eitaa logo
•|کافه دنج|•
79 دنبال‌کننده
119 عکس
20 ویدیو
2 فایل
•| نوشتن اما ، تقدیر دست‌های بی‌ رمق ما بود!|•
مشاهده در ایتا
دانلود
چوب پر بهشتی داخل مغازه که آمد، با چشم شروع به گشتن کرد. چشم‌هایش روی من ثابت ماندند. ضربان قلبم بالا رفت. دوست نداشتم حالا حالاها از دوستانم جدا شوم. اما او با شور و ذوق فراوان مرا انتخاب کرد. فکر نمی‌کردم از بین آن همه رنگ سراغ من بیاید. از وقتی فهمیدم به چه کسی و چه جایی تعلق گرفته‌ام نظرم نسبت به صاحب جدیدم تغییر کرده است. بعد سال‌ها چشم انتظاری قرار است به میعادگاه عاشقان برود. لباس فرم اتو کشیده را از داخل کاور بیرون می‌کشد و به تن میکند، کفش‌های نو و واکس زده‌اش را بیرون می‌آورد و جفت شده پشت در می‌گذارد. مقابل آینه قدی می‌ایستد خودش را نگاه می‌کند. عالی بنظر می‌رسد. مرا از دست بچه‌های خردسالش نجات می‌دهد و گوشه‌ای دور از دسترس قرار می‌دهد. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجد. لحظه رفتن فرا می‌رسد. همسرش او را از زیر قرآن رد میکند و روبه او می‌گوید : « اول وارد شدی از جانب منم سلام بده و حتماً دعامون کن! » چشم دلنشینی می‌گوید و مرا روی ساکش می‌گذارد و زیپ آن را میبندد. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که مرا بیرون می‌آورد. نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم. چشم می‌چرخانم، بلاخره به مقصد رسیده‌ایم. نفسهایم را از عطر پیچیده در هوای آنجا پر می‌کنم. چقدر حال و هوایش با شهر خودمان فرق دارد. حتی تابش خورشید دلنواز و پر محبت است. پست را تحویل می‌گیرد و با بسم‌الله وارد شیفت کاری می‌شود. رد شدن از بین مردم و صحن و رواق‌های مختلف برایم لذت بخش است. هوای خنک داخل حرم با صدای لوسترهاو چلچراغ‌ها و صدای صلوات مردمی که برای زیارت آمده‌اند، مرا به وجد می‌آورد. به بارگاه که می‌رسیم، سلام می‌دهم و سعی می‌کنم این صحنه‌ها را در ذهنم نگه دارم. صاحبم کنج حرم ایستاده و با لبخند مردم را نگاه می‌کند. چشمانش هر از گاهی از اشک پر و خالی می‌شود. گاهی هم با من مردم را سمت حرم هدایت می‌کند. وقتی بر سر شانه‌ی زُوّاری فرود می‌آیم کیف می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم من جزء خوشبخت‌ترین‌ها هستم که در بهشت رضوان به سر می‌برم. ✍🏻فاطمه بانو پ.ن: این متن برای یک چالش نویسندگی نوشتم اما دلم نیومد اینجا نذارم. @kafeh_denj |☕