12.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•پیتزا🤤•
با نمونه ی بازاریش مو نمیزنه 🤌🏻😍خمیرش فوق العادست😋
~💛مواد لازم برای خمیر :
آب ولرم ۱ لیوان
خمیر مایه ۱ ق غ سرپر
شکر ۱ق چ سرپر
روغن ۴ق غ
آرد نول۳تا ۴لیوان
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
https://eitaa.com/kadbanoeirani
#فوروارد_ یادت_ نره😉
┄┅┅❈••🍕🍟🍕••❈┅┅┄
🍳آشپزےخوشمزھ
هدایت شده از استیکرکده
▪️شهادت مظلومانهی هموطنان عزیزمان در حرم شاهچراغ (ع) تسلیت باد...
#شیراز_تسلیت
https://eitaa.com/Bombarzoonii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگه لکههای کثیف و روغنی روی کابینتهات اعصابت رو خورد کرده، ناراحت نباش.
با این ترفند خونگی میتونی خیلی راحت کابینتاتو برق بندازی!😀
پس اگه ظاهر کابینتهات برات مهمه سریعا دست به کارشو!😉
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
https://eitaa.com/kadbanoeirani
#فوروارد_ یادت_ نره😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی کارهای ساده چقدر ازمون زمان میگیره وقتی راه درستش و بلد نباشیم دقیقا مثل همین تابلو زدن به دیوار😅😍
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
https://eitaa.com/kadbanoeirani
#فوروارد_ یادت_ نره😉
۱۳
#شوهر_آهوخانم
#قسمت_دوم
#علی_محمد_افغانی
مسئله مهم اینجا بود. در همان چند دقیقه کوتاهی که آن بنده خدا تکیه اش را به چوب میان درگاهی داده بود و صحبت می کرد، صاحب بزازی بغـل دست قهوه خانه، در آنسوی خیابان، همانطور که زیر کرسی نشسته بود چشمهای بی حیایش را یک لحظه از آن ها برنداشته بود؛ معلوم می شد خود جفنگ خیالش نسبت به گروه زنان که مشتریان همیشگی اش بودند نظر خاص داشت که به دیگران گمانش را می برد وگرنه او هرگز کار خلافی نکرده بود.
سیدمیران در حال کشیدن نان بار دیگر عبدل شاگرد دکان را صدا زد. با اشاره ای که زن چادر سفید ملتفتش نشد دستور داد که برود و از شیرینی پزی سر نیش چند نان مربائی بگیرد و بدهد به دست آن بچه که هنوز گریه می کرد. پولی را که زن در همان ابتدای آمدن روی سکو نهاده بود و هنوز همان جا بود برداشت و به پسرک داد.
صدای خسته ی لحظه ی پیش خود را که هیچ نوع تهدیدی در پس آن نبود بلندتر کرد:
بیا که خدا یا تو را بکشد و مرا آسوده کند، یا مرا آسوده کند و تو را بکشد، ای تنبل نان حیف کن! خدا زنبورعسل را آفرید تا شب و روز بیدار و در تقلای کار کردن و فائده رساندن باشد و تو قوشمه ی بی مصرف را که بروی روی هیزمها دراز بکشی و متصل خواب ذخیره کنی! به دل من که ارباب تو هستم حسرت ماند یک بار سر خود جارویی به دست بگیری و جلوی این دکان را تمیز کنی که خرده نان زیر پای مردم لگد نشود. ببین، ببین، آخر این ریگه که در پیاده رو با هر قدم عابرین مثل ملخ به این ور و آن ور جست و خیز می کنند مال این دکانند؛ آخر اینها پول خورده اند، پول! آخ که دق تو یک نفر مرا کشت!
