eitaa logo
•|کافه دنج|•
79 دنبال‌کننده
119 عکس
20 ویدیو
2 فایل
•| نوشتن اما ، تقدیر دست‌های بی‌ رمق ما بود!|•
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری می‌کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش _ حافظ @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🖇️🗒️ با نوشتن حال دلتو خوب کن! حتماً نباید نویسنده باشی تا نوشتنُ شروع کنی. یا حتما نباید استعاره و آرایه های ادبی بلد باشی تا چیزی بنویسی. فقط کافی بنویسی . هرچی که توی ذهنته . از اتفاقات روز ، آینده ، اهدافت ، گذشته ، کتاب‌هایی که خوندی ، فیلم هایی که دیدی و خیلی چیزهای دیگه. وقتی عادت کنی به نوشتن کم‌کم احساس می‌کنی چقدر حالت خوب شده . بعد یک مدت که به دفترت نگاه کنی میبینی چه روزهای سختی بودی که گذروندی و چه خاطرات خوب و شیرینی بوده که پشت سر گذاشتی. اونوقت ِ که لبخند میاد روی لبت و امید به وجودت تزریق میشه. پس همین حالا یک دفتر و خودکار بردار و شروع کن به نوشتن. باور کن نوشته های ساده و بی شیله پیله خیلی بهتر از ننوشتنِ ! @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم . او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز می‌کردم و برای اینکه مادرم شک نکند ، می‌گفتم برای یک مجله می‌نویسم و آنها هم پاسخم را می‌دهند. حس می‌کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش می‌گرفت . هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد. فقط یک بار گفت : « چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان !» و من تا صبح آن جمله را تکرار می‌کردم و لبخند می‌زدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود: « چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان !» عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا می‌کردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد. مارا که دید زیر لب گفت :« دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو !» متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند! مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم ! روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می‌داد. به خاطر یک دعوا ... دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم ! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می‌شنوم ، به دخترم می‌گویم :«من باز میکنم ! » سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند. دخترم یکروز گفت « یک جمله عاشقانه بگو. لازم دارم.» گفتم :« چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!» دخترم فکر کرد دیوانه ام! » ✍🏻چیستا یثربی 🖇️ پ.ن : این قسمتی از داستان کوتاه پستچی بود. اگر دوست دارید ادامه داستان پستچی رو کامل بخونید میتونید بصورت نسخه چاپی و الکترونیکی دریافت کنید. @kafeh_denj | ☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ .