برنامه صبحگاهی ۸ کار آفرین موفق شما میتونید از روتین های این افراد موفق ایده بگیرید و روتین صبحگاهی خودتونو تشکیل بدید:
🤍- جف بزوس - بنیانگذار آمازون:
🌱- تاکید بر ۸ ساعت خواب
🌱- بیدار شدن بین ۷ تا ۸ صبح بدون آلارم
🌱- ورزش و صبحانه و شروع ساعت کاری از ۱۰ صبح
🤍- ایلان ماسک - کارآفرین حوزه تکنولوژی:
🌱- ۶ ساعت خواب و بیدار شدن ۷ صبح
🌱- برنامهریزی و دوش گرفتن
🌱- جلسات ۵ دقیقهای با همکاران
🤍- جک دورسی - هم بنیانگذار توییتر:
🌱- بیدار شدن ساعت ۵ صبح
🌱- یک ساعت مدیتیشن و بعد حمام آب یخ
🌱- ۸ کیلومتر پیادهروی تا محل کار
🤍- بیل گیتس - هم بنیانگذار مایکروسافت:
🌱- ۷ ساعت خواب و بیداری حدود ۷ صبح
🌱- ورزش در حین دیدن ویدیوهای آموزشی
🌱- خواندن اخبار و نوشتن برنامه روزانه
🤍- مارک زاکر برگ - مدیرعامل فیسبوک:
🌱- بیداری در ۸ صبح
🌱- چک کردن فیسبوک و دویدن و ورزش
🌱- پوشیدن جین و تیشرت طوسی (هر روز)
🤍- اپراوینفری - تهیه کننده مجری و نیکوکار:
🌱- بیدار شدم بدون آلارم بین ۶ تا ۶:۲۰ دقیقه صبح
🌱- پیادهروی با ۵ سگش قهوه و مدیتیشن در فضای باز
🌱- ورزش در خانه و شروع روز کاری از ۹ صبح
🤍- وارن بافت - سرمایهگذار و بازرگان:
🌱- بیدار شدن ساعت ۶:۴۵ صبح
🌱- خواندن روزنامه و خبرهای اقتصادی
🌱- خرید سه ساندویچ از مک دونالد در مسیر رفتن به کار
🤍- ریچارد برانسون - موسس گروه ویرجین:
🌱- بیدار شدن حدود ۵ صبح
🌱- ورزش و خوردن صبحانه با خانواده
🌱- چک کردن ایمیل و شبکههای اجتماعی قبل شروع کار
✨
فواید سحر خیزی؛🐳
☆عملکرد مفیدتو افزایش میده
☆باعث بهبود سلامت روانت میشه
☆زمانتو بهتر مدیریت میکنی
☆سبک زندگیت عوض میشه
☆راحتتر میخوابی
☆کمک میکنه بتونی از سکوت لذت ببری💫
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه تخممرغاتون رو باکلاس بپزید😃👌
با استفاده از قالب سیلیکونی و روغن جدا کننده😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدل مو با چسب پنج سانتی 😲🙌
══◄••❀••►═══
🎀•╗❀
#فصل_دوم
#شوهر_آهوخانم
#قسمت_چهارم
#علی_محمد_افغانی
انشب، پس از افطار، نمازسیدمیران بیش از شبهای دیگرطول کشید؛ زیرا قضای ظهر وعصر نیز به آن اضافه شده بود. میان اطاقی که او در گوشه پائینش سجاده گسترده بود، دور کرسی بزرگی که لحاف اطلس و روپوش سفید داشت، یک زن و چهار بچه ارمیده بودند. زن، با یک نوع سر افرازی که بطور محسوس چاقی زیر گلویش را نشان میداد، گردنش را کج گرفته بود.چادر که از سر بروی دوشش لغزیده بود هنوز انبوهی از گیسوان را می پوشاند. از چشمان مشکی خوش حالت، پوست تر و تازه و چهره شادابش تندرستی و نشاط زنی کم وبیش سی ساله خوانده میشد. نگاه مهرامیز و نـوازشگرش به بچه ها و شوهر، تبسم شیرین همیشگی اش که نقش دلاویز روحی بود شاد وبی غم، بخوبی نشان دهنده حقیقتی بود که او زنی است خوشبخت، زنی است که از لذت مــست کننده یک زندگی گرم و هستی بخش وبه تمام معنی کلمه سعادت امیز، برخوردار میباشد. این زن، آهو خانم، همسر سید میران سرابی نانوا ومادر بچه ها بود.
