eitaa logo
•|کافه دنج|•
79 دنبال‌کننده
119 عکس
20 ویدیو
2 فایل
•| نوشتن اما ، تقدیر دست‌های بی‌ رمق ما بود!|•
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم ِ اللّه‌ِ الرَّحمٰن ِ الرَّحٖیم 🌱
📌 مهمان شاه نجف با وسواس خاصی دستی به دامن چهارخانه طوسی مشکی‌ام می‌کشم و برای هزارمین بار خودم را در آینه نگاه می‌کنم. همه چیز خوب و مرتب است. موهایم را از حصار کش آزاد می‌کنم و می‌گذارم روی شانه‌هایم بریزند. می‌دانم که او این طور بیشتر می‌پسندد. از اتاق بیرون می‌روم. ماهان وسط پذیرایی نشسته و اسباب بازی‌هایش را دورش ریخته و سرگرم است. با دیدن من و موهای فِرم ذوق می‌کند و تاتی کنان سمتم می‌آید. کلماتی درهم و نامشخص می‌گوید و می‌خواهد دست داخل موهایم کند و بکشد که با دست آزادم دستش را می‌گیرم و با خنده می‌گویم: _ پسرِ شیطون! می‌خوای موهای مامان ُ بکشی، آره ؟ نمی‌دانم به کجای حرفم می‌خندد و من تحمل نمی‌کنم و زیر گلویش را می‌بوسم. کمی با ماهان بازی می‌کنم و شامش را می‌دهم. خیلی نمی‌گذرد که روی پایم بخواب می‌رود. با نزدیک شدن به ساعت ۹ ، میز شام را می‌چینم و شمع‌ها را آماده می‌گذارم تا وقتی آمد روی کیک قرار دهم. می‌دانم او با مشغله‌های کاری که دارد، امشب را که روز مرد است، از یاد برده. روی صندلی آشپزخانه به انتظار می‌نشینم. اما یک ساعت می‌گذرد و خبری از او نمی‌شود. با خودم می‌گویم: «حتما از شرکت دیر بیرون آمده و الان در ترافیک است.» گوشی را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم: « مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد...» ✍🏻 فاطمه بانو نگران شروع به قدم زدن می‌کنم. آن قدر طول و عرض خانه را راه می‌روم که خسته می‌شوم و روی مبل راحتی می‌نشینم. همچنان شماره‌اش را می‌گیرم و باز در دسترس نمی‌باشد. تلویزیون را روشن می‌کنم و بی هدف کانال‌ها را بالا و پایین می‌کنم. تا از فکر و خیال بیهوده رها شوم. نزدیک ساعت دوازده با چرخش کلید در قفل، تلویزیون را خاموش می‌کنم و می‌ایستم. با دیدن او و اینکه سلامت است خیالم آسوده می‌شود. اما او متعجب از دیدن من در آن لباس و میز چیده شده شام ، سلام می‌دهد و وارد می‌شود. خیلی سرد جوابش را می‌دهم و همان طور که از کنارش رد می‌شوم تا به آشپزخانه برسم ، می‌گویم: «میرم شامُ گرم کنم» کیفش را زمین می‌گذارد و پالتو را آویزان می‌کند. وارد آشپزخانه می‌شود و صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. دیس پلو را برمی‌دارم و داخل قابلمه می‌ریزم. برعکس همیشه که برای تأخیر و دیر آمدنش کلی بهانه می‌آوَرد این بار چیزی نمی‌گوید. می‌خواهم ظرف خورش را بردارم که مچ دستم را می‌گیرد و می‌گوید: چیزی شده ؟ دستم را جدا می‌کنم و پشت به او می‌گویم: نه، فقط خیلی گشنمه . _ مگه شام نخوردی ؟! لبم را گاز می‌گیرم و چیزی نمی‌گویم. کنارم می‌آید و تکیه به کابینت می‌زند. می‌گوید: _دلخوری سمیرا ؟ بغض راه گلویم را می‌گیرد. ادامه می‌دهد: ببخش یک جلسه فوق‌العاده پیش اومد . برمی‌گردم به جانبش و می‌گویم: می‌تونستی که یه زنگ بزنی حداقل منو از نگرانی نجات بدی. هیچ فکر نکردی من و پسرمون از تنهایی تو این شهر غریب چیکار کنیم ؟ موهایم را پشت گوشم می‌زند و با لبخند می‌گوید:حق با شماست. اما اگر یک خبر خوب بهت بدم ، قول میدی ببخشی؟ مثل او تکیه‌ام را به کابینت می‌دهم و گوشه چشمی نازک می‌کنم و جواب می‌دهم: _ تا خبرت چقدر خوب باشه. می‌خندد و می‌گوید: خوبه ... خیلیم خوبه. _ حالا چی هست ؟ از جیبش یک پاکت در می‌آورد و مقابلم می‌گیرد:بازش کن! برق شادی را در چشمانش می‌بینم. با شک پاکت را باز می‌کنم. سه بلیط هواپیما آن هم برای... می‌گوید: فردا با همدیگه میریم نجف. دیدم این بار نمی‌تونم این ماموریت یک‌ماهه رو تنها برم. هماهنگی هاشو کردم که با خودم ببرمتون. اشک شوق دیدگانم را تار کرد. باورم نمیشد که یک ماه مهمانی شاه نجف شده باشیم. _ حالا ببخشیدی ؟ مگر می‌توانستم باز هم از او دلخور باشم. سری به معنای تایید تکان می‌دهم. می‌گویم: _ من میخواستم تو رو سورپرایز کنم اما برعکس شد. واقعا ممنونم. لبخند قشنگی می‌زند و می‌گوید: حالا که آشتی هستی من برم ماهان بیدار کنم . دلم لک زده براش. می‌خواهم مانعش شوم که با اخم مصنوعی که با ته خنده‌ای صورتش را گرفته ،می‌گوید: سمیرا خانوم تو کار پدر پسری دخالت نکن! شما بهتره به فکر خودت باشی. کلی وسیله باید جمع کنی، صبح فردا عازمیم هااا! ✍🏻 فاطمه بانو کپی_ممنوع ⛔ @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ؛ از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم. در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم. تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ: ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ.. ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ‌ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ! ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ بگذرند... @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 کتاب فروشی حاجی بعد از تمام شدن درس و خداحافظی از بچه‌های دانشکده، مغموم و سر به زیر از گوشه پیاده‌رو شروع به قدم زدن کردم. از سردی هوا و برفی که دیشب باریده بود، تعداد عابرهای پیاده انگشت شمار بود. ذهنم شدیداً مشغول کارهای انجام نداده و مقالات آخر ترمی بود که باید هرچه زودتر تحویل دانشگاه می‌دادم. نفهمیدم چطور خودم را به سر خیابان رساندم. آن شب نوبت شیفت‌کاری امید بود و نمی‌توانست به‌ دنبالم بیاید. از چند مغازه‌ای که باز بودند، پرس‌وجو کردم اما حتی خیلی‌هاشان اسم کتاب را نشنیده بودند. راهم را بطرف ایستگاه اتوبوس کج کردم. ناامید از این که باید قید نمره ارائه این ترم را بزنم روی صندلی آهنی زنگ زده ایستگاه نشستم. اما خیلی زود بلند شدم. نه به‌ خاطر سرما بلکه با دیدن یک مغازه کتابفروشی، آن طرف خیابان ایستادم. از خیابان رد شدم و خودم را به مغازه رساندم. روزنه کوچکی ته دلم روشن شده بود و به من می‌گفت گم شده را می‌شود آنجا پیدا کرد. باید آخرین برگه شانسم را هم انتخاب می‌کردم. هرچند که ظاهر قدیمی و چهارچوب‌های درب و داغان مغازه توی ذوق می‌زد. تا نیمه‌های ویترین مغازه از کتاب‌های روی هم چیده شده، پر بود و باقی شیشه را هم بخار هوای گرم داخل، گرفته بود و نمی‌شد داخلش را دید. یک نیرویی مرا به داخل آن مغازه می‌خواند . نور زردی که از داخل به بیرون میزد، نشان می‌داد که باز است. دستگیره در را پایین کشیدم و در با کمی فشار دست من باز شد. صدای جیغ مانندش نشان می‌داد نیاز به روغن‌کاری اساسی دارد و توجهی به آن نشده. از تک پله مغازه