‌🤍. چقدر خوب است که ما هم یاد گرفته‌ایم گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا خواب نور و سلام و بوسه می‌بینیم گاه به یک جاهایی می‌رویم یک دره‌های دوری از پسین و ستاره از آواز نور و سایه‌روشن ریگ و می‌نشینیم لب آب لب آب را می‌بوسیم ریحان می‌چینیم ترانه می‌خوانیم و بی‌اعتنا به فهم فاصله دهان به دهان دورترین رویاها بوی خوش روشناییِ روز را می‌شنویم باید حرف بزنیم گفت و گو کنیم زندگی را دوست بداریم و بی‌ترس و انتظار اندکی عاشقی کنیم ✍🏻 سید علی صالحی @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 داستان کوتاه «نذر کربلا» یکی از پنجشنبه‌های تیرماه بود و پسرها از بعد از ظهرش، لباس‌های بیرون‌شان را پوشیده بودند و هر پنج دقیقه دور خانه می‌چرخیدند و می‌آمدند کنارم می‌پرسیدند: « مامان ؛ بابا کی می‌رسه خونه؟» آن قدر این سوال را پرسیدند که کلافه‌ام کردند. مثل پدرشان وقتی هیجان داشتند نمی‌توانستند پایبند یک جا باشند. مجبور شدم بر خلاف میلم دستگاه PS را به تلویزیون وصل کنم تا مشغول بازی شوند و کمتر سوال پیچم کنند. البته که شرط کردم فقط حق یک ساعت بازی را دارند. از وقتی ایلیا پیش دبستانی رفته بود و عینک می‌زد ، بازی با کامپیوتر و تماشای تلویزیون را کم کرده بودم. نگاهم به پذیرایی افتاد که ارشیای پنج ساله قدم به قدم اسباب بازی‌‌هایش را ریخته بود و بدون توجه به آنها و جمع کردنشان، سمت تلویزیون کشیده شده بود. خواستم صدایش کنم اما وقتی دیدم محو بازی با برادرش شده، پشیمان شدم و خودم آرام آرام خانه را مرتب کردم. بلاخره در خانه‌ای که پسر باشد باید انتظار هر جور شیطنت و خراب کاری را داشت. زنگ خانه که به صدا در آمد، نگاهم به ساعت کشیده شد. سابقه نداشت ساعت ۸ به بعد به خانه بیاید. ایلیا زودتر از برادرش از اتاقشان بیرون جَست و آیفون را برداشت . و با هیجان گفت: «آخ جون! بابا اومد!» صدای تلویزیون را کم کردم و به سختی از روی مبل بلند شدم. هفته های آخر بارداری را می‌گذراندم و حسابی دست و پایم ورم کرده و کمردرد مرا از پا انداخته بود. دستی به رویم کشیدم و موهایم را بالای سرم بصورت گوجه‌ای بستم. چند طره هم از کناره‌ها بیرون کشیدم تا روی صورتم بریزد. پیراهن سفید گل‌دارم را با بلوز شلوار بنفشی عوض کردم و وقتی خودم را در آینه آماده دیدم، به استقبالش رفتم. در واحد را که برایش باز کردم. خبری از شادابی در چهره‌اش نبود . گره ابروانش در هم پیچیده و موهایش آشفته بنظر می‌رسید. کیف و کتش را در جالباسی آویزان کرد و به سلامی خشک و خالی زیر لب کفایت کرد . بدون توجه به بچه‌ها و شور و شوقشان برای رفتن به پارک و اینکه اول تاب سوار شوند یا سرسره، از پذیرایی گذشت و به اتاق رفت . در را هم پشت سرش بست تا کسی دنبالش نرود. بچه‌ها که از چهره پدرشان فهمیده بودند پارک رفتن منتفی شده، حسابی دمغ شدند و با لب و لوچه آویزان گوشه اتاق‌شان کِز کردند. این طور مواقع می‌دانستم باید به حال خودش بگذارم تا مدتی بگذرد. شام را که به درخواست ارشیا، لازانیا پخته بودم، از فر بیرون آوردم. میز را چیدم و پسرها را از اتاق شان بیرون آوردم. با دیدن لازانیای روی میز ناراحتی چند دقیقه قبل‌شان را فراموش کردند و به سمت میز یورش بردند. البته خودم بهشان قول دادم حتما فردا به زمین بازی پارک ببرمشان. خیالم که از بابت پسرها راحت شد، سراغ سبحان رفتم و در زدم. جوابی دریافت نکردم. دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. اتاق تاریک بود و فقط چراغ خواب را روشن کرده بود. لبه تخت نشستم . متوجه حضور من شد و سر از سجده برداشت ولی هنوز ذکر می‌گفت. صبر کردم تا سجاده‌اش را تا زد و آمد کنارم نشست. سکوت کرده بود و با تسبیح تربت‌ دستش ذکر می‌گفت. دستم را روی دستش گذاشتم و پرسیدم: «مشکلی پیش اومده؟» بلاخره نگاهم کرد. در تاریک و روشن اتاق هم می‌شد جنس نگاهش را تشخیص داد. خسته و درمانده بود . لبخند تصنعی زد و گفت: «نه طوری نیست.» و دوباره به تسبیح‌ش خیره شد. گفتم: « آخه قیافه‌ت چیزه دیگه‌ای میگه.» و به مزاح اضافه کردم: « نکنه کشتی هات غرق شدن ؟» لبخند کجی تحویلم می‌دهد و می‌گوید: « یکم فکرم مشغوله... » « ما آدما اگر یه روز فکرمون درگیر موضوعی نباشه، جای سوال داره. حالا مشکل چیه که باعث شده قولت به بچه‌ها رو فراموش کنی و به اتاق تاریک پناه بیاری؟ » دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد و بعد و نفس عمیقی کشید و گفت: « امروز عصر خسرو زنگ زد. میشناسیش که؟ همون دوستم که تو شمال زندگی می‌کنه و زمین برنج داره ... » « اره یادم اومد. خب حالشون چطور بود ؟» « کلی حرف زدیم. بیشتر خسرو درد و دل می‌کرد. بین حرفاش فهمیدم زنش باید عمل بشه اما چون دستش تنگه و پول بیمارستان نداره که بده فعلا عملُ عقب انداختن. » در هفت سال زندگی با او اخلاقش دستم آمده بود. غم دیگران را بخصوص غم نزدیکانش را مثل غم خود می‌دانست. رفیقش که جای خود داشت. روی تخت کمی جابه‌جا شدم و گفتم: « نمیتونی کمکشون کنی؟ مثلاً پولی قرض بدی یا ...» تسبیح را دور دستش پیچید. دستانش را پشتش حائل کرد به آن ها تکیه داد. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و گفت: « نه! خسرو مرد زحمت کشیِ، همین طوری پول قبول نمیکنه... » « پس چی ذهنتُ اینقدر درگیر خودش کرده ؟ » کپی 🚫 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 @kafeh_denj |☕
🌱 با مکث جواب داد: « یه پس اندازی کنار گذاشته بودم که نذرتُ ادا کنیم. دخترمون که دنیا اومد هوایی بریم کربلا تا بیمه امام حسین ع باشه و سفر برای تو بچه‌ها سخت نباشه... مثل وقتی که ایلیا و ارشیا دنیا اومدن و همین کارو کردیم. حالا موندم چیکار کنم ؟ پولو بدم خسرو نذرمون ادا نمیشه از طرفی پولُ قبول نمیکنه... » به فکر رفتم . خسرو و سبحان از دوستان دوره دانشگاهی بودند و می‌دانستم که چقدر هم برای سبحان کمک کردن مهم است. در همین افکار بودم که جرقه‌ای در ذهنم زده شد . موهایم را پشت گوشم زدم و با هیجان گفتم: « من بهت میگم چیکار کنی ... برنج های زمین خسرو بخر! » متعجب سمت من برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. ادامه دادم: « مگه نمیگی تو انبار برنج داره. تو هرچی داره ازش بخر. اینطوری کمکش می‌کنی تازه ناراحتم نمی‌شه » صاف نشست و عینکش را بالاتر زد : « أحیا میدونی چند کیسه برنجِ؟! اون همه برنج چیکار کنیم؟ اصلا کجا جا بدیم؟ » « فکر اونم کردم‌. خرج غذای حسینیه مون امسال با مامان ایناست. برنج‌ها رو میدیم حسینیه تا روز اربعین بپزن و پخش کنن. » « پس نذر کربلا رفتن‌مون چی میشه؟ پولو بدم دستم خالی میشه. شاید حالا نتونم پول سفرمونو جور کنم » « فکر بهتری داری؟ تا بیای از بقیه قرض کنی و بهش بدی هم زمان می‌بره. پولی که کنار گذاشتی بده دوستت. » در فکر فرو رفته بود و مثل تمام وقت‌های دیگه که در فکر بود، چانه‌ی پهنش را می‌مالید. برای تاثیر حرف‌هایم دستم را روی پایش گذاشتم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم : « خدا بزرگه. نگران نباش. پول کربلا جور میشه. هنوز تا دنیا اومدن دخترمون کلی مونده. » خواستم بایستم که کمرم گرفت. سمتم آمد و دستم را گرفت و کمکم کرد بایستم . حالا که مسئله را حل شده می‌دید لبخند به لبانش آمده بود. شاید فکرش را نمی‌کرد که این پیشنهاد را بدهم. نگاه قدردانش را سویم انداخت و گفت: « ممنونم ازت أحیا. ممنونم که همیشه هوای دغدغه های منم تو زندگی