#برگ_اول 🌱
داستان کوتاه «نذر کربلا»
یکی از پنجشنبههای تیرماه بود و پسرها از بعد از ظهرش، لباسهای بیرونشان را پوشیده بودند و هر پنج دقیقه دور خانه میچرخیدند و میآمدند کنارم میپرسیدند: « مامان ؛ بابا کی میرسه خونه؟»
آن قدر این سوال را پرسیدند که کلافهام کردند. مثل پدرشان وقتی هیجان داشتند نمیتوانستند پایبند یک جا باشند. مجبور شدم بر خلاف میلم دستگاه PS را به تلویزیون وصل کنم تا مشغول بازی شوند و کمتر سوال پیچم کنند. البته که شرط کردم فقط حق یک ساعت بازی را دارند.
از وقتی ایلیا پیش دبستانی رفته بود و عینک میزد ، بازی با کامپیوتر و تماشای تلویزیون را کم کرده بودم.
نگاهم به پذیرایی افتاد که ارشیای پنج ساله قدم به قدم اسباب بازیهایش را ریخته بود و بدون توجه به آنها و جمع کردنشان، سمت تلویزیون کشیده شده بود.
خواستم صدایش کنم اما وقتی دیدم محو بازی با برادرش شده، پشیمان شدم و خودم آرام آرام خانه را مرتب کردم. بلاخره در خانهای که پسر باشد باید انتظار هر جور شیطنت و خراب کاری را داشت.
زنگ خانه که به صدا در آمد، نگاهم به ساعت کشیده شد. سابقه نداشت ساعت ۸ به بعد به خانه بیاید. ایلیا زودتر از برادرش از اتاقشان بیرون جَست و آیفون را برداشت .
و با هیجان گفت:
«آخ جون! بابا اومد!»
صدای تلویزیون را کم کردم و به سختی از روی مبل بلند شدم. هفته های آخر بارداری را میگذراندم و حسابی دست و پایم ورم کرده و کمردرد مرا از پا انداخته بود.
دستی به رویم کشیدم و موهایم را بالای سرم بصورت گوجهای بستم. چند طره هم از کنارهها بیرون کشیدم تا روی صورتم بریزد. پیراهن سفید گلدارم را با بلوز شلوار بنفشی عوض کردم و وقتی خودم را در آینه آماده دیدم، به استقبالش رفتم.
در واحد را که برایش باز کردم. خبری از شادابی در چهرهاش نبود . گره ابروانش در هم پیچیده و موهایش آشفته بنظر میرسید. کیف و کتش را در جالباسی آویزان کرد و به سلامی خشک و خالی زیر لب کفایت کرد . بدون توجه به بچهها و شور و شوقشان برای رفتن به پارک و اینکه اول تاب سوار شوند یا سرسره، از پذیرایی گذشت و به اتاق رفت . در را هم پشت سرش بست تا کسی دنبالش نرود.
بچهها که از چهره پدرشان فهمیده بودند پارک رفتن منتفی شده، حسابی دمغ شدند و با لب و لوچه آویزان گوشه اتاقشان کِز کردند. این طور مواقع میدانستم باید به حال خودش بگذارم تا مدتی بگذرد.
شام را که به درخواست ارشیا، لازانیا پخته بودم، از فر بیرون آوردم. میز را چیدم و پسرها را از اتاق شان بیرون آوردم. با دیدن لازانیای روی میز ناراحتی چند دقیقه قبلشان را فراموش کردند و به سمت میز یورش بردند. البته خودم بهشان قول دادم حتما فردا به زمین بازی پارک ببرمشان.
خیالم که از بابت پسرها راحت شد، سراغ سبحان رفتم و در زدم. جوابی دریافت نکردم. دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. اتاق تاریک بود و فقط چراغ خواب را روشن کرده بود. لبه تخت نشستم . متوجه حضور من شد و سر از سجده برداشت ولی هنوز ذکر میگفت.
صبر کردم تا سجادهاش را تا زد و آمد کنارم نشست. سکوت کرده بود و با تسبیح تربت دستش ذکر میگفت.
دستم را روی دستش گذاشتم و پرسیدم: «مشکلی پیش اومده؟»
بلاخره نگاهم کرد. در تاریک و روشن اتاق هم میشد جنس نگاهش را تشخیص داد. خسته و درمانده بود .
لبخند تصنعی زد و گفت:
«نه طوری نیست.»