طرف دیگر کرسی، مقابل او، کلارا، شمع اول شبستان پدر و مادر نشسته بود؛ دخترکی بود ظریف، خوش خنده و ارام، سن یازده؛ نامش به کُردی یعنی چشم، و چنانکه از پشت جلد کتاب دستش خوانده میشد کلاس چهارم دبستان را طی میکرد. پس از او سه برادر کوچکترش، بهرام و بیژن و مهدی بودند؛ اولی نُه ساله، که در جای همیشگی پدر، طرف بالای اطاق، به رختخواب تکیه داده بود مشق مینوشت. دومی شش ساله، که هنوز مدرسه نمی رفت؛ پائین کرسی دراز کشیده بود،به بازیگوشی تیرهای دود زده سقف را میشمرد و در عالم خود با لک و پیسهای روی انها که مجسم کننده اشیا و موجودات خاصی بود حرف میزد. سومی کودکی بود دو ساله یا اندکی بیشتر که هنوز از شیر گرفته نشده بود؛ پهلوی مادر ایستاده پستانکش را می مکید.چهره زرد و هیکل نحیفی داشت که در لباس زمـستانی خود گم شده بود. روی بازوی راستش لوله چرمی دعا و قران قاب نقره کوچک، وحمایل سـینه اش چپ و راست، دو جا بسم الله دیده میشد که کودک ناتوان با انها میباید بجنگ دردها و گزندهای جوربجور زندگی برود.
اولین نگاه به چهره بچه ها بی انکه چندان دقتی بخواهد معلوم میکرد که پیشانی بلند و هموار، بینی کوتاه و رنگ سبزه هر چهارتای آنان ، لب و دهان گوشتالو، چشم و ابروی مشکی مخمورشان، بخصوص هنگام خندیدن، بمادر میبرد. نگاههای بیقرار بچه ها و بطور کلی حالت موقتی که در این جمع دور کرسی دیده میشد چنین می نمایاند که همه منتظر پایان نماز پدر و کشیده شدن شام هستند.
مادربچه ها، مهدی کودک نوپا را برای انکه هنگام نماز اسباب اذیت پدر را فراهم نکند، پهلوی خود ببازی و حرف سرگرم کرده بود؛ وگرنه، با پاهائی که نمیشد تمیزش نامید روی سجاده میرفت، مهر و تسبیح را برمیداشت و بسوی هر چه که پیش میاید، چراغ، شیشه در، یا سروچشم ادم پرتاب میکرد؛ به هوای ساعت بغــلی یا شب کلاه پدراز کول و بارش بالا می رفت و نمازش را بهم میزد. او که بتازگی از یک بیماری ناشناخته و موذی که نه سرخک بود نه مخملک، و چیزی نمانده بود داغش را بدل مادر بگذارد،جان بدر برده بود، برای خانواده بیش از اندازه عزیز شده بود؛ نازاری میکرد، بهانه میگرفت، لوس میشد، لج میکرد، و همه، حتی همسایه های خانه که بغــلش میکردند، میباید بی چون و چرا به خواست هایش تن در دهند. هنگام بیماری مهدی، از بد حالی بیرون از تصوری که به او دست داده بود یکروز چنان وحشتی مادر را فرا گرفت که با چشمی اشکریز و دلی نومید روی بمشرق ایستاد و دست به تضرع برداشت؛ با خدای خود عهد کرد که درصورت شفای کودکش موی سر او را تا هفت سالگی نگه دارد و هم وزنش نقره خالص نذر ضریح امام رضا بکند.
20
۲۱
#شوهر_آهوخانم
#قسمت_چهارم
#علی_محمد_افغانی
سایه مرگباری که شادی زن نیکبخت راتهدید کرده بوداکنون با بهبودکودک چند روزی بودکه بکلی ناپدید شده بود.وآهو که حاجت خود راکاملا رواشده میدید، مانند هاجر مادراسماعیل،ازشادی بازیافته اش لبریز بود.وقتیکه دید نمازشوهر بطول انجامید نگاه خندانش موجودکوچکی راکه ازکام مرگ گرفته شده بوداحاطه کرد؛ مثل چیزیکه خطرگذشته دوباره بیادش امده باشد،ناگهان او را در بغــل قاپید وغرق دراحساس مادری باصدای بلند قربان صدقه اش رفت.بالبخندگرم ومهربخش دست کوچک وبی وزنش را در دست گرفت؛ سر را با همه نیروی محبتی که درچشم ودل و ذرات وجود خود داشت بر وی خم کردودرحالی که انگشتان ظریف و ملوسش را یکی یکی می بست گفت:
" این میگه بریم دزدی. این میگه چه بدزدیم.این میگه تشت طلا. این میگه جواب خدا را کی بده.این میگه من من کله گنده."
جمله اخر را بلندتر وبا آب وتاب هرچه بیشتر ادا کرد وشست او را بست.بچه با ادای خوشمزه ودل انگیز مادرشاد وبی ریاخندید وبا دغلبازی کودکانه دوباره انگشتان را گشود تا بازی از سرنو تکرار شود.
