این مرد چهل و چند ساله که از نهایت تندخوئی و حساسیت مثل پیری شصت ساله موهای سرش پاک سفید شده بود، با کارگران بیش از انداه گوشت تلخی می کرد. از آن کسانی بود که از لحاظ اخلاق ظاهری و سلوک، حتی با خود نمی ساخت. خودرای و کله خشک، و بدتر از آن کینه ای و نَجوش بود. عصبانیت بی جای او، که غالبا بر سر موضوعات کوچک گریبانگیرش می شدو اسباب ناراحتی همه را فراهم می کرد، چنان بود که روی سایر اخلاق نیکش پرده ضخیمی می کشید. در حالت عادی کم حرف و بی آزاری بود که دلش نمی خواست در کار کسی دخالت نمیاد. مرد راستگو وبالاتر از آن راست کرداری بود که حساب دخلش هرگز ایراد نداشت. شب به شب بدون کوچکترین توقع تا آخرین دینار فروش روزانه را در مشت ارباب خود می ریخت، دوازده ریال مزدخود را از سرش برمیداشت و در حالیکه پلکهای کم مژه اش را بسنگینی می بست و میگشود میگفت: - من شماره نکرده ام، خودت بشمر ببین چقدر است. آنگاه سیدمیران اسکناس ها را از پول خُرد جدا می کردو با حوصله تمام مشغول شمردن می شد. پس از پنجاه تومان دوم معمولا مبلغی کمتر از ده تومان باقی می ماند که از دیدن آن چشمش برق می زد؛ لبخندی که نشانه رضایت عمیق او را از کار و بار و اوضاع و احوال بود بر لبـانش جاری می شد و بی هیچگونه روی وریا، بخاطر قدردانی از ترازودار درستکارش مثلا می گفت: - با فروش دیروزت، حبیب، فقط یک تومان اختلاف داری، اینهم امری است طبیعی. خدایا من ناشکر نیستم، من ناشکر نیستم، فرشته رحمت را دراین دکان مَران!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ وجود ترازو داری که دستش چسبناک نباشد برای نانوا در حکم کیمیاست، سیدمیران این نکته را خوب میدانست. بعلاوه اعتقاد داشت، همچنانکه فرشته بخانه ای که در آن سگ باشد پای نمی گذارد، خبر و برکت نیز به کسب و کاری که دست دزدی در آن باشد راه نمیابد. پس اگر ناز حبیب را می کشید یا بشکلهای موثرتری از او دلجویی می کرد جائی گُم نمی شد. ولی حالا این مسئله را پیش بکشیم که اگر، بفرض، زن چادر سفید حاضر بزندگی با چنین مردی میشد و میتوانست با اخلاق وی بسازد، آیا حبیب با آن مزد اندکی که داشت اصلا قادر به تشکیل خانواده و چرخاندن یک زندگی فراخور حال او یا هر زن دیگر بود؟ آخر این مرد از مال دنیائی هیچ چیز نداشت. اگر جائی داشت که شبها را در آن بصبح می رسانید همان خانه دائیش بود. میباید بیشتر روی این موضوع اندیشید. و اما این زن، با آن حس یگانه و پریوارش، آیا فرشته یا شیطان نبود که برای امتحان یا فریب بندگان خدا به لباس آدمیان در آمده بود؟ برای سید میران با اینکه مرد بود و همه جور وسیله در اختیار داشت تحقیق این مسئله دشوار بود، اما نیتش که خیر بود از آن آسانتر مشکلی دیده نمی شد. بهر ترتیب که شده میباید او را بیابد و در رفع ناراحتی ها و نگرانیهایش بکوشد. سیدمیران  با این افکار راه خانه و گوشه راحت خود را در پیش گرفته بود. آفتاب بکلی غروب کرده بود. ساعتش را بیرون آورد، ده دقیقه بافطار مانده بود. وقتی به صرافت افتاد که نماز ظهرو عصر آنروزش را بکلی از یاد برده با خود گفت: - برفراموشی ایرادی نیست، در منزل قضای آنرا بجای خواهم آورد.