داری! » موبایلش را از روی میز دِراور برداشتم و دستش دادم. « تشکر لازم نیست. بیا زودتر به دوستت یه پیام بده تا اونم غصه از دلش بره. ان‌شاءالله که عافیت به زندگی شون برگرده. » مشغول شماره گیری شد که از او فاصله گرفتم و گفتم: « حالا که حالت برگشت سرجاش، زود بیا شام بخوریم. » و با خنده اضافه کردم : « البته اگر ایلیا و ارشیا از لازانیا چیزی برامون باقی گذاشته باشن!» وجلوتر از او از اتاق بیرون رفتم. در آن لحظه نمی‌دانستم که چه در انتظارم است. نمی‌دانستم که قرار است در وسط بازی پدر پسری‌شان درد به سراغم بیاید و دختر کوچکمان همان شب بدنیا بیاید و پدر سبحان هم برای تولدِ آرزو، دخترمان، هزینه سفر کربلا را به ما هدیه دهد. و این گونه گره از ادای نذر کربلای ما هم باز شود. ✍🏻 فاطمه بانو کپی 🚫 @kafeh_denj | ☕
هدایت شده از 
. بهترین مطالعه، گاهی است که آرزو کنی کتابی که می خوانی تمام نشود.📚🌱 . 🆔@asre_ketabb 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ محبوبم ! جهانم آشفته است؛ جهانم میزان نیست! جهانم پر از اضطراب است! لحظات چموش‌اند؛ تنها هنگامی که به شما می‌رسم، روبه‌روی تواَم و به تو سلام می‌کنم، آن زمان جهان به تعادل می‌رسد! جواب بدهی یا نه، تو جهانِ مرا متعادل میکنی! _ محمد صالح علاء @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ ` یک گوشه ی دنج داشته باش برای آرامشِ قلبت؛ دنیای بیرون اگر نشد، در درون خودت، گوشه ای برای در آغوش گرفتنِ خودت داشته باش! برای وقت هایی که نیاز داری، خودت را به فنجانی آرامش دعوت کنی؛ و برای دوباره ایستادن، قوی شوی...😌' کنج خلوت ☕ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 « بگردید! تمام صفحات تاریخ را زیر و رو کنید. از تمام زندگی سی و چند ساله عباس، محال است که سی صفحه زندگینامه یا شرح احوال و رفتار و گفتار پیدا کنید. پنج برگ هم پیدا نمی‌کنید. به زحمت اگر بتوانید یک برگ را به دو برگ برسانید و این اصلاً جای شگفتی نیست! چرا که عباس در طول سال‌های پیش از کربلا، زندگی نکرده است. و برای کسی که زندگی نکرده است چه زندگی نامه‌ای می‌تواند نوشته شده باشد؟ » قسمتی که خواندید، از کتاب *سقای آب و ادب* نوشته‌ی سید مهدی شجاعی است که از انتشارات نیستان به چاپ رسیده. کتاب در ده فصل با زاوای مختلف از رشادت‌ها و فداکاری های حضرت عباس تدوین شده و نویسنده با ذوق هنری طوری این فصل‌ها را کنار هم چیده که در قالب یک رمان در آمده . در بخش آخر کتاب، سید مهدی شجاعی" با اشاره به این نکته که هر فصل کتاب به دقت بر اساس مستندات تاریخی به نگارش درآمده، تاکید می کند که قسمت اعظم اثر موثق و مستند بوده اما قسمت هایی از آن هم از ارادت خاص او به شخصیت این چهره ی بزرگ جهان اسلام منشا گرفته و صرفا نظرات شخصی جهت تلطیف ادبی و ستایش حضرت عباس(ع) است. 🖇️ جمله برتر کتاب: « برای درک مقام عباس، امام حسین را باید شناخت. » @kafeh_denj |☕
هدایت شده از 
. هر آنچـه درون توست زیباست ! حتی تلاش های ناموفقت برای پنهان کردن غم هایت ...
‌ ‌ « اگر خودمان را براساس آنچه که دیگران از ما می‌خواهند تغییر ندهیم، آنان ما را به باد انتقاد می‌گیرند. چراکه مردم فکر می‌کنند به درستی می‌دانند که دیگران چگونه باید زندگی کنند. حال آنکه، هر یک از آنان نمی‌دانند، خودشان چگونه باید زندگی کنند. » 📚 کیمیاگر | پائولو کوئیلو @kafeh_denj | ☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا