eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه‌ای بود که خانه مثل عزا خانه شده بود و تا بچه‌ها هم ساکت شده بودند و دیگر بازی نمی‌کردند هر کدام کس کرده بودند و رفته بودند یک گوشه همه نگران حال من بودن تا با هر حرف بی‌ربطی می‌خواستن دلداریم در همان حال به عکس پدر شوهرم آقا مرتضی که روی دیوار بود خیره شدم و با او حرف زدم بسوزه دل و غصه‌های همه زن و بچه‌های شهدا قسمش دادم به اولین نوه کوچکش که در شکمم بود که امیر را به ما برگرداند به مادرش و خواهرش و برادرش به من و بچه‌اش یک ربع ۲۰ دقیقه‌ای فقط به عکسش خیره شده بودم و با حرف می‌زدم و بی سر و صدا اشک می‌ریختم بدون اینکه صدای اطرافیانم را بشنوم و جواب ایشان را بدهم آنها هم انگار متوجه حالم شده بودند که کمتر حرف می‌زدند نزدیک‌های افطار بود صدای قرآن میامد با صدای آیفون به خودم آمدم باز هم بار غیر از امید ته دلم زنده شد شاید امیر باشد شاید آقا مرتضی امیر را آورده باشد شاید ولی نه امیر نبود فهیمه خانم بود با مهدیه خواهر امیر وای خدایا من چه کسی حالا باید این خبر را به آنها بدهد چطوری بگوییم این‌ها دیگر طاقت داغ دیدن ندارد داغ پدرشان کم نبود سرم را گذاشتم روی زانوهایم تا نبینم که با دیدن حال ما و شنیدن این خبر بد چه حالی به آنها دست می‌دهد با خودم گفتم الان خوشحال و خندان از راه می‌رسد مثلاً آمدند خانه ما مهمانی صدایش را شنیدم صدای خسته فهیمه خانم را خسته از مشکلات و غم‌های زندگی صدایش شاداب نبود هرچند خیلی هم غمگین نبود با همه سلام و احوالپرسی کرد مامانو فریده با دیدن فهیمه خانم صدای گریه شان بلند شد فهیمه خانم با صدای غم آلود گفت شما هم می‌دونین کی بهتون خبر داد خانم جون گفت زنگ زدن خونه صدای گریه فرزانه با خانم جون هم بلند شد فهیمه خانم شروع کرد به دلداری دادن بقیه و گفت خدا رحمتش کنه خودتون رو ناراحت نکنید که آرزوش بود شهید بشه همیشه به من می‌گفت دعا کن شهید بشم مهدیه نشسته بود آرام گریه می‌کرد. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
از ناراحتی داشتم دق می‌کردم این دیگر چطور آدمی است چطوری دلش می‌آید صبوری و فداکاری هم حدی دارد پس من چی بچه چی چرا انقدر خونسرد برخورد می‌کنم صدای فهیمه خانم را شنیدم پس فرشته جون کجاست به طرفم آمد و دستش را روی سرم کشید و بوسید با این کارش بیشتر گریم گرفت دستش را دو طرف صورتم گرفت و سرم را که تا آن موقع روی زانوهایم بود بلند کرد و گفت خوبی عزیزم سرم را به دو طرف تکان دادم که یعنی نه گفت تو به خودت فشار نیار واسه بچه بده تعجب کردم او از کجا فهمیده بود نکند امیر قبلاً به او گفته بود فهیمه خانم گفت ناراحتی برای خود تو بچه خوب نیست به خدا اون بنده خدا هم راضی نیست تو به خودت اینطوری کنی اون آرزوش بود که شهید بشه فقط نگران زهرا بود با شنیدن اسم زهرا مهدی چادرش را کشید روی صورتش و بیشتر گریه کرد باز هم تعجب کردم منظورش از زهرا که بود یعنی جنسیت بچه ما با هم تشخیص داده بود و اسمش را هم گذاشته بود فهیمه خانم گفت تو اگه آروم باشی روح اونم آروم میشه حالا چرا جواب امیرحسین رو نمیدی این یکی دیگه واقعاً خیلی عجیب بود گفتم امیرحسین گفت آره زنگ زد به گوشی من میگه زنگ زده خونه جواب ندادی عین برق گرفته‌ها از جام بلند شدم همه ساکت