eitaa logo
•|کافه دنج|•
78 دنبال‌کننده
121 عکس
24 ویدیو
2 فایل
•| نوشتن اما ، تقدیر دست‌های بی‌ رمق ما بود!|•
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🖇️ مادربزرگم می گفت: دل هر آدمی دری دارد. باید باز کنی درِ دلت را رویِ لبخندها… می گفت: هر کدام از این درها یک کلید بیشتر ندارند. کلیدِ دل آدم دست خودش نیست. می گفت: کلیدها را پخش کرده اند بین آدمها و هر کس یکی برای خودش برداشته. می گفت : بلند شو و بگرد. بگرد ببین کلید قلبِ چه کسی در دستِ توست. و ببین کلید قلبت کجاست ؟ @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به این فکر کرده ای برق غنیمت و مال دنیا یقه ات نکند؟ 📚 خال سیاه عربی "حامد عسکری" @kafeh_denj |☕
نـــاتـــا زندگی کنیزی است دست تقدیر او را از دل آفریقا به یثرب می‌کشاند. زهرا باقری، نویسنده کتاب سعی کرده تحولات اجتماعی ناشی از ظهور اسلام را با تکیه بر مسائل زنان و حقوق بردگان به تصویر بکشد. روایت داستان از دو زاویه دید متفاوت، تاثیرات مختلف اسلام را بر قشرهای گوناگون اجتماع ترسیم کرده. واقعه غدیر و وقایع سیاسی پس از وفات پیامبر(ص)؛ از دیگر مسائلی است که نویسنده به آن پرداخته. باخواندن این رمان می توانید یک دوره ی اجمالی تاریخ اسلام را مرور کنید و با زندگی کنیزان و زنان در صدر اسلام بیشتر آشنا شوید. @kafeh_denj |☕
بــعــد مــدتــهــا، ســـلــام🧕🏻
ممنون از دوستایی که برامون موندن!
بعضی وقت‌ها باید از همه چیز؛دست کشید  بی اعتنا شد! یک گوشه ی دنج پیدا کرد، آرامش دم کرد وجرعه جرعه بی خیالی سر کشید و به این فکر کرد که رها شدن بهترین حس دنیاست! گاهی باید برای مدتی از همه چیزدل برید، باید اول صبح حال هیچکس را نپرسید،      نگران هیچکس نشد، باید «مواظب خودت باش» را به کسی نگفت،  «دلم برایت تنگ می‌شود را …»، «دوستت دارم را…»، باید بعضی دغدغه‌ها را نداشت . باید نشست و تماشا کرد، آنهایی که  روزی هزار بار برایشان جانت می‌رفت، با جای خالی ات چطور کنار می‌آیند؟  اصلا جایی خالی می‌ماند؟ باور کن گاهی باید به خودت فرصت بدهی… تا آدم‌های اطرافت را بشناسی. تا آدم‌های اطرافت تو را بشناسند. گاهی باید بی حس بشوی  یک بی حسی کامل! و ببینی دیگران چه می‌کنند. @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از عشق تا تنفر با اعلام اتمام زمان ملاقات، دستش را از دستم خارج می‌کند و آهسته پیشانی‌ام را می‌بوسد. با غمی در چهره خداحافظی می‌کند و به همراه دختر سه ساله‌مان ، راهی خانه می‌شوند. هنوز نرفته‌اند که دلم می‌گیرد. درد جراحی که کرده‌ام یک طرف ، حالا مانده‌ام تنهایی، چطور شب را در بیمارستان به سر کنم؟ تازه اصرار های علی را برای خبر کردن مادرم می‌فهمم. اما خب مادرم هم پا درد داشت و نمی‌توانست به تهران بیاید. بغض بدی گریبانم را می‌گیرد. سرم را زیر پتو می‌برم تا کسی اشک‌هایم را نبیند. در همین حین ، هم اتاقی‌ام می‌گوید: «مشخصه خیلی دوستت داره ها !» فوری صورتم را از اشک‌ها، پاک می‌کنم و پتو را پایین می‌کشم. نگاهش می‌کنم که ادامه می‌دهد: « قدرشو بدون ! » چیزی نمی‌گویم. انگار که دنبالِ هم‌صحبت بگردد ، ادامه می‌دهد : « من که شانس نیاوردم از شوهر . اصلأ بخاطر همون کارم رسید به اینجا. ولی امیدوارم تو خوشبخت بمونی » خوب نگاهش می‌کنم. جوان است و شاید چند سالی از من بزرگتر باشد. موهایش را مِش کرده و مشخص است تمام اجزای صورتش را زیر تیغ جراحی برده. نگاهم به دستش کشیده می‌شود ‌. هر دو مچ را با باند بسته‌. می‌پرسم: « شما رو برای چی آوردن اینجا ؟» بی رودربایستی می‌گوید: « رگمُ زدم. » از حرفش مو به تنم سیخ می‌شود. متعجب می‌گویم: « آخه چرا ؟ » به نقطه ای نامعلوم خیره می‌شود و می‌گوید: « بخاطر خلاصی از این زندگی، افسردگی و نداشتن تفاهم برای زندگی با اون . » « اینا که دلیل برای خودکشی نمیشه. » « اره دلیل نمیشه تا وقتی که جای من نباشی. وقتی به جنون برسی مجبوری خودتو خلاص کنی. » می‌روم در جلد مشاور بودنم و روبه او می‌گویم: « خب بلاخره یک زمانی دوستشون داشتین که به خواستگاری ایشون، جواب بله دادین. » « ما چهار سال با هم دوست بودیم. برای هم می‌مردیم. فقط می‌گفتیم یک شب زیر یک سقف باشیم و بعدش اگر مردیم هم اشکالی نداره. اما اون لعنتی عوض شد» « برای همه همین‌طوره .از عشق باید مواظبت کرد. به ویژگی های خوب شوهرتون فکر کنید. مطمئنا باعث برگشت همون عشق اولیه میشه» « ویژگی خوب؟ اصلا هیچی به جز بریز و بپاش بلد نیست. هنوز کتک هایی که ازش خوردم یادم نرفته » بر می‌گردد سمتم و می‌گوید: « من راه برگشتی نمی‌بینم. اون همون شب عروسی تغییر کرد . من همون شب فهمیدم گیر چه آدم عوضی و دروغگویی افتادم. ما حتی نمی‌تونیم بچه دار بشیم و این مشکل از طرف اونه. تمام اون چهار سال منو فریب داده. کسی که زمانی برای شنیدن صدام له‌له‌ می‌زد حالا از صدام حالش بهم میخوره. » « به پیش مشاور رفتین ؟ » پوزخندی می‌زند و می‌گوید: « کار از کار گذشته. ما حرف همو نمی‌فهمیم. ما مجبور به تحمل هم هستیم. من حتی نمی‌تونم ازش طلاق بگیرم چون تو خونه پدرمم جایی ندارم... میفهمی ؟ ... نه نمی‌فهمی. چون تو و شوهرت همو دوست دارین. » با بغض جملات آخرش را می‌گوید: « من تو این زندگی شکست خوردم و تنها راهم همون خودکشیه . بلاخره یه روز خودمو نجات میدم. » مانده ام چه بگویم. در دلم خدا را شکر می‌کنم که شرایطش را تجربه نکرده‌ام. با اینکه ازدواجم کاملآ سنتی بود اما حتی یک بار هم نخواسته‌ام که به دور از همسرم باشم. نمی‌دانم تا کی باید جوان‌های ما ، خام حرف‌های پسرهایی شوند که هوس بازند. دقیق که فکر می‌کنم ، فاصله عشق تا نفرت به اندازه تار مویی است . درست مثل سرگذشت این دختر جوان که شعله های عشقش زود خاموش شده بودند و تبدیل به خاکستری از کینه و نفرت طرف مقابل شده بودند . ✍🏻فاطمه بانو کپی🚫 @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید اهل آسمان، جشن زمینی هاست امشب✨ ذکر کل آفرینش یا علی مولاست امشب✨ عید غدیرخم مبارک 🌺 @kafeh_denj | ☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو را من دوست دارم تا جهان هست !