و روی به زن چادر سفید و مشتری مردی که از روی منبر نان بر می داشت کرد و افزود:
_ برای شما خالی از تعجب نیست، من می دانم؛ حق هم دارید تعجب کنید یا در دل به من بخندید و زیر لب بگوئید: چه چیزها، مگر ریگ بیابان هم پولی شده است؟! همین دیروز ناشناسی آمده بود و برای روی بخاری خانه اش از اینجا ریگ برد، همانطور که از چشمه آب می برند و این عین حرفی است که او به من زد. بله متاسفانه باید بگویم که این روزها ریگ بیابان هم پولی شده است؛ چنانکه خود ما که کاسب هستیم باری دو قران چرخی، آن هم با هزار و یک خواهش و منت، پول اینها را می دهیم، چرا که اینها را باید از رودخانه بیاورند؛ باری دو قران رایج ایران و سکه اعلیحضرت برای همین ریگ های بی مصرف!
به صدای اُشتُلُم او خلیفه دکان جاروب به دست از دکان بیرون آمد تا ریگها را جمع کند. زن چادر سفید که نامش هما بود نان خود راگرفت، زیر چادر گذاشت و در حالی که می رفت سر به عقب برگرداند. بانگاهی شوخ و دلفریب که به همان اندازه متین و پرشکوه بود دهان کوچک و بهانه جویش را که به لبانی نازک و هـ ـوس انگیز مشخص می شد گشود؛ سر و گردن را به عشوه ای دلنشین موج داد و این لطیفه ی جانانه را نثار همراز چند لحظه ی پیش خود کرد:
_ آقا عصبانی نباشید، باری دو قران می خرید و منی دو قران، یعنی به نرخ نان به ما مشتری ها میفروشید؛ چه معامله ای از این پر فایده تر؟!
گوی درشت چشمانی که به سوی سیدمیران چرخیده بود با خاصیت عجیب فوق زمینی اش صاعقه آسا چنان اثر خرد کننده و سوزاننده ای بر او گذاشت که مرد با خدا تا چند لحظه حال خود را نفهمید
13
۱۴
#شوهر_آهوخانم
#قسمت_سوم
#علی_محمد_افغانی
بیچاره زنک بیوه سار،که ازیاد ماجرای تلخ وبدفرجام زندگی اش ناراحت شده بود،به پیروی از اندرزگوی نیک اندیش خود می خواست به این وسیله بردردها و اشکهای پنهانش پرده ی فراموشی بکشد.درحالت بیدارنگاهش غمزه ای شیرین ولی شرمزده وگریزان، همراه باملامتی شوریده وسرکش دیده می شدکه بیم و امید، ترس و طلب را ازدرون دل افشامی کرد.با این که دوره ی حجاب بود نادرست است گفتن این موضوع که سیدمیران تاآن زمان زن زیباروی کم دیده بود.او خودکُرد بودو قسمت اعظم منطقه های کرمانشاه وکردستان راکه همه کُردنشین و زنانشان طبق رسم آباءاجدادی بی حجاب بودندزیرپازده بودامااین زن، با همان نگاه گویای درخشان تر از صبح سردشتش،باهمان تبسم شیرین دلپذیرتر از غروب بانه اش، ورای این چیزها بود.ازترس مذهبی و متانت اخلاقی بودیااینکه اصولا نای مقاومتش را نداشت، هرچه بود بالافاصله سربه زیرافکند! ازنیش جانگداز ولی لطیف و شهدآمیز کلام او که نشانه ی بی گفتگوئی از هوش وکمال سرشارش بود لبخند زد.چه جوابی به اومی داد چه نمی داد این لطیفه جلوی مشتریان به خوبی شلاقیش کرده بود.پس بی آن که حرفی بزند یا مطلب را به خود بگیرد برای آوردن نانی که می خواست تیکه ی سر ترازو بکند به درون دکان رفت.حرکاتش وجدآمیز وکاملا ازروی حواس پرتی بود. پشت سر زن چادر سفید دریک ردیف پیاپی و بدون فاصله چند نفردیگر نان خریدندورفتند.یکی از آنها پسرک زردانبو وشاگرد وضعی بود به سن عبدل که کت گشاد و بزرگی به تن داشت.دستها را برای آنکه یخ نزددرآستین ها پنهان کرده بود.یقه اش رابرگردانده بود و با نان زیر بغـلش به سرعت دور می شد.سیدمیران شک کردکه ازاو پول گرفت یا نه؛ درلحظه ای که نان او رابه ترازو می گذاشت هوش و حواسش به کلی پرت بود.حتی نفهمید به او چقدر نان داد. آیا حق ترازو را درست ادا کرده بود؟ برای کاسب مدیون شدن به همان اندازه گناه بار بود که مدیون کردن. پس با عجله به پیاده رو خیابان آمد و آن پسر را پیش از ناپدید شدن به برگشتن فراخواند. در چهره ی پسرک هنگامی که به پهلوی او آمد، علامت تعجب و سوال موج می زد. سیدمیران با لحنی که البته ملایم نبود مخاطبش قرار داد:
_ چقدر نان گرفتی؟
بچه رنگش پرید.