شدن تو با تعجب به ما نگاه کردن فرزانه پرید طرفم گفت چه خبره چرا اینطوری بلند میشی فکر خودت نیستی فکر بچه باش بی‌درنگ گوشی تلفن خانه را برداشتم هیچ بوقی نداشت اصلاً شارژ نداشت نمی‌دونم بچه‌ها سیم برقش را کشیده بودند یا شوکی که به خودمان وارد شده بود باعث شده بود تلفن کشیده شده سیمش از برق در بیاید گوشی همراهم که چند وقتی بود خراب بود نرفته بودیم بدهیم امیر می‌گفت حالا که باردار هستی بهتره تا میشه از گوشی کمتر استفاده کنی دو دستی چادر فهیمه خانم را چسبیدم و گفتم مامان تو رو خدا راستشو بگید امیر زنده است؟ کجاست؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فهیمه خانم دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشت آرام و را نشاند و گفت امیر حالش خوبه خوبه بعد با لحنی شوخی گفت من که نمی‌ذارم این بچه‌ها زودتر از من برن پیش باباشون امیر گفت فقط نتونستی خودش همون موقع باهاتون تماس بگیره ترسیدتون نگران بشی و هول کنی گوشیشو داده به یه نفر و گفته با خانوادم تماس بگیر و بگو این چه اتفاقی افتاده دیرتر میام نیم ساعت بعدش هم هر چقدر با خونه تماس گرفته اشغال بوده گوشیت رو هم که جواب ندادی نگران شده بود چند دقیقه پیش زنگ زد به گوشی من ببینه حالت چطوره فهیمه خانم لبخند مهربانی زد و گفت بهم گفت که بارداری مبارک باشه انشالله صدای قشنگ اذان بلند شد موقع افطار بود انگار دنیا رو به من داده باشد نفس عمیقی کشیدم خودم را ول کردم روی پشت لیوان آبی را که فریده برای ما آورده بود تا ته سر کشیدم گواراترین و خوشمزه‌ترین آبی که در عمرم نوشیده بودم مامان که هنوز در حالت شوک بود به فهیمه خانم گفت پس شما کی رو گفتی خدا رحمتش کنه آرزوش بود شهید بشه بقیه هم که انگار همون سال در ذهنشان بود بفهمیم خانم نگاه می‌کردند من هم که انگار تو آن موقع فقط به امیر فکر کرده بودم و حواسم به چیز دیگری نبود یاد حرف‌های چند دقیقه پیش فهیمه خانم افتادم پس چه کسی را می‌گفت اصلا مهدیه برای چه گریه می‌کرد بنده دلم پاره شد به فهیمه خانم نگاه کردم و پرسیدم آره مامان کسی شهید شده فهیم خان با تعجب گفت پس شما چه خبری رو شنیدین فرزانه بهادی که چند دقیقه‌ای فقط مات و مبهوت به ما نگاه می‌کرد گفت هادی مگه نگفتی واقعیت داره هادی که انگار دهانش خشک شده بود بعد از چند ثانیه مکث گفت به خدا خودم دیدم واقعیت داره دروغ نگفتم همه گیج شده بودن فهیمه خانم به هادی نگاه کرد و با آرامش گفت پسرم آروم بگو ببینم چی واقعیت داره هادی گفت انفجار خیابان انقلاب خودم دیدم ماشین منفجر شده بود پراید بود گفتم یه نفرم کشته شده اینا هم که گفتن یکی به گوشی امیرحسین زنگ زده گفته... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فهیمه خانم گفت تو خودت دیدی گفت به خدا خودم دیدم همه در سکوت به هادی نگاه می‌کردند فرزانه گفت چی میگی هادی دیوونمون کردی مطمئنی هادی گفت آره مطمئنم فهیمه خانم گفت راست میگه هولش نکنین ببینم دقیقاً چی میگه آقا هادی پسرم پرایده چه رنگی بود حاجی گفت نمی‌دونم سوخته بود رنگش درست معلوم نبود کسی هم دیگه توش نبود ولی فکر کنم سفید بود دلم آرام شد چون پراید امیر سفید نیست گفتم تو رو خدا درست بگین ببینم چی شده فهیمه خانم به سمت من برگشت و دستم را گرفت و گفت آروم باش الان