و دوباره به تسبیحش خیره شد. گفتم:
« آخه قیافهت چیزه دیگهای میگه.»
و به مزاح اضافه کردم: « نکنه کشتی هات غرق شدن ؟»
لبخند کجی تحویلم میدهد و میگوید:
« یکم فکرم مشغوله... »
« ما آدما اگر یه روز فکرمون درگیر موضوعی نباشه، جای سوال داره. حالا مشکل چیه که باعث شده قولت به بچهها رو فراموش کنی و به اتاق تاریک پناه بیاری؟ »
دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد و بعد و نفس عمیقی کشید و گفت: « امروز عصر خسرو زنگ زد. میشناسیش که؟ همون دوستم که تو شمال زندگی میکنه و زمین برنج داره ... »
« اره یادم اومد. خب حالشون چطور بود ؟»
« کلی حرف زدیم. بیشتر خسرو درد و دل میکرد. بین حرفاش فهمیدم زنش باید عمل بشه اما چون دستش تنگه و پول بیمارستان نداره که بده فعلا عملُ عقب انداختن. »
در هفت سال زندگی با او اخلاقش دستم آمده بود. غم دیگران را بخصوص غم نزدیکانش را مثل غم خود میدانست. رفیقش که جای خود داشت.
روی تخت کمی جابهجا شدم و گفتم: « نمیتونی کمکشون کنی؟ مثلاً پولی قرض بدی یا ...»
تسبیح را دور دستش پیچید. دستانش را پشتش حائل کرد به آن ها تکیه داد. به نقطهای نامعلوم خیره شد و گفت: « نه! خسرو مرد زحمت کشیِ، همین طوری پول قبول نمیکنه... »
« پس چی ذهنتُ اینقدر درگیر خودش کرده ؟ »
کپی 🚫
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@kafeh_denj |☕
#برگ_دوم 🌱
با مکث جواب داد:
« یه پس اندازی کنار گذاشته بودم که نذرتُ ادا کنیم. دخترمون که دنیا اومد هوایی بریم کربلا تا بیمه امام حسین ع باشه و سفر برای تو بچهها سخت نباشه... مثل وقتی که ایلیا و ارشیا دنیا اومدن و همین کارو کردیم. حالا موندم چیکار کنم ؟ پولو بدم خسرو نذرمون ادا نمیشه از طرفی پولُ قبول نمیکنه... »
به فکر رفتم . خسرو و سبحان از دوستان دوره دانشگاهی بودند و میدانستم که چقدر هم برای سبحان کمک کردن مهم است.
در همین افکار بودم که جرقهای در ذهنم زده شد . موهایم را پشت گوشم زدم و با هیجان گفتم: « من بهت میگم چیکار کنی ... برنج های زمین خسرو بخر! »
متعجب سمت من برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. ادامه دادم: « مگه نمیگی تو انبار برنج داره. تو هرچی داره ازش بخر. اینطوری کمکش میکنی تازه ناراحتم نمیشه »
صاف نشست و عینکش را بالاتر زد :
« أحیا میدونی چند کیسه برنجِ؟! اون همه برنج چیکار کنیم؟ اصلا کجا جا بدیم؟ »
« فکر اونم کردم. خرج غذای حسینیه مون امسال با مامان ایناست. برنجها رو میدیم حسینیه تا روز اربعین بپزن و پخش کنن. »
« پس نذر کربلا رفتنمون چی میشه؟ پولو بدم دستم خالی میشه. شاید حالا نتونم پول سفرمونو جور کنم »
« فکر بهتری داری؟
تا بیای از بقیه قرض کنی و بهش بدی هم زمان میبره. پولی که کنار گذاشتی بده دوستت. »
در فکر فرو رفته بود و مثل تمام وقتهای دیگه که در فکر بود، چانهی پهنش را میمالید. برای تاثیر حرفهایم دستم را روی پایش گذاشتم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم : « خدا بزرگه. نگران نباش. پول کربلا جور میشه. هنوز تا دنیا اومدن دخترمون کلی مونده. »
خواستم بایستم که کمرم گرفت. سمتم آمد و دستم را گرفت و کمکم کرد بایستم . حالا که مسئله را حل شده میدید لبخند به لبانش آمده بود. شاید فکرش را نمیکرد که این پیشنهاد را بدهم.