پایین رفتم و محو فضای داخلی آنجا شدم. اما طولی نکشید که از بوی سوختن نفت در علاءالدین وسط مغازه، چینی به دماغم دادم و به خود آمدم . همیشه از این بو بدم می‌آمد و باعث سردردم میشد. ترجیح دادم در مغازه باز بماند تا هوای تازه وارد شود. چند لحظه‌ای همانجا در ورودیِ در ایستادم و اطرافم را برانداز کردم . از زمین تا سقف را کتاب گرفته بود و فقط یک گلیم مندرس پاخورده که آن قدر خاک گرفته بود که رنگ اصلی‌اش مشخص نبود ، راهی برای عبور به داخل نشان می‌داد . وقتی خبری از صاحب مغازه نشد ، صدا زدم: _سلام . کسی نیست؟ ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه بانو @kafeh_denj |☕
•[از بس فراركرده‌ام از خویش‌ِخويشتن گاهی دلم، برای خودم تنگ می‌شود]• @kafeh_denj |☕
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است تعلیمم کن گرَت بدین دسترس است گفتم که الف،گفت دگر؟ گفتم هیچ در خانه اگر کس است، یک حرف بس است @kafeh_denj |☕
🍃 کتابفروشی حاجی چند بار صدا زدم اما جوابی نیامد . با خودم گفتم حتما پشت کتابها کسی هست که صدایم را نشنیده. راهی که گلیم نشانم می‌داد ، را رفتم تا به یک اتاقک کوچک دو در دو رسیدم . سقف کوتاهی داشت ، طوری که سرم را کمی خم کردم تا وارد شوم . یک میز کوچک چوبی و یک چهارپایه با کلی کتاب قطور که کنج اتاقک چیده شده بود . روی میز هم پر از پاکت نامه و یک قاب قدیمی از پسری جوان. برعکس همه چیز آنجا، روی آن میز، خبری از گرد و خاک نبود. یک علاءالدین هم آنجا گذاشته شده بود . عجیب بود که صاحب کتابفروشی ، بدون قفل کردن مغازه ، آنجا را گذاشته و رفته. چای تازه دم روی علاءالدین می‌گفت که تازه مغازه را ترک کرده. یکی از کتابهای روی زمین افتاده را برداشتم. قطور بود و جلد چرمی داشت. با دستم خاک رویش را گرفتم. باورم نمیشد، همانی بود که می‌خواستم. با صدای باز شدن در مغازه و به صدا درآمدن زنگوله‌ی بالای آن ، از جا پریدم. ترسیدم و خواستم خیلی سریع بیرون بروم که سرم به طاق خورد و با آخ بلندی همانجا نشستم. مردی گفت: کسی اونجاست ؟ سرم با دست می‌مالیدم که پیرمردی جلویم نمایان شد. عینک ته استکانی به چشم داشت و با لبخند مهربانی نگاهم میکرد ، مشخص بود تمام موهای سر و صورتش را در همین مغازه سفید کرده. پرسید: خوبی دخترم ؟ ایستادم و این بار حواسم بود که سرم را نکوبانم . تند و تند گفتم :ببخشید آقا من .. من ... یعنی اومده بودم ... خنده‌ی آرامی کرد و گفت: _ چرا هولی عزیزم. رنگ به رو نداری. ببخش که ترسوندمت . از اتاقک بیرون آمدم . این مرد چقدر عجیب بود. حتی نپرسید چرا در مغازه آن هم در اتاقک هستم ! شروع کردم به توضیح دادن : _ من اومدم داخل مغازه اما نبودین ... حرفم را قطع کرد و گفت: رفته بودم نماز . _ مغازه قدیمی و خوبی دارین . باز هم لبخند زد. قد خمیده و اندام لاغر و نحیفی داشت. طوری که بدون خم کردن سر، وارد اتاقک شد. بطرف قوری چای رفت، یک استکان چای ریخت و چند قند داخلش انداخت . گفتم: کتابهای خوبی میشه اینجا پیدا کرد . دستم را بالا بردم و ادامه دادم :همین کتابو که می‌بینید، خیلی ارزشمنده. هیچ جا نمیشه پیدا کرد . ✍🏻 فاطمه بانو ادامه دارد.... @kafeh_denj |☕