یکوقت آهو بشوهرش که گوئی آنشب نمازجعفر طیار میخواند نگاه کرد تا ببیند میتواند دست از بچه بردارد و بسراغ شام برود. سیدمیران مغرب و عشا را خوانده بود و اینک در رکعت چهارم قضای ظهر بود، اما شک کرد که میان سه است یا چهار؛ سوداهای انجام شده و نشده زندگی، درهم برهم بودن نقشه ها، و شاید بیش از همه اینها کلمه تشت طلا سبب پریشانی حواس او شده بود؛ پس بنا را بر چهارگذاشت و سجده سهو بجای اورد. پشت سرش شتابان قضای عمر را شروع کرد؛ هنوز یکی دو رکعت بیشتر نخوانده بود که باز رشته از دستش در رفت؛ و چرا تعجب نداشته باشد، اصلا ندانست در کجای نماز است.آهوکه حواسش به او بود با اعتراضی صمیمانه به کمکش شتاف:
- امشب کجا هستی مرد؟ رکعت چهارم، سبحان الله.
هنگامی که سید میران نمازش را تمام کرد و دستها را با دعا بصورت مالید، زن با نگاهی جوینده چهره او را مطالعه کرد که مبادا حواس پرتی اش از حدود یک گرفتاری معمولی خارج باشد. شوهرش در لحظه ورود بخانه خبر داده بود که ترازودار انها، حبیب، بسر کار خود برگشته است؛ بنابراین از فردا دیگر مجبور نبود صبح زود ازخانه بیرون برود. در ایام رمضان بعلت سحرخیزی و شب زنده داری، سیدمیران نیز مانند همه انهائی که زندگی مرفه داشتند بر این عادت بود که پس از نماز صبح تا ساعت هشت و نه و گاهی تا نیمروز در خانه استراحت کند. وقتی سجاده اش را برچید و پشت کرسی، سر جای خود، قرار گرفت بزن گفت:
- غذا را زودتر بکش، بعد از شام در بیرون کار دارم.
دهان دره کرد وباخستگی و بی حوصلگی دست روی چشم کشید. آهو پستانش را از دهان بچه بیرون اورد ودرحالی که از جا برمیخاست پرسید:
- چه کاری؟ ایا واجب است که همین امشب انجام بشود؟ امروز عصر ننه بی بی و دخترش رعنا اینجا بودند؛ آمده بودند از ما دعوت بکنند که هر جوری هست امشب را ساعتی بخانه انها برویم. بیچاره پیرزن این بارسوم است که از ما خواهش میکند.این زمـستانی دوبار از راه دور برخاسته اند و اینجا به شب نشینی آمده اند و ما حتی یکبار بازدید انها را پس نداده ایم. اگر باز هم نرویم پیش دامادش خجالت خواهد کشید؛ خواهد گفت: هان، پس مشهدی داماد مرا که سپور شهرداری است داخل آدم حساب نمیکند که بخانه ها نمیاید، کسرش میاید.
خوب نیست، اینها ازما انتظار دارند؛ بعلاوه چون از من قول گرفته اند امشب منتظرند.ممکن است شبچره و تنقلاتی هم تهیه دیده باشند. اگر میگوئی ما هم نخواهیم امد؛ خود تو تنها سری بانجا بزن؛ ساعتی بنشین و زود برخیز دیدن مــستحب است اما بازدید واجب، این مادر و دختر بگردن من و بچه هایم خیلی حق دارند.
- با همه این حرفها از امشب باید درگذری؛ یکی را بفرست بگو فرداشب میخواهم بخانه یاور رئیس امور اداری تیپ بروم، یک هفته است قصدش را دارم و فرصت نمیکنم. بعلاوه باید سری هم بدکان بزنم؛ شاگرد دوم بار امروز پائین نیامده است؛ سلیمان را به آسیاب فرستاده ام، نمیدانم بر خواهد گشت یا نه.
آهو چون دید شوهرش کار دارد بیش از ان اصرارنکرد. بعلاوه اخلاق او را میدانست، که هر چه میگفت همان بود؛ درخانه یا حتی بیرون بالای حرفش حرفی نمیشد زد. ازهمه اینها گذشته، انطور که احساس میشد سیدمیران انشب مانند شبهای دیگر درست بر سر خلق نبود؛ با مهدی که خود رادربغـلش جا کرده بود دل درست بازی و اختلاط نمیکرد؛ خود را در کانون خانواده نمیدید. آهو فکر کرد شاید موضوع از ناحیه شهردار و هارت و پورت های اخیرش آب میخورد که گفته بود میخواهد نان شهر را ارزان کند.تاانجا که او اطلاع داشت سیدمیران هنوز در این زمینه اقدام مثبتی نکرده بود.در دل زن نگرانی کوچکی راه پیدا کرده بود که نکندشوهرش در کوشش خودبرای رام کردن شهردار تازه وارد موفق نشود و از لحاظ ریاست صنفی اسباب شکستش را فراهم گردد.
21