eitaa logo
کافه ادبیات 🇵🇸
232 دنبال‌کننده
949 عکس
95 ویدیو
88 فایل
🌟رسانه ادبی ایتا اینجا دور هم حال دلمون رو خوب می کنیم🕊💖 📌شامل پادکست و کتاب صوتی🎙 آثار ادبیات ایران و جهان📚 نمایش رادیویی🎭 اشعار عاشقانه 🎶 فیلم کوتاه📽 و... پیشنهادات و درخواستها👇 @Skygirl98
مشاهده در ایتا
دانلود
✩。°𝄞🎧𝄞°。✩ 📖 الیزابت، برای دلداری به آپارتمان برادرش که در عشق سرخورده شده بود، آمد تا اینکه… داستان “شب مورد بحث”، نوشته نویسنده آمریکایی، ”توبیاس ولف” است. ولف، به خاطر مجموعه‌ ای از داستان های کوتاه، شهرت زیادی دارد. او از پیشتازان داستان کوتاه در بین نویسندگان معاصر آمریکاست. این داستان را بشکل صوتی، در فایل زیر بشنوید. @kafe_adabiat🌟
✩。°𝄞🎧𝄞°。✩ 📖 ✍نویسنده: جان ویلیام چیور ترجمه: فرزانه دوستی و محمد طلوعی 🎙با صدای: پیمان قاسم خانی @kafe_adabiat🌟
✩。°𝄞🎧𝄞°。✩ از مجموعه وقتی به کوچه رسیدیم ،ننه که توی حیاط پای حوض ظرف می شست داد زد:"هله هوله نخریدها!شکمتان درد میگیرد.پولتان را بدهید خرما،یا چیزی که سیرتان بکند." خواب آلود وخسته به راه افتادیم.آفتاب تازه به لب بام های بلند و به نوک چنارها تابیده بود.گنجشک ها سر و صدا می کردند.از روی پشت بام های دور پشه بند ها در زیر نور خورشید می درخشیدند و چشم مارا می زدند.هر سه خمیازه می کشیدیم.تابستان بود اما هنوز سوز سرمایی از ته کوچه های آب پاشی شده به تنم می خورد.دلم شور می زد.سردم بود وتنبل بودم.دلم می خواست برگردم به خانه و بخوابم .دست هایم را زنبه ناسور کرده بود. صاحب خانه ی مادربالای شهر خانه ی دیگری می ساخت. من و اکبر و اصغر می رفتیم و برایش کار میکردیم.خاک غربال می کردیم،آجر و خشت جلو دست بنا می بردیم.سنگ می کشیدیم و با زنبه نخاله برای پرکردن کف اتاق ها جمع می کردیم .صاحب خانه قول داده بود که دست آخر پس از تمام شدن خانه اش برای هرکدام ما یک دست کت وشلوار بخرد. هر روز ننه پول ناهارمان را می داد وروانه مان می کرد.از میان تیمچه که می گذشتیم ،بادیدن سینی های بامیه پایمان سست میشد.مینشستیم کنار سینی بامیه فروش وهرچه پول داشتیم می دادیم وبامیه می خوردیم وتا شب گرسنه وبی پول به سر می بردیم. ننه با کار خیاطی خرج خانه را در می آورد.خواهر کوچکمان عذرا هم کمکش می کرد.بابا رفته بود باغ اجاره کرده بود .تابستان ها کارش همین بود. عذرا شب با لحن بچه گانه و شیرینی به ما می گفت:"وقتی ناهار می خوریم،ننه می گوید:آه خدا کاش دوتا بال داشتیم والان می پریدیم و این ماست وخیار را می بردیم برای بچه هام.آخ الان توی آن خاک وخل چه می خورند؟خداکند مریض نشوند." ننه نمی دانست که ماهمان صبح زود پول مختصرمان را خرج می کردیم وتا عصر برای پول درآوردن به هر دری میزدیم. یکی از راه های درآمدمان بردن تشت خمیر به نانوایی بود.زنی بودکه خودش خمیر درست می کرد ومی برد به نانوایی تا برایش نان خاصه ای بپزند.اکبر تشت خمیرش را روی سر می گرفت و می برد نانوایی و دوریال می گرفت.اصغر هم کاغذهای سیاه توی کوچه را جمع می کرد و می برد برای عمو یوسف بقال ودوریال هم او می گرفت. یک روز عمو یوسف وقتی کاغذها را ورق می زد،یک فضله ی درشت مرغ لابه لای کاغذها پیدا کرد و دیگر از ما کاغذ نخرید.ظهر خسته وگرسنه می نشستیم و با نان کمی که داشتیم سرمان را گرم می کردیم.عمو یدالله که عمله بود، هر روز ظهر طالبی می خرید .یک روز دورش نشسته بودیم.طالبی را شکست واز هم باز کرد.طالبی کرمو بود.تویش سیاه شده بود.خندیدیم و عمو یدالله عصبانی شد وگفت : "دفعه دیگر طالبی نمی خرم.چرا چیزی نخرم که چشمم خوب آن را نبیند ها!انگور می خرم .شما هم کمتر بخندید.مگر تا به حال طالبی کرمو ندیده اید؟" سپس طالبی را دور انداخت وما آن را برداشتیم وخوردیم. روز دیگر که خیلی گرسنه بودیم،پسرکی یک پاکت پراز خرما دستش بود و از کوچه می گذشت.پسرک کت وشلوار قشنگی پوشیده بود وموی بلندی داشت.خرما شکم گرسنه ی ما را تحریک کرد.