🍃 کتابفروشی حاجی با دستانی که لرزش خفیفی داشتند، استکان را طرف من گرفت و گفت : بخور حالتو خوب می‌کنه . اصلا انگار حرف‌هایم را نشنیده بود. استکان را گرفتم و تشکر کردم. با همان قد خمیده و گام‌هایی آهسته به طرف قفسه‌ای رفت. از یکی از طبقات قفسه، کتابی بیرون کشید. چند بار به سینه‌اش مالید تا خاکش را با پولیور سبز رنگش بگیرد. از آن حرکت پیرمرد مشخص بود که زیاد به ظاهر اهمیت نمی‌دهد. یک قُلپ از چای را نوشیدم . مزه‌اش با تمام چای های هل‌دار که خورده بودم فرق می‌کرد . درد سرم فراموشم شد. پیرمرد طرفم آمد و گفت: اینم جلد دوم همون کتابه . شاید لازمت بشه . دهانم باز ماند . استادمان گفته بود اگر جلد اولش پیدا شود، جلد دومش، حتماً پیدا شدنی نیست. به او گفتم: _ شما این کتابا رو از کجا دارید ؟! میدونید چه گنج هایی در اختیار دارین؟ _ خیلی وقته کسی سراغ این جور کتابا نمیاد. مشغول ورق زدن کتاب شدم و همان طور گفتم : _ قدر مغازه تونو بدونید. من کل تهران گشتم اما پیدا نکردم. اما اینجا تو این مغازه.... دیدم که رفت و روی چهار‌پایه نشست و مشغول خواندن نامه‌ها شد. کوله‌ام را روی دوشم جابجا کردم. و سوالی که ذهنم را قلقلک می‌داد، پرسیدم: _ من اومدم اینجا در مغازه باز بود. همیشه بدون قفل زدن به در، میرید مسجد ؟ لیلای درونم گفت ؛ آخر به تو چه ؟ صاحب مغازه است و هرکار دلش بخواهد می‌کند. پیرمرد چیزی نگفت که پرسیدم: _ چرا چیزی نمی‌گید ؟ این بار مرا نگاه کرد و گفت: این روزا دیگه کسی کتاب نمیخونه تا نگران مغازه‌ و دزدیده شدن کتابا باشم. و بعد انگار که از من و سوالاتم خسته شده باشد ، سمعک‌هایش را در آورد و یک کاغذ را نزدیک چشمانش گرفت و مشغول خواندن شد. تمام کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به کتاب‌های دستم انداختم. حتی قیمت‌شان را نمی‌دانستم. از کیفم 50 هزار تومان روی میز گذاشتم و روی یادداشت کوچکی نوشتم که :دوباره برمی‌گردم! ادامه دارد.... ✍🏻 فاطمه بانو @kafeh_denj |☕
💌 آدم‌های خیالباف همیشه حالشان خوب است. با کسی که دوستش دارند، به میهمانی می‌روند، چای می‌نوشند و می‌رقصند. شادِ شادند. کسی را که دوستش دارند همیشه هست. نه می‌رود، نه می‌میرد، و نه خیانت بلد است. آدم‌های خیالباف خوشبخت‌ترینند. آنقدر فکر می‌کنند تا باورشان شود؛ و بالاخره هم روزی جذب می‌کنند آنچه را که می‌خواهند ..... @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 کتابفروشی حاجی روز بعد همان ساعت به کتابفروشی رفتم. این بار دوستم ملیحه را ، همراه خودم بردم. اما پیرمرد نبود. تا آمدن پیرمرد چند قفسه را مرتب کردیم. اما وقتی آمد از وجود ما داخل مغازه ‌اش، تعجب کرد. وقتی نامه‌ها را دست ملیحه دید ناراحت شد و آنها را از او گرفت. نگاه سرزنش باری سوی ملیحه انداختم و زیر لب زمزمه گفتم : دیدی ناراحت شد، گفتم دست نزن شر میشه. پیرمرد که من لقب حاجی را به او داده بودم، به اتاقک رفت و پشت میزش قرار گرفت. برای دلجویی جلو رفتم . نمیدانم چه چیزی باعث شده بود که در این دو دیدار با او این قدر راحت باشم. از طرف ملیحه عذرخواهی کردم و هر کار کردم باقی پول کتابها را بگیرد قبول نکرد. دیوارهای کتابفروشی نشان می‌داد که سالیان سال است دستی به سر و رویش کشیده نشده. چراغی در ذهنم روشن شد . خوشحال بشکنی در هوا زدم و گفتم: اگر اجازه بدید من از فردا بیام اینجا مشغول به کار بشم. نگاه حاجی رنگ تعجب به خود گرفت . ادامه دادم و گفتم: برای این که دِینم را به شما ادا کنم . _ ولی دخترم شما دِینی به من نداری! _ چرا دارم. لطفاً اجازه بدید اینجا باشم. قول میدم دیگه تو کارای شما دخالت نکنم. در ضمن باید کسی اینجا باشه به کتابها رسیدگی کنه ، یا نه؟ _ ولی اینجا درآمد آنچنانی برای شما نداره. _ من به فکر درآمد نیستم. سرم را کمی کج کردم و کف دستانم را بهم چسباندم و گفتم: لطفاً اجازه بدید بیام. حاجی سری تکان داد و گفت : هرطور راحتی. ملیحه از تأسف سری برایم تکان داد اما من برق خوشحالی را در چشمان حاجی دیدم . موضوع را با امید در میان گذاشتم و قرار شد فردا بعداز ظهر سری به مغازه بزند. کار من شروع شد. اول از همه سیم کشی برق مغازه را به امید سپردم تا درست کند و یک لامپ هم به بیرون بکشد تا مغازه بیشتر دیده شود. خودم هم خاک کتابها را می‌گرفتم و بعد از نوشتن نام آنها در لیست، به ترتیب حروف الفبا، در قفسه جاگذاری می‌کردم. خودم را حسابی غرق مغازه و کتابها کرده بودم و خستگی را نمی‌شناختم. در این مدت هم حاجی با امید صمیمی شده بود و امید را پسرم صدا می‌کرد. به اعتقاد امید هم، لقب حاجی براندازه او بود. روزها گذشت و به پایان سال نزدیک شدیم. با تبلیغات من، چند مشتری ثابت پیدا کرده بودیم و چند کتاب بفروش رفته بود. حاجی خیالش از بابت من راحت بود و کمتر به مغازه می‌آمد. من و امید او را مثل پدر دوست می‌داشتیم ، از نظر ما که پدری نداشتیم او بهترین بود. در آن مدت فهمیدیم که حاجی تنهاست و بغیر نوه پسری‌اش کسی را ندارد . کتابفروشی مثل همه‌ی مغازه‌ها قرار بود سیزده روز عید تعطیل باشد. شب آخر با یک دلتنگی خاصی از حاجی خداحافظی کردم و با امید به خانه رفتم. قرار گذاشته بودیم روز اول عید که روز پدر هم بود، به خانه‌ی حاجی برویم. با وسواس خاصی یک پولیور سرمه‌ای انتخاب کرده و خریده بودیم. آدرس خانه‌اش را هم با هزار ترفند از او گرفته بودم. از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. این اولین بار بود که روز پدر برای پدرمان هدیه می‌بردیم. با چند بار سوال پرسیدن، از پیچ چند کوچه تنگ و باریک گذشتیم تا بالاخره آدرس خانه حاجی را که در انتهای شهر بود، پیدا کردیم. از سر بن‌بست پارچه‌های مشکی خودنمایی می‌کرد. ناگاه دلم شور افتاد. امید جلوتر از من رفت، در خانه کلنگی همزمان باز شد و پسری سرتاپا سیاه پوش بیرون آمد. ادامه دارد.... ✍🏻 فاطمه بانو @kafeh_denj |☕
🎭 بدون قرار قبلی جزو معدود فیلم‌های سینمایی بود که از موضوع فیلم و نوع نگارش داستان خوشم اومد. با بازی پگاه آهنگرانی و مصطفی زمانی و کارگردانی بهروز شعیبی. داستان فیلم می پرداخت به دختری که در غرب بزرگ شده بود و از اصالت اصلی و ایرانی خودش چیزی نمی‌دونست. سالها دور از پدر زندگی کرده بود اما دست تقدیر جور دیگه‌ای براش رقم زد و این دختر بنا بر وصیت پدرش به ایران و زادگاهش مشهد برگشت. میراثی که پدرش برایش باقی گذاشته بود او را متعجب کرد اما همین موضوع و آشنایی با افراد جدید باعث شد دیدش نسبت به زندگی تغییر کنه. ژانر فیلم هم در زمینه درام و خانوادگی بود. پیشنهاد می کنم شما هم ببینید ! ✍🏻 فاطمه بانو @kafeh_denj |☕