🔴به ذره گر نظر لطف بو تراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعی روایت کرده: یکی از طلبه‌های حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشواری غیر قابل تحملّی بود. روزی از روی شکایت و فشار روحی کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین عرضه می‌دارد: شما این لوسترهای قیمتی و قندیل‌های بی‌بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده‌اید، درحالیکه من برای اداره امور معیشتم در تنگنای شدیدی هستم؟! شب امیرالمؤمنین را در خواب می‌بیند که آن آن حضرت به او میفرماید: اگر میخواهی در نجف مجاور من باشی اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگی است و اگر زندگی مادی قابل توجهی میخواهی باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنی، چون حلقه به در زدی و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو: به آسمان رود و کار آفتاب کند. پس از این خواب، دوباره به حرم مطهّر مشرف میشود و عرضه میدارد: زندگی من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله میدهید! بار دیگر حضرت را خواب می‌بیند که میفرماید: سخن همان است که گفتم، اگر در جوار ما با این اوضاع میتوانی استقامت ورزی اقامت کن، اگر نمیتوانی باید به هندوستان به همان شهر بروی و خانه فلان راجه را سراغ بگیری و به او بگویی: به آسمان رود و کار آفتاب کند پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن، کتاب‌ها و لوازم مختصری که داشته به فروش می‌رساند و اهل خیر هم با او مساعدت میکنند تا خود را به هندوستان میرساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را میگیرد، مردم از این که طلبه‌ای فقیر با چنان مردی ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد، تعجب میکنند. وقتی به در خانه آن راجه میرسد در میزند، چون در را باز میکنند می‌بیند شخصی از پله‌های عمارت به زیر آمد، طلبه وقتی با او روبرو میشود میگوید: به آسمان رود و کار آفتاب کند فوراً راجه پیش خدمت‌هایش را صدا میزند و میگوید: این طلبه را به داخل عمارت راهنمایی کنید و پس از پذیرایی از او تا رفع خستگی‌اش وی را به حمام ببرید و او را با لباس‌های فاخر و گران قیمت بپوشانید. مراسم به صورتی نیکو انجام میگیرد و طلبه در آن عمارت عالی تا فردا عصر پذیرایی میشود. فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن در جای مخصوص به خود قرار گرفتند، از شخصی که کنار دستش بود، پرسید: چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است. پیش خود گفت: وقتی به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش برای آنان آماده است. هنگامی که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد، همه به احترامش از جای برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جای ویژه خود نشست. آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ میشود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم، و همه میدانید که اولاد من منحصر به دو دختر است، یکی از آنها را برای او عقد میبندم، و شما ای عالمان دین، هم اکنون صیغه عقد را جاری کنید. چون صیغه جاری شد طلبه که در دریایی از شگفتی و حیرت فرو رفته بود، پرسید: شرح این داستان چیست؟ راجه گفت: من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین شعری بگویم، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم؛ به شعرای فارسی زبان هندوستان مراجعه کردم، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود، به شعرای ایران مراجعه کردم، مصراع آنان هم چندان چنگی به دل نمیزد، پیش خود گفتم حتما شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین قرار نگرفته، لذا با خود نذر کردم اگر کسی پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتی مطلوب بگوید، نصف دارایی‌ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم، شما آمدید و مصراع دوم را گفتید، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است. طلبه گفت: مصراع اول چه بود؟ راجه گفت: من گفته بودم: به ذرّه گر نظر لطف بو تراب کند طلبه گفت: مصراع دوم از من نیست، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین است. راجه سجده شکر کرد و خواند: به ذرّه گر نظر لطف بو تراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند 📚منبع: کتاب داستان‌های عبرت‌آموز از شیخ حسین انصاریان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی ماه خداوند را ببوس! چند وقت پیش اسم این کتاب را در اینترنت جزو پرفروش ترین‌ها کتاب های قرن 14 دیده بودم. کنجکاو بودم که بدانم داستان کتاب از چه قرار است. تا این که هفته گذشته در کتابخانه پیدایش کردم . *کتاب روی ماه خدا را ببوس!* نوشته *مصطفی مستور* ، به داستان مردی می‌پردازد که مشغول نوشتن تِز دکتری خود است اما ذهنش درگیر شکی است که به دلش افتاده و مدام از خود میپرسد : *«آیا خداوندی هست ؟»* متن کتاب رمان گونه است و نویسنده سعی کرده از طریق فلسفه به سوال ذهنی شخصیت اصلی داستان پاسخ بدهد. البته این اولین باری بود که از مصطفی مستور کتابی می‌خواندم و بخاطر لحن فلسفه گونه ی آن بعضی قسمت ها را مدام برمی‌گشتم عقب و دوباره می‌خواندم. کتاب خوب و کم حجمی بود. اما من با دلیل هایی که آورده بود تا خداوند را اثبات کند، قانع نشدم. شاید دلیل هایش برای من قانع کننده نبود. توصیه می‌کنم شما هم اگر خواندید نظرتان را راجع به آن بگویید. 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16812871944084 @kafe_denj |☕
Bikalam.mp3
2.08M
آدم ها همیشه نوازش را به دست ها محدود می‌کنند به جسم‌ و تن اما بهترین نوازش ها به کلمات پیوند خورده اند من اسمشان را می‌گذارم واژه های نوازشگر مثل یک دوستت دارم دلچسب مثل مراقب خودت باش های گاه و بی‌گاه درست مثل کنارت هستم های آرامش‌بخش روحمان را نوازش می‌دهند و قلبمان را غرق حال خوب می‌کنند از همان هایی که ساعت ها کوکت می‌کند و با قدرتش می‌توانی جهان را دور بزنی و این معجزه کلمات است کلمات نوازشگری که به روحمان بوسه می‌زنند... ✍️ لیلا قهرمانی @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روانشناسا میگن : برای تغییر کافیه مثل دیروزت زندگی نکنی. هر روز حتی شده اندازه یک درصد با دیروزت متفاوت‌تر زندگی کن! به مرور می‌بینی که چقدر خودتو رشد دادی . پس از امروز شروع کن! ✍🏻 چکاوک قلم @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ما به آدم‌هایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن ، به آدم‌هایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه ، به آدم‌هایی محتاج هستیم که به آینده بچه‌هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان ! ما از فرومایگی‌ها استقبال نباید بکنیم ، بلکه می‌خواهیم اول چنین روحیه‌های بیماری را در هم بشکنیم . ✍️محمود دولت آبادى @kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 پری‌دخت ( مُراسِلات پاریس-طهران) کتاب حاضر حاصل ۴۰ نامه عاشقانه است که بین دو عاشق رد و بدل شده است. سیدمحمود که در پاریس مشغول خواندن درس طبابت است و پری‌دخت که در تهران چشم انتظار آمدن همسرش از فرنگ است. و این دو در هیاهوی مشروطیت عاشق هم شده و به جبر روزگار از هم دور افتاده اند. نثر نامه‌ها به زبان روان و قاجاری است و اصطلاحاتی نویسنده بکار برده که خیلی هایشان در این دوره زمانه اصلا استفاده نمی‌شود. البته آخر تمام نامه‌ها معنای واژگان نوشته شده. از قشنگی های کتاب میشه به صفحات کاهی کتاب اشاره کرد و جای قفلی که در تمام صفحات کتاب موجودِ. در پست بعدی چند قسمت از کتاب را برایتان میگذارم. پ.ن: خلاصه که من خیلی وقت بود دنبال کتابش می‌گشتم . اصلا این حامد عسکری نوشته‌هاش مثل نقل و نبات میمونه . شیرین و موندگار! @kafeh_denj |☕