eitaa logo
•|کافه دنج|•
79 دنبال‌کننده
119 عکس
20 ویدیو
2 فایل
•| نوشتن اما ، تقدیر دست‌های بی‌ رمق ما بود!|•
مشاهده در ایتا
دانلود
کافه دنج ☕ تقدیم می‌کند : سبزماندن‌در‌ویرانه‌ها‌، ریشہ‌میخواهد!🌱💚️ 📌مهمان شاه نجف https://eitaa.com/kafeh_denj/5 📌کتابفروشی حاجی https://eitaa.com/kafeh_denj/10 📌گل‌های شمعدانی https://eitaa.com/kafeh_denj/23 📌اولین و آخرین https://eitaa.com/kafeh_denj/52 📌یک پدر https://eitaa.com/kafeh_denj/96 📌از عشق تا تنفر https://eitaa.com/kafeh_denj/159 📌به بهانه‌ی تو https://eitaa.com/kafeh_denj/189 📌 نذر کربلا https://eitaa.com/kafeh_denj/244 📌 بِأی ذَنبٍ قتلت؟ https://eitaa.com/kafeh_denj/332 با این هشتگ ها همراهمون باشید: ✍🏻😌 📖 📚 🍉 🎭 💡 📼 📱 🎤 🎧 ⛱️ 🧩 🕌 @kafeh_denj |☕
صبح‌های بهار را طور دیگری دوست دارم. علی‌الخصوص اردیبهشت‌ش را؛ چرا که بوی بهشت می‌دهد. ✍🏻 فاطمه بانو @kafeh_denj |☕
‌ 🖇️🗒️ با نوشتن حال دلتو خوب کن! حتماً نباید نویسنده باشی تا نوشتنُ شروع کنی. یا حتما نباید استعاره و آرایه های ادبی بلد باشی تا چیزی بنویسی. فقط کافی بنویسی . هرچی که توی ذهنته . از اتفاقات روز ، آینده ، اهدافت ، گذشته ، کتاب‌هایی که خوندی ، فیلم هایی که دیدی و خیلی چیزهای دیگه. وقتی عادت کنی به نوشتن کم‌کم احساس می‌کنی چقدر حالت خوب شده . بعد یک مدت که به دفترت نگاه کنی میبینی چه روزهای سختی بودی که گذروندی و چه خاطرات خوب و شیرینی بوده که پشت سر گذاشتی. اونوقت ِ که لبخند میاد روی لبت و امید به وجودت تزریق میشه. پس همین حالا یک دفتر و خودکار بردار و شروع کن به نوشتن. باور کن نوشته های ساده و بی شیله پیله خیلی بهتر از ننوشتنِ ! @kafeh_denj |☕
‌‌ کنج خلوت کاش یک شغلی هم بود که مثلاً تو فقط کتاب می‌خوندی و بعد بابت تعداد کتاب‌ها بهت پول می‌دادن! @kafeh_denj |☕
‌ ‌ 🌧️🍁 هوای ابری و بارونی، زرد و نارنجی شدن درخت‌ها، رخ تو شهر من نشون میده! حالا فقط یک جای گرم و نرم می‌چسبه که فنجون چای یا قهوه‌اتُ مز مزه کنی و به خوندن کتابی مشغول باشی! @kafeh_denj |☕
شما را گم کرده‌ایم...! در میان پریشانی افکارمان، در شلوغْ بازار تبریکات عید نوروز، همه بهم خورده‌اند و نمی‌دانند از شوق آمدن بهار چه کنند... رادیو جای برنامه سحر، ویژه برنامه تحویل سال گذاشته فکر کنم خودمان را هم گم کرده‌ایم! اما آیا ما لحظه‌ای به یاد شما هستیم؟ همانطور که منتظر آمدن عید و بهار هستیم، منتظر شما هم هستیم؟ اللهم عجل لولیک فرج @kafeh_denj
‌ ‌ آدم خوبه یه خونه داشته باشه بیرون از شلوغی‌های شهر... خونه‌ای که دیوارهاش کاهگلی و پنجره‌های چوبی داره، وکف حیاطش موزاییک‌های سفید و کوچولو کارشده. یه گوشه‌ای از حیاط، باغچه شده برای درختچه‌های سیب و نارنج ، یه حوض آبی هم وسط حیاطش داره و دور اون پر از گلای شمعدونی و شب‌بو و اقاقیا تزیینش کرده. صدای فواره‌های باز حوض، تنها موسیقی دل‌انگیز و آرامش پخش این خونه است. حالا فکر کنید؛ بوی نم خاک با عطر یاس بپیچیده تو این فضا و روی ایوانش هم یه قالیچه کوچیک لاکی رنگ پهن شده باشه که می‌چسبه عصرهای بهار و تابستون نوشیدنی خنک بخوری. و... تصورشم قشنگه :) @kafeh_denj |☕