نگاه قدردانش را سویم انداخت و گفت: « ممنونم ازت أحیا. ممنونم که همیشه هوای دغدغه های منم تو زندگی داری! »
موبایلش را از روی میز دِراور برداشتم و دستش دادم. « تشکر لازم نیست. بیا زودتر به دوستت یه پیام بده تا اونم غصه از دلش بره. انشاءالله که عافیت به زندگی شون برگرده. »
مشغول شماره گیری شد که از او فاصله گرفتم و گفتم: « حالا که حالت برگشت سرجاش، زود بیا شام بخوریم. »
و با خنده اضافه کردم : « البته اگر ایلیا و ارشیا از لازانیا چیزی برامون باقی گذاشته باشن!»
وجلوتر از او از اتاق بیرون رفتم.
در آن لحظه نمیدانستم که چه در انتظارم است. نمیدانستم که قرار است در وسط بازی پدر پسریشان درد به سراغم بیاید و دختر کوچکمان همان شب بدنیا بیاید و پدر سبحان هم برای تولدِ آرزو، دخترمان، هزینه سفر کربلا را به ما هدیه دهد. و این گونه گره از ادای نذر کربلای ما هم باز شود.
✍🏻 فاطمه بانو
کپی 🚫
@kafeh_denj | ☕
محبوبم !
جهانم آشفته است؛
جهانم میزان نیست!
جهانم پر از اضطراب است!
لحظات چموشاند؛
تنها هنگامی که به شما میرسم،
روبهروی تواَم و به تو سلام میکنم،
آن زمان جهان به تعادل میرسد!
جواب بدهی یا نه،
تو جهانِ مرا متعادل میکنی!
_ محمد صالح علاء
@kafeh_denj |☕
#معرفی_کتاب 📚
« بگردید! تمام صفحات تاریخ را زیر و رو کنید. از تمام زندگی سی و چند ساله عباس، محال است که سی صفحه زندگینامه یا شرح احوال و رفتار و گفتار پیدا کنید. پنج برگ هم پیدا نمیکنید.
به زحمت اگر بتوانید یک برگ را به دو برگ برسانید و این اصلاً جای شگفتی نیست! چرا که عباس در طول سالهای پیش از کربلا، زندگی نکرده است.
و برای کسی که زندگی نکرده است چه زندگی نامهای میتواند نوشته شده باشد؟ »
قسمتی که خواندید، از کتاب *سقای آب و ادب* نوشتهی سید مهدی شجاعی است که از انتشارات نیستان به چاپ رسیده.
کتاب در ده فصل با زاوای مختلف از رشادتها و فداکاری های حضرت عباس تدوین شده و نویسنده با ذوق هنری طوری این فصلها را کنار هم چیده که در قالب یک رمان در آمده .
در بخش آخر کتاب، سید مهدی شجاعی" با اشاره به این نکته که هر فصل کتاب به دقت بر اساس مستندات تاریخی به نگارش درآمده، تاکید می کند که قسمت اعظم اثر موثق و مستند بوده اما قسمت هایی از آن هم از ارادت خاص او به شخصیت این چهره ی بزرگ جهان اسلام منشا گرفته و صرفا نظرات شخصی جهت تلطیف ادبی و ستایش حضرت عباس(ع) است.
🖇️ جمله برتر کتاب:
« برای درک مقام عباس،
امام حسین را باید شناخت. »
@kafeh_denj |☕
هدایت شده از
.
هر آنچـه درون توست زیباست !
حتی تلاش های ناموفقت برای پنهان کردن غم هایت ...
#یک_قاچ_کتاب
« اگر خودمان را براساس آنچه که دیگران از ما میخواهند تغییر ندهیم، آنان ما را به باد انتقاد میگیرند. چراکه مردم فکر میکنند به درستی میدانند که دیگران چگونه باید زندگی کنند. حال آنکه، هر یک از آنان نمیدانند، خودشان چگونه باید زندگی کنند. »
📚 کیمیاگر | پائولو کوئیلو
@kafeh_denj | ☕
#معرفی_کتاب 📚
قصه آشنایی من با شهید محمد حسن (رسول) خلیلی برمیگردد به چهار سال پیش. زمانی که در گروه دوستانهمان در واتساپ، یکی از دوستان چند پاکتنامه فرستاد و گفت:« با نیت باز کنید!»
اسم شهید خلیلی برای من در آمد. و از همان زمان شد برادر شهید و رفیق آسمانی من!
از پاکت، اسکرین گرفتم و هنوز نگه داشتهام.
