eitaa logo
کافه ادبیات 🇵🇸
232 دنبال‌کننده
949 عکس
95 ویدیو
88 فایل
🌟رسانه ادبی ایتا اینجا دور هم حال دلمون رو خوب می کنیم🕊💖 📌شامل پادکست و کتاب صوتی🎙 آثار ادبیات ایران و جهان📚 نمایش رادیویی🎭 اشعار عاشقانه 🎶 فیلم کوتاه📽 و... پیشنهادات و درخواستها👇 @Skygirl98
مشاهده در ایتا
دانلود
✩。°𝄞🎧𝄞°。✩ از مجموعه شب خاک آلود وخسته به خانه برمی گشتیم وبا اشتها هرچه در سفره بود،می خوردیم.اصغر لقمه از گلویش پایین نرفته،خرخرش بلند می شد و ننه اورا روی دست بلند می کردومی برد توی جا می گذاشت وغصه دار برایش می خواند:"ای کوچولوی نان آورم،ای گربه خاک آلودم.قربان دست های زبر وترک خورده ات بروم.عزیزکم." شب که می خوابیدیم ، دلم می خواست هیچ گاه بیدار نشوم،صبح زود دوباره با زور بلند می شدیم وبه راه می افتادیم. یک روز ظهر غمگین کنار دیوار نیمه تمام ساختمان نشسته بودیم.هوا دم کرده بود.دهانم مزه ی خاک می داد.اکبر چشمش سرخ شده بود ودرد داشت.یک غنچه آهک ترکیده بود و به چشمش افتاده بود.گرسنه وبی حال بودیم.بنا وعمله ها نشسته بودند وتوی اتاقی که تازه سقفش را پوشانده بودند،ناهار می خوردند. خورشید وسط آسمان بود .مردی درمیان کوچه یک تکه یخ روی روزنامه گذاشته بود وتند می گذشت.ناگهان زن چادر سیاهی را دیدم که رو به حیاط می آمد.از دور به من اشاره می کرد.نزدیکش شدم.ننه بود.سرخ شده بود وعرق از سر و صورتش می ریخت.آن همه راه! پیاده دلواپس شدم. ننه چادرش را کنار زد و از زیر آن دستمال بسته ای بیرون آودد و به من داد و گفت:"امروز آبگوشت آلوچه درست کرده بودم.هرچه کردیم نتوانستیم تنها بخوریم.عذرا را گذاشتیم توی خانه وسهم شما را آودم که تا داغه بخورید.آبگوشت خوبی شده بچه ها،نوش جانتان" بوی آشنای عرق تن ننه با بوی دوست داشتنی آبگوشت قاطی شده بود و حالی به حالیم می کرد.گفتم:"ننه جان دستت دردنکنه". اکبر واصغر هم خبر شدند و آمدند.ننه صورت خاک آلودشان را بوسیدوبا دیدن چشم سرخ اکبر لطمه ای به صورت خود زد واشک در چشمانش نشست و رفت. دستمال بسته را آوردیم.بشقاب رویش را که گوشت کوبیده میانش بود کنار گذاشتیم.نان زیر کاسه را ترید کردیم.اصغر یک لقمه از گوشت کوبیده خورد.اکبر بامچه ای توی سراصغر زد وگفت :"اول باید آبگوشت را بخوریم.چرا زودتر دست درازی کردی؟مگر کسی تابه حال دست زده که تو زدی؟" اشک اصغر سرازیرشد واز روی گونه های خاکی اش،که از فشار لقمه برآمده بود،گذشت.ناراحت شدم ومشتی به سینه ی اکبر زدم.اکبر با لگد جام آبگوشت را به وسط حیات پرت کرد.خون به صورتم دوید و دیگر ندانستم چه کردم.مشتم را توی گوشت کوبیده فرو کردم،چنگش زدم وتوی خاک ها پرت کردم.هرسه به گریه افتادیم.استاد بنا از عمو یدالله پرسید:"این بچه ها چه خبرشانه؟چرا امروز این طور مثل سگ وگربه به جان هم افتاده اند؟" عمو یدالله جواب داد:"نمی دانم .شاید برسرارث پدرشان دعوا می کنند.شاید هم صندوق بدبختی راباز کرده اند" چشمانم را با آستین پاک کردم.غربال را برداشتم وبه سوی کومه های خاک رفتم. ✍علی اشرف درویشیان 🎙علی نوری سارودی @kafe_adabiat🌟
10 pire mard...mp3
14.17M
🎧 📚پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد 🎼بخش10/10 @kafe_adabiat🌟
آیشمن در اورشلیم 24.mp3
18.35M
📙آیشمن در اورشلیم (٢۴) ✍ هانا آرنت @kafe_adabiat