-یک من!
-پولش؟
-پولش را دادم آقا بخدا همان وقت که آن را میکشیدی دادم.خودت از دستم گرفتی و توی دخل انداختی!
-قسم نخور بچه راستش را بگو!
-به خدا اگر دروغ بگویم!یک اسکناس پنج قرانی کهنه بود اینهم سه قرانی است که به من پس دادی ای!
چهره اش چنان حالتی به خود گرفته بود که اگر کارطول میکشید به گریه می افتاد.سیدمیران متحیر ماند به او چه بگوید.در دخل نگاه کرد و بی آنکه دنبال پنج ریالی گفته شده پسر بگردد یا اصلا آن را دیده باشد بطرف او سر تکان داد.در همین موقع عبدل از ماموریت خود بازگشت.پاکت نان شیرینی را که خریده بود و در دست داشت جلوی اربابش روی سکو گذاشت و با لحنی کم و بیش تعرض آمیز که اخلاق عادیش بود گفت:مگر نگفتی این را برای آن بچه بخرم که ریگ دستش را سوزاند و گریه راه انداخته بود؟هر چه کردم مادرش از من نگرفت.گفتم ارباب دستور داد به شما بدهم گفت...
آب بینی اش را بالا کشید و عوض آنکه جمله را تمام کند از روی یک وظیفه شناسی که گویا تازه به یادش آمده بود منقل گلی را از جلوی دست ارباب برداشت تا ببرد اتشش راتازه کند.سیدمیران با نگاه ناموافقی صورت و بشن و بار او را برانداز کرد.
-پس چرا خاموش شدی؟لابد گفت اربابت غلط کرده نه؟بسیار خوب لایق عزت نبوده است مفت چنگ تو ببر بده به شاطر زمان تا میان همه قسمت کند.
پاکت را از روی سکو برداشت و در حالیکه می اندیشید و نگاه به دور و ورش دورها را جستجو میکرد به شاگرد داد.