خیلی زمانها بوده که به ایشان متوسل شدم و بواسطه آبروی ایشان حاجت خود را گرفتهام.
خیلی کم ایشان را میشناختم تا این که امسال از نمایشگاه کتاب رفیق؛ مثل رسول را خریدم.
فرصت خواندنش قسمتم نشده بود تا همین دوسه روز پیش که از میان قفسه کتابخانه بیرون آوردم و شروع به خواندنش کردم.
هر لحظه که میخواندم بیشتر به حکمت انتخاب شدن آن پاکتنامه شهید پی میبردم.
از این که با خلق و خوی ایشان و خصلت های رفتاری شان آشنا میشدم و مرا یک قدم به رسول خلیلی نزدیک میکرد، خوشحال بودم.
جذابیت کتاب اینجا بیشتر شد که فهمیدم زمانی در منطقه منیریه ، محل زندگیام ، سکنی داشتهاند و در مسجد محل عضو بسیج بودهاند.
با شیطنتهای ایشان خندیدم و برای لحظه آسمانی شدن در انفجار هم اشک به چشمانم آمد .
شهلا پناهی، نویسنده کتاب از روی خاطراتی که دوستان و خانواده ایشان شنیده، از دوره متوسطه در مدرسه، داستان کتاب راشروع کرده تا رسیده به لحظه شهادت ایشان. خودش را گذاشته جای شهید و نوشته. روان و زیبا!
در مقدمه کتاب آمده که :
از شمالی ترین تا جنوبی ترین نقطهٔ این شهر خاکستری که آدم ها یا به دنبال نام هستند یا به دنبال نان، رسول دوستانی را در دایرهٔ محبت خود داشت که همه زلال و یک رنگ بودنش را دوست داشتند. خلق خوش، ظاهری آراسته، معطر و به قول امروزی ها به روز بودنش، برتر از حجب، حیا، تقوا و صداقتش نبود؛ سکوت، صبر، بخشش و راز داری اش کم رنگ تر از شیطنت ها، مهارت و تبحرش در کار نبود و برای من درک این گسترهٔ روح سخت بود. به قول برادرش؛ «رسول روحش بزرگتر از کالبد جسمش شد و همین دلیل شهادتش بود.»
و اینکه « همه از کوچک و بزرگ، فرمانده و همکلاس دوران دبستان، همسایه و همرزم گرفته تا سنگ تراش مزارش، گفتند: «آقا رسول تنها رفیق ما بود!»
و واقعا هرکس که با او رفیق شده برایش در رفاقت سنگ تمام گذاشته !
اگر دوست دارید با شهید بیشتر آشنا بشید پیشنهاد میکنم کتاب خودتون بخونید.
@kafeh_denj | ☕
#یک_قاچ_کتاب
« تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تکتک دوستانم افتادم. به این فکر کردم که همهی آنها بیشتر از هرچیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن،گریه کردن، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم. نزدیکهای سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگیام دست میکشیدم. خیلی از تنهاییها، غصهها و مشکلاتم را با گرهی رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گرهای بود که دلم میخواست برای همیشه باز نشود!»
📚 رفیق؛ مثل رسول | شهلا پناهی
@kafeh_denj | ☕
آرامش به معنای آن نیست؛
که صدایی نباشد؛
مشکلی وجود نداشته باشد؛
یا کار سختی پیش رو نباشد.
” آرامش” یعنی:
در میان صدا،
مشکل و کارسخت،
دلی آرام وجود داشته باشد!
@kafeh_denj |☕
#یک_فنجان_شعر ☕
دل داده ام بر باد . بر هرچه بادا باد !
مجنون تر از ليلي ٬ شيرين تر از فرهاد
اي عشق ! از آتش اصل و نصب داري
از تيره ي دودي، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را اندوه مادر زاد
از خاک ما در باد بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
_قیصر امین پور
@kafeh_denj |☕
63613f3d0c8e07ebd0ffdf7d_-8906688116399758164.mp3
1.44M
#توی_گوشی 🎧
ایکوه! توفریادمنامروزشنیدی
دردیستدرینسینهکههمزادجهاناست
از داد و وِداد آنهمهگفتندونکردند
یارب!چقدرفاصلهٔدستوزباناست
خونمیچکدازدیدهدراینکنجصبوری
اینصبرکهمنمیکنمافشردنجاناست
_ هوشنگ ابتهاج
@kafeh_denj |☕