🍃 « قسمت آخر » کتابفروشی حاجی چشمانش سرخ بود. چهره‌اش برایم آشنا می‌آمد. خوب که دقت کردم شبیه همان عکس قدیمی مغازه بود. امید خودش و مرا معرفی کرد و تسلیت گفت. باورم نمیشد بعد این همه سال وقتی طعم پدری را می‌کشیدم دوباره یتیم شده باشم. لبخند مهربانش و صورتی که محاسن سفید آن را پوشانده بود تا ابد در ذهنم ماند. آن هدیه هم هیچ وقت باز نشد . بعد چهلم ، وقتی دوباره به سراغ کتابفروشی رفتم ، انگشتم را به قفسه‌ها کشیدم. لبخند تلخی به روی لبم آمد. باز هم خاک همنشین کتابهای کتابفروشی شده بود. با صدای پسر که حالا میدانستم نوه‌ی حاجی است، برگشتم. _ من کل کودکی و نوجوانیم تو این مغازه و کتابفروشی های این گذر گذروندم . اون موقع‌ها مغازه حاج‌بابا رونق داشت. _ حاجی خیلی اینجا تنها بود. _ من هر بار تو نامه‌هام اصرار می‌کردم بیاد پیش خودم . اما می‌گفت نمیتونه پنجشنبه‌ها کنار مامان‌بزرگ و بابا نباشه و به دیدارشون نره. به سراغ عکس تو اتاقک رفتم. نشانش دادم و پرسیدم: این مرد خیلی شبیه شماست... لبخندی کج زد و گفت: پدرم هستن. من هیچ وقت ندیدمش ... _ چرا ؟! قاب عکس را از من گرفت و گفت: اوایل جنگ شهید شده. _ ولی حاجی به من چیزی نگفته بودن! این بار لبخندش عمق گرفت: _ حاج‌بابا عادت به ریاکاری نداشت. کمی گذشت ، امید تمام پارچه های سیاه را از سر در مغازه پایین آورده بود و مشغول تا کردن آنها بود. به نوه حاجی گفتم: حالا میخواید اینجا رو چیکار کنید ؟ نگاهی به اطرافش کرد و بعد مکثی طولانی گفت: قصد فروش ندارم. می‌خوام بازسازیش کنم. از شما هم کمک میخوام. _ من ؟! _ بله ، می‌خوام کارهای کتابخونه رو بسپرم به شما. از پیشنهادش جا خوردم . گفتم: _ ولی چرا من ؟! _ حاج بابا از شما تو مکالمات مون تعریف کرده بودن . شما و آقا امید خیلی خوب تو مدت کم، تو دل حاج‌بابا جا باز کرده بودید . از خجالت سرم را زیر انداختم. و گفتم: _ حاجی خودش با صفا و با محبت بود. ایشون جای پدرم بودم. _ در ضمن من هنوز از دوره تحصیلی‌م یکسال مونده. پس شما بهترین گزینه برای این کتابفروشی هستید تا من برگردم. البته من قصد دارم اینجا رو با شما شریک بشم. نگاهی به امید انداختم. او هم از این پیشنهاد غافلگیر شده بود. البته از لبخند روی لبش میشد فهمید که موافق است. از آن روز سال‌ها می‌گذرد. حالا از آن مغازه قدیمی و متروکه که حتی نام و نشانی نداشت، یک مغازه مجلل با نام «کتابفروشی حاج‌بابا» باقی مانده است. ✍🏻 به قلم: فاطمه بانو @kafeh_denj |☕
هزار سال میان جنگل ستاره‌‌ها پی تو گشته‌ام ستاره‌ای نگفت کزاین سرای بی کسی، کسی صدات می‌کند؟ هنوز دیر نیست هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست عزیز هم‌زبان تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟ "هوشنگ ابتهاج" @kafeh_denj |☕
گل‌های شمعدانی با صدای تکان جغجغه بچه از خواب بیدار شدم. نور آفتاب رویم افتاده بود و آن قدر گرمای دلچسبی داشت که دلم میخواست باز هم به خوابم ادامه دهم . دست زیر بالشت بردم و گوشی‌ام را پیدا کردم. چشمانم بخاطر کم‌خوابی پف کرده بود و به زور باز می‌شد. چند پلک زدم تا تاری دیدم برطرف شود.صفحه نمایش گوشی ساعت 9:30 را نشان می‌داد. چشم چرخاندم . هادی را کنارم دیدم که آرام خوابیده . چرخی زدم تا هدی را هم ببینم اما با جای خالی او رو به رو شدم . ترسیده سیخ نشستم. کمی آن طرف‌تر هدی را روی نی‌نی لای‌لای‌ش دیدم که بیدار است و پستونک.