در پیاده رو مقابل که هنوز آفتاب بود در میان ازدحام
خاموش و بیرون مردمی که قوزهای پشت خودرابه اینور و آنور میکشاندند، بزودی شنل قزمز بچه بچشمش خورد. زن انگشت خود را بدست او داده بود که با قدمهای کوچک همراهش تاتی می کرد ، برای آنکه خسته اش نکند گاهی میایستاد. خم می شدو با او حرف می زد و دوباره به آهستگی آغاز رفتن می کرد. کسانیکه از کنارش می گذشتند از اینکه بایستند یا سر برگردانند و بدقت براندازش کنند اِبائی نداشتند. سیدمیران بآنکه صحنه این منظره را از پشت دوربین بعد مسافت می دید و از دلیل نگاه های بدرستی آگاهی نداشت، بر بیکارگی و پوچی کار همشهریان خود بیش از پیش تاسف خورد. بالاخره هنگامیکه دیگر آندو را از نظر گم می کرد و خلیفه دکان را برای دادن دستور فرا می خواند با خود اندیشید:
- هُما، چه زن وجیه ودلربائی. چه دختر باهوش و خود نگه داری! طفلک هنوز جوانتر از آنست که بداند طلاق یعنی چه، که بفهمد برای زن بچه سال و خوش آب و رنگی چون او، در شهر بزرگ و زمانه خراب، بیوه شده و بی سرپرست ماندن چه معنی در بر دارد!هیچ چیز باورکردنی ترازاین نیست که زنی بااین حسن و ملاحت،چنانکه میگوید،
14
۱۵
#شوهر_آهوخانم
#قسمت_سوم
#علی_محمد_افغانی
خانه و زندگی ،عشق و علاقه ای، داشته است! فرزندانی داشته است که بعلت یا علتهایی از آنان دور مانده است؛ سرش ببالین شوهری بوده است که خوب یا بد، سازگار یا ناسازگار درهر حال و بهر صورت نتوانسته با قابلیتش را نداشته که همسری چنین زیبا را نگاهداری کند. آیا او پیر بوده است؟ عیب و علت یا ناسازگاری حقیقی از جانب وی بوده است، یا از جانب خود زن؟
اندیشه های بی زمینه، آنهم در لحظه و وضع نامساعدی که با مزاحمت های محیط، هجوم مشتریان تنگ غروب، آمد و رفت و سرو صدای خیابان، دائما رشته اش گیسخته می شدطبعا نمیتواند به جایی برسد. گفته های این زن، با همه آنکه ازشوهر و کردوکارش عنکبوت و سیاهی میساخت و در برابر چشم شنونده خود میگذاشت، بر بیگناهیش رای نمیداد.اما کریم آنست که ببخشاید؛چه انسانی هست که خطارکار نباشد. و مرد با احساس و خوش قلبی چون سید میران که نیک پنداری وصفای باطن را از جدش به ارث میبرد چگونه ممکن بود به او حق ندهد؟ دررفتار ظاهر، طرزنگاه و از همه مهمتر سر و وضع ساده و فقیرانه اش، حقیقتی نهفته بود که از مناعت طبع، خویشتن داری و بالاخره پاکدامنی ذاتیش حکایت می کرد. اگر این زن لکه عیبی به دامن داشت ، با آن بر و رو و وجاهتی که بی گفتگو در تمام شهر یکه بود.خیلی کارها ازپیش رفته وکرده بود که کمترین آن استفاده ازلباسها وزینت آلاتی بود پرزرق وبرق وفریبنده. عشقهائی که مُهر بازاری دارند و مثل چینی ترک دار صدای دیگری می کنند. به هرحال یک نکته مسلم است که او، اگر نه از لحاظ دور ماندن از اطفال یا بیوه سار شدن و تنها بودن، بلکه از لحاظ گذراندن زندگی ، یعنی خوراک و پوشاک و جا و مسکن، در وضع مساعدی بسر نمی برد.
این افکار بهتر است گفته شود بشکل یک احساس پیچیده و ناروشن به سید میران دست داد تا یک سلسله منظم و منطقی. بخلیفه دکان که در انتظار دستور او خود را بتراشیدن گِلهای میان درگاهی مشغول کرده بود گفت که از ان پس نان خانه بعضی کسان و بخصوص یاور رئیس امور اداری تیپ را اوببرد بدهد،نه عَبدُل که نکبت از سر و رویش می بارید و دیدارش دل آدم را بهم می زد؛ زن چادر سفید، که خود چکیده لطف و صفا بودوآنهمه ازیک زندگی نکبت بارگذشته بغض و دلبری داشت،بی شک نمیتوانست دست خورده چنین کثافت مجسمی را بگیرد و به بچه اش بدهد.پسرکی در لباس کازرونی مدرسه برای نانی که ازداخل دکان برداشته بود عوض پول به سید میران مُهر کاغذ داد و باادب واحترامی که خود را ازقبل برای آن آماده کرده بود گفت
مادرم بشما دعا و سلام رساند و گفت که بگویم مُهرما تمام شده است،این آخری آنهاست.