چوب پر بهشتی داخل مغازه که آمد، با چشم شروع به گشتن کرد. چشم‌هایش روی من ثابت ماندند. ضربان قلبم بالا رفت. دوست نداشتم حالا حالاها از دوستانم جدا شوم. اما او با شور و ذوق فراوان مرا انتخاب کرد. فکر نمی‌کردم از بین آن همه رنگ سراغ من بیاید. از وقتی فهمیدم به چه کسی و چه جایی تعلق گرفته‌ام نظرم نسبت به صاحب جدیدم تغییر کرده است. بعد سال‌ها چشم انتظاری قرار است به میعادگاه عاشقان برود. لباس فرم اتو کشیده را از داخل کاور بیرون می‌کشد و به تن میکند، کفش‌های نو و واکس زده‌اش را بیرون می‌آورد و جفت شده پشت در می‌گذارد. مقابل آینه قدی می‌ایستد خودش را نگاه می‌کند. عالی بنظر می‌رسد. مرا از دست بچه‌های خردسالش نجات می‌دهد و گوشه‌ای دور از دسترس قرار می‌دهد. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجد. لحظه رفتن فرا می‌رسد. همسرش او را از زیر قرآن رد میکند و روبه او می‌گوید : « اول وارد شدی از جانب منم سلام بده و حتماً دعامون کن! » چشم دلنشینی می‌گوید و مرا روی ساکش می‌گذارد و زیپ آن را میبندد. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که مرا بیرون می‌آورد. نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم. چشم می‌چرخانم، بلاخره به مقصد رسیده‌ایم. نفسهایم را از عطر پیچیده در هوای آنجا پر می‌کنم. چقدر حال و هوایش با شهر خودمان فرق دارد. حتی تابش خورشید دلنواز و پر محبت است. پست را تحویل می‌گیرد و با بسم‌الله وارد شیفت کاری می‌شود. رد شدن از بین مردم و صحن و رواق‌های مختلف برایم لذت بخش است. هوای خنک داخل حرم با صدای لوسترهاو چلچراغ‌ها و صدای صلوات مردمی که برای زیارت آمده‌اند، مرا به وجد می‌آورد. به بارگاه که می‌رسیم، سلام می‌دهم و سعی می‌کنم این صحنه‌ها را در ذهنم نگه دارم. صاحبم کنج حرم ایستاده و با لبخند مردم را نگاه می‌کند. چشمانش هر از گاهی از اشک پر و خالی می‌شود. گاهی هم با من مردم را سمت حرم هدایت می‌کند. وقتی بر سر شانه‌ی زُوّاری فرود می‌آیم کیف می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم من جزء خوشبخت‌ترین‌ها هستم که در بهشت رضوان به سر می‌برم. ✍🏻فاطمه بانو پ.ن: این متن برای یک چالش نویسندگی نوشتم اما دلم نیومد اینجا نذارم. @kafeh_denj |☕
23.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ یادمه وقتی چهار پنج ساله بودم غروبای تابستونا با مامان یا مامان بزرگم می‌رفتیم حیاط تا باغچه آب بدیم. چندتا درخت خرمالو داشتیم با یک دونه درخت گلابی. درخت گلابی فقط بهارها شکوفه میداد اما درخت خرمالو پاییز ما رو مهمون میوه‌هاش می‌کرد. چندتا بوته هم شمشاد و گل شاهپسند داشتیم. زمانی که گل‌های کوچیک شاهپسند می‌دیدم که باز شدن کیف می‌کردم. وقتی مامان قشنگ روی برگ درختها رو آب می‌زد و تمیز می‌شدند اونوقت نوبت من میشد تا شمشاد آب بدم. گاهی هم می‌رفتم زیر فواره آبی که مامان با شلنگ گرفته رو شاخه های درختا و حسابی کیف می‌کردم. آب بازی دوست داشتم. حالا جای اون خونه یک آپارتمان بالا رفته و آثاری هم از باغچه نمونده. هفته پیش که بعد چندسال گل‌های خونه مامان جونم آب میدادم دوباره اون حس خوب غروبا اومد سراغم. کاش میشد به اون زمان برگشت و دوباره تجربه‌اش کرد. @kafeh_denj |☕