ش را می‌مکد. یادم نمی آمد او را آنجا خوابانده باشم. کش و قوسی به دستانم دادم. پتو را جمع کردم و به همراه بالشت کنار پذیرایی گذاشتم. شب قبل آنقدر دوقلو‌ها گریه کرده بودند که همان وسط پذیرایی از فرط خستگی، کنار بچه‌ها بیهوش شده بودم. دیدن خانه مرتب و کتری روشن و سفره پهن و نان های سنگک تازه حدسم را برد که حتماً حسین آمده و مثل این مدت اخیر بدون خداحافظی رفته. اما صدای نغمه خوانی آهسته مردی که بلند شد، از آشپزخانه رد شدم و در بالکن را باز کردم. او را در حیاط در حال بیل زنی باغچه نقلی مان دیدم. خودش همیشه مسئول رسیدگی به باغچه بود و با عشق در آن گل‌ و گیاه می‌کاشت. خمیازه‌ای کشیدم و خواب آلود سلام کردم و پرسیدم: « کی برگشتی‌؟ » دست از کار کشید و گفت: « سلام خانوم ، صبحت بخیر. یک ساعتی میشه رسیدم.» « انتظار نداشتم زودتر از سال تحویل ببینمت . آخه گفته بودی ... » همان طور که گل‌های شمعدانی را داخل خاک منتقل می‌کرد ، جمله مرا قطع کرد و گفت:« اره ولی امروز مرخصی گرفتم. فردا صبح دوباره میرم. حاجی میگه باید این ور سال کارهای ضریح تموم بشه. تا سال جدید تو حرم امام زاده نصب بشه. » و بعد اشاره به باغچه کرد و گفت: « قشنگن ؟» نگاهی به شمعدانی های سفید و صورتی کردم و گفتم: « اره خیلی. کی وقت کردی اینا رو بخری ؟» « نخریدم. از گلخونه داداش برامون فرستادن. امسال محمود این درخچه‌های توت و شمعدونی‌ها رو عیدی فرستاده. » « دستش درد نکنه.» نگاهم نمی‌کرد و حرف می‌زد. « میگم خانوم دخترمون خیلی فهمیده‌ست ها؟ » لبخندی زدم و گفتم: « چطور به این نتیجه رسیدی ؟» بخاطر کندن خاک باغچه بریده بریده حرف می‌زد : «از اونجا که... وقتی اومدم بیدار بود.... کمی شیر خشک درست کردم و دادم بهش.... بعد چون میخواستم بیام حیاط گفتم : دختر بابا شلوغی نکنه تا مامانش بیدار نشه. ... هدی خانومم تا الان ساکت بوده ماشاءالله. » با دیدن جای خالی ماشین در حیاط، روبه حسین گفتم « پس ماشین کو؟ بیرون پارک کردی ؟» سکوت کرد که ادامه دادم: « حالا اومدی مرخصی بریم چند جا خرید کنیم؟ » نهال را از گلدان پلاستیکی‌اش در آورد و گفت «ماشین دست یکی از همکارامه . دیشب بهم رو انداخت و گفت که چند روزی بهش قرض بدم . خرید هم باشه برای پس فردا که اومدم». با شک پرسیدم : «ماشین ُ کی پس میده ؟» بدون حرفی مشغول کارش بود . این طور مواقع که نگاهم نمی‌کرد و حرف میزد و یا جواب سوالات مرا با سکوتش می‌داد ، شَستم خبردار می‌شد که اتفاقی افتاده. یک حسین کشیده‌ای ادا کردم که خودش ایستاد با لحنی که سعی داشت دل مرا بدست بیاورد گفت: «خانوم چیزی نشده ک. به مامان جانتان زنگ بزنید و بگید امسال هم نمی‌تونیم لحظه سال تحویل کنارشون باشیم. » با حرص گفتم « همین؟» « باور کن دستش تنگ بود. نیاز داشت که دادم » با دلخوری گفتم : « ما چی؟ لازم نداشتیم ؟ واقعاً که حسین. دلم میخواد از دست کارای تو سر به دیوار بکوبم. همیشه منو فدای کارای خودت می‌کنی. » با صدای گریه هدی دلخور از او به داخل برگشتم. به بهانه شیر دادن او، به اتاق رفتم و در را پشت سرم محکم بستم. سه سال بود که قول میداد لحظه سال تحویل را کنار مادرم شیراز باشیم اما هربار اتفاقی میفتاد و ما دیرتر حرکت می‌کردیم. ✍🏻 فاطمه بانو 👇🏻👇🏻👇🏻
صدای زنگ تلفن که بلند شد ، هدی را روی تخت رها کردم و به سمت تلفن روی میز کناری، خودم را روی تخت کش دادم. ‌ با دیدن شماره مامان ، از جواب دادن منصرف شدم. حتماً می‌خواست بپرسد کی راه می افتیم ؟ زنگ خوردن که ادامه پیدا کرد ، حسین در اتاق را باز کرد و تکیه‌اش را به چهار چوب در زد . تلفن بی‌سیم هم دستش بود. «چرا جواب نمیدی ؟ مامانتونه » « چی بهش بگم ؟ بگم امسالم مثل پارسال روز سوم به بعد راه می‌افتیم؟» «فاطمه جان یکم منو درک کن .» مکثی کرد و بعد گفت: « اصلا من خودم بهشون میگم چیشده . » و بلافاصله خودش دکمه وصل را زد . کمی حال و احوال کردند. گوش نیز کرده بودم که بدانم مادرم به او چه میگوید. ولی بعد مدتی میان صحبت حسین یکدفعه گفت: «واقعا؟» و بعد لبخند پهنی سوی من زد . کنجکاو بودم زودتر بدانم چشده ؟ تماس با جمله « فاطمه دستش بنده، چند دقیقه دیگه زنگ میزنه. خاتمه پیدا کرد.» پرسیدم : «چی می‌گفت مامان ؟ چرا نگفتی نمیریم؟» پهلویم روی تخت نشست و گفت: « خانوم مشتلوق بده ! » «چیشده مگه ؟! » با هیجان گفت: «مامان گفتن که امسال برنامه عوض شده. خواهرا و مامان، لحظه تحویل میان اصفهان و دو سه روز اینجان و بعد قراره با هم دیگه بریم شمال. مثل اینکه یکی از شوهر خواهرات تو ماسوله خونه اجاره کرده. » گل از گلم شکفت. تا لحظه پیش دلخور بودم اما حالا ..‌‌.. در دل پشیمان بودم از غر زدنم به حسین. شاید حکمت خدا این بوده که امسال شب عید ماشین دستمان نباشد. نگاهم به چشمان حسین افتاد . در نگاه من شرمندگی و در نگاه او « یک دیدی زود قضاوتم کردی» موج می‌زد. هدی را بغل پدرش گذاشتم و تلفن را گرفتم و رفتم که به مادرم زنگ بزنم. ✍🏻 فاطمه بانو کپی_ممنوع ⛔ @kafeh_denj |☕
من فقط دلتنگ شب‌ هايى هستم كه زود هنگام بی‌آنكه به چيزى فكر كنم ، به خواب مى‌رفتم :) @kafeh_denj |☕
شبی ساکت و دلگیر خودم بودم و قلبی که ز غم بسته به زنجیر و نزدیک اذان بود که پیچید در آفاق همه نغمه تکبیر * نوشتند: که هنگام اذان دست به دامان خدا باش و مشغول دعا باش که آن لحظه بود لحظه شیرین اجابت و باز است به درگاه الهی در رحمت شدم گرم عبادت دو چشمم پر از اشک شد و روی لبانم همه سوگند که یا رب تورهایم کن ازین بند و گفتم به خدا بین دعایم که دلتنگ اذان حرم کرب و بلایم * همانجا که دل از سوز فراقش شده بی تاب همانجا که زده دست به دامان زمین خوشه ی مهتاب همان وادی سوز و عطش و درد همان وادی شرمندگی آب همان وادی پاک حرم حضرت ارباب * همانجا که زمینش همه نور است، حضور است حماسه ست، غرور است پر از شور و شعور است شرف مندتر از وادی طور است و فرض حرمش از پر حور است و بر مهدی زهرا همه شب راه عبور است * همانجا که حرم خانه دلهاست و عشقش همه در آب و گل ماست عبادتگه موسی ست دخیل حرمش حضرت عیسی ست زیارتگه زهراست و زیباست خدا محو تماشاست که یک سو حرم شاه و یک سو حرم حضرت سقاست * مکانی که قدم رنجه نموده ست گل یاس طوافش کند از عشق و احساس به لبهاش بود ذکر ابوالفضل و دریای دو چشمش پر الماس همان کعبه کوچک «کف العباس» * مکانی که در آن عشق زند موج لبالب همانجا که زند پر دل من هر دم و هر شب همانجا که به خاکش همه جا هست نشان از قدم محترم حضرت زینب * همان خاک که بدر و احد خندق و احزاب و حنین است همانجا که زمین معرکه ی عشق حسین است خیابان بهشتی که معروف به بین الحرمین است... * دوباره به سما رفت شررهای دعایم و گفتم به خدایم که دلتنگ اذان حرم کرب و بلایم... " محمد ناصری " @kafeh_denj |☕
تــولــدت ܩــبـارڪ اے ترانـہ‌ ے قلب ღ علـے و زهــرا 🌱