اوپسر یک خانواده آبرو دار لیکن مستمندی بودکه سیدمیران از روی خدا پرستی ونوع دوستی بآنان کمک میکرد.کسی که برای جاروب کردن ریگهای دکان برسرکارگرش اُشتُلُم میکرددرعمل مردبخشنده و نیکوکاری بود که از دادن صد من مهر نان به یک هم نوع مـستحق هرگز خم به ابرو نمی آورد؛ اینگونه اعمال درنظراومانندخونی که هنگام فصد یاحجامت ازبدن می رود نه تنهاباعث سلامت و صفای روح بود بلکه به زودی جایش پر می شد؛ پس بی آن که کوچکترین اندیشه ای به خودراه دهدبه پسر گفت:
_خوب، خوب، امشب یافردا صبح بیست من دیگربه شما خواهم داد. زغال شماکه تمام نشده است، هان؟این بارکه میآئی نان بگیری ظرفی همراه بیاور و بده به سلیمان تا هروقت آردخوب ونرمی از آسیاب آوردند دوسه من به شما بدهد، شاید برای رشته یا چیزهای دیگر لازم داشته باشید.
و با حرکت رضایت آمیز سر، او را مرخص کرد. زن چادر سفید نیز اگرچه از آن جهت که جوان بود و می توانست شوهر کند، مانند این خانواده مـستحق نبود، به نظر می آمد بیشتر از آنها محتاج کمک باشد. با خود گفت:
_ آیا بار دیگر او را خواهم دید؟ ای کاش بیشتر از حالش جویا شده بودم؛ از کم و کسر زندگانی و ناراحتی های کارش پرسیده بودم. اگر او مهر و نفقه اش را به شوهر حلال کرده و در حال حاضر دور از کس و کار خود به سر می برد پس گذرانش چگونه و از چه راه صورت می گیرد؟آیا پس انداز واندوخته ای دارد؟کسی نانش می دهد؟یا...
لبان خود را در هم فشرد.دست را به کوشش این که اندیشه ی ناخوشایندی راازخودبراند به پیشانی مالید.گوئی فرصت بزرگی را ازدست داده است؛یااینکه احساس باطن وی را ازواقعه ای عظیم که مربوط به او بود آگاه می کرد اما اندیشه، این جام جهان نمای تن، از کشف وتحقیق آن عاجز بود. با خود گفت:
_فی الحقیقه چرا آدم باید بدبه دل راه بدهد؟ازکجا معلوم که همه ی قوت وگذران آن بنده ی خدا منحصربه همین چارک نان نباشد که روزانه می خرد؟چیز غریبی است، این زن فکرمراخراب کرد.ای کاش باردیگراو رامی دیدم.در زندگی خود هر چه هست لحظه ی باریک ودشواری رامی گذارند؛همه چیز او چنین گواهی می داد.در شکوفاترین موسمی که بهار عمر اوست واز هزارگل وجودش یکی نشکفته،حیف است دستخوش بادهای سردوخشکاننده یا سمی وسوزان زمانه ی بی بندوبارو ناجوانمردانه گردد.
15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷در سه شنبه مرداد ماه
🌿براتون آرزومندم
🌷روزتون پُر امید
🌿زندگی تون پُر برکت
🌷قلب تون پُر مهر
🌿ذهن تون پُر آرامش
🌷ولحظه هاتون پُر از نگاه خدا
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
https://eitaa.com/kadbanoeirani
#فوروارد_ یادت_ نره😉