به اکبر گفتم:"می توانی خرما را از دستش بقاپی و فرار کنی؟" اکبر آب دهانش را قورت داد وگفت:"آری .آری داداش جان.همین الان می روم." اکبر موذیانه جلو رفت واز پسرک پرسید:"آقاخانه ی آقای اجاق زاده کجاست؟" پسرک تا آمد تماشای اطرافش بکند،اکبر پاکت خرما را قاپید وفرار کرد.پسرک با داد وفریاد به خانه رفت ومادرش وچند نفراز اقوامشان را آورد.از ترس می لرزیدم.پسرک رو کرد به من وگفت:"یک پسر پیرهن قرمز بود.توی همین خانه کار می کرد .کجا رفت؟"من گفتم:"نمی دانم. اصلا او را نمیشناسم." اکبر از آن دورها از کنار دیوار سر می کشید و من او را می دیدم. پسرک با مادرش رفتند.ولی اکبر تا غروب همان دورها ایستاده بود و جرات نمی کرد پیش ما بیاید. اصغر صندوق چوبی کوچکی داشت که استاد بنااسمش را گذاشته بود"صندوق بدبختی".چون چند تکه نان خشک درون صندوق بودو همیشه برسر صندوق بین ما دعوا وزدو خورد در می گرفت. صندوق را از خانه با نان بیات پر می کردیم وبه محل کارمان می بردیم.بعضی وقت ها هم اصغر سوسک یا ملخی را می گرفت و توی صندوق بدبختی می گذاشت. ✍علی اشرف درویشیان 🎙علی دنیوی ساردی @kafe_adabiat🌟
✩。°𝄞🎧𝄞°。✩ از مجموعه شب خاک آلود وخسته به خانه برمی گشتیم وبا اشتها هرچه در سفره بود،می خوردیم.اصغر لقمه از گلویش پایین نرفته،خرخرش بلند می شد و ننه اورا روی دست بلند می کردومی برد توی جا می گذاشت وغصه دار برایش می خواند:"ای کوچولوی نان آورم،ای گربه خاک آلودم.قربان دست های زبر وترک خورده ات بروم.عزیزکم." شب که می خوابیدیم ، دلم می خواست هیچ گاه بیدار نشوم،صبح زود دوباره با زور بلند می شدیم وبه راه می افتادیم. یک روز ظهر غمگین کنار دیوار نیمه تمام ساختمان نشسته بودیم.هوا دم کرده بود.دهانم مزه ی خاک می داد.اکبر چشمش سرخ شده بود ودرد داشت.یک غنچه آهک ترکیده بود و به چشمش افتاده بود.گرسنه وبی حال بودیم.بنا وعمله ها نشسته بودند وتوی اتاقی که تازه سقفش را پوشانده بودند،ناهار می خوردند. خورشید وسط آسمان بود .مردی درمیان کوچه یک تکه یخ روی روزنامه گذاشته بود وتند می گذشت.ناگهان زن چادر سیاهی را دیدم که رو به حیاط می آمد.از دور به من اشاره می کرد.نزدیکش شدم.ننه بود.سرخ شده بود وعرق از سر و صورتش می ریخت.آن همه راه! پیاده دلواپس شدم. ننه چادرش را کنار زد و از زیر آن دستمال بسته ای بیرون آودد و به من داد و گفت:"امروز آبگوشت آلوچه درست کرده بودم.هرچه کردیم نتوانستیم تنها بخوریم.عذرا را گذاشتیم توی خانه وسهم شما را آودم که تا داغه بخورید.آبگوشت خوبی شده بچه ها،نوش جانتان" بوی آشنای عرق تن ننه با بوی دوست داشتنی آبگوشت قاطی شده بود و حالی به حالیم می کرد.گفتم:"ننه جان دستت دردنکنه". اکبر واصغر هم خبر شدند و آمدند.ننه صورت خاک آلودشان را بوسیدوبا دیدن چشم سرخ اکبر لطمه ای به صورت خود زد واشک در چشمانش نشست و رفت. دستمال بسته را آوردیم.بشقاب رویش را که گوشت کوبیده میانش بود کنار گذاشتیم.نان زیر کاسه را ترید کردیم.اصغر یک لقمه از گوشت کوبیده خورد.اکبر بامچه ای توی سراصغر زد وگفت :"اول باید آبگوشت را بخوریم.چرا زودتر دست درازی کردی؟مگر کسی تابه حال دست زده که تو زدی؟" اشک اصغر سرازیرشد واز روی گونه های خاکی اش،که از فشار لقمه برآمده بود،گذشت.ناراحت شدم ومشتی به سینه ی اکبر زدم.اکبر با لگد جام آبگوشت را به وسط حیات پرت کرد.خون به صورتم دوید و دیگر ندانستم چه کردم.مشتم را توی گوشت کوبیده فرو کردم،چنگش زدم وتوی خاک ها پرت کردم.هرسه به گریه افتادیم.استاد بنا از عمو یدالله پرسید:"این بچه ها چه خبرشانه؟چرا امروز این طور مثل سگ وگربه به جان هم افتاده اند؟" عمو یدالله جواب داد:"نمی دانم .شاید برسرارث پدرشان دعوا می کنند.شاید هم صندوق بدبختی راباز کرده اند" چشمانم را با آستین پاک کردم.غربال را برداشتم وبه سوی کومه های خاک رفتم. ✍علی اشرف درویشیان 🎙علی نوری سارودی @kafe_adabiat🌟
🎧 📙مرده‌ی اشتباهی ✍نویسنده : با صدای: @kafe_adabiat🌟