من همه چی رو میگم ببینید امیرحسین رفته بود دنبال خانم افتخاری درسته گفتم خب آره گفت با پراید سفیدش رفته جلوی در دانشگاه خانم افتخاری هم تو ماشین آقای دکتر بوده جلو کنار دکتر نشسته بوده که ظاهرا این گروه‌های تروریستی بمب رو به سمت آقای دکتر پرتاب می‌کنند خانم افتخاری هم خودش رو پرت می‌کنه به سمت آقای دکتر و ترکش‌های بام از پشت به ناحیه سینه و قلبش می‌خوره و شهید میشه مامان بلند گفت الهی بمیرم خانم افتخاری من دو دستی به سرم زدم و دوباره اشکم جوشید مامان و خواهرهایم هم گریهشان گرفت صدای گریه مهدیه بلند شد باورم نمی‌شد خانم افتخاری از پیش ما رفته باشد داشتم دیوانه می‌شدم با گریه گفتم آخه چرا فهیمه خانم گفت امیر موقعی می‌رسه که ماشین منفجر شده بوده به کمک مردم آقای دکتر رو که هنوز زنده بوده از ماشین می‌کشونن بیرون و می‌برن بیمارستان. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فهیمه خانم با حالت غم و بغض گفت ولی خانم افتخاری دیگه سوخته بوده به آرزوش رسید مامان با گریه گفت الهی بمیرم برا زهرا بیچاره آقای دکتر فهیمه خانم که تا آن موقع به خاطر ما جلوی گریه‌اش را گرفته بود چادرش را روی صورتش کشیده شانه‌هایش شروع به لرزیدن کرد فرزانه سرش را گذاشته بود روی دسته مبل و صدای هق هقش می‌آمد فریده که چند دقیقه پیش رفته بود آشپزخانه تا فکری به حال افطار روزه‌دارها بکند از آشپزخانه بیرون آمد و خودش را همان جا روی زمین رها کرد دخترش را بغل کرد و موهایش را نوازش کرد سرش را روی سر او گذاشت و شروع کرد به گریه کردن حتی هادی هم گریه می‌کرد گفتم آخه کی؟ واسه چی به آقای دکتر بمب پرت کردن؟ فهیمه خانم به من نگاه کرد و با تعجب گفت چرا؟ مگه بار اولشونه؟ تا حالا چند تا از دانشمندا و دست‌اندرکارای سازمان انرژی هسته‌ای رو ترور کردند؟ این دفعه هم بی‌شرف‌ها برای آقای دکتر نقشه کشیده بودند که خانم افتخاری پیش مرگش میشه الهی بمیرم خانم جون گفت خدا ازشون نگذره همه ساکت بودند و به جز صدای فلفل بینی‌ها و هق‌هق و نفس زدن کسی چیزی نمی‌گفت حتی بچه‌ها هم ساکت بودند و به رفتار ما نگاه می‌کردند فهیمه خانم اشک‌هایش را پاک کرد نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت خانم افتخاری اگه شهید نمی‌شد حیف بود فقط دلم برای زهرا می‌سوزه به خودم مثل مهدیه خودم رو چشمام می‌ذارمش اونم خدا بیامرز بچه‌های منو خیلی دوست داشت مخصوصاً امیرحسین رو می‌گفت هر وقت می‌بینمش یاد برادرم حسین می‌افتم به خاطر همین هم با اینکه ما امیرحسین رو امیر صدا می‌زنیم اون همیشه حسین صداش می‌زد بعد از اینکه نفسم جا اومد و توانستم حرف بزنم از فهیمه خانم پرسیدم مگه آقای دکتر دانشمند هسته‌ای تا آنجا که من می‌دونم فقط تو دانشگاه تدریس می‌کنه گفت دانشمند هسته‌ای که نمیشه گفت ولی از مدیرای مهم و تاثیرگذار سازمان انرژی هسته‌ای خیلی‌ها این رو نمی‌دونن و فکر می‌کنند فقط تدریس می‌کنه. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
صدای تلفن همراه فهیمه خانم بلند شد گوشی را نگاه کرد و باید به من گفت بیا فرشته جون اینم یوسف گمگشته تو امیر با هیجان و حرص کشی را گرفتم صدایم می‌لرزید گفتم الو سلام امیر گفت سلام عزیز دلم کجایی تو پس نی‌نی ما خوبه گفتم آره خوبه خوبه تو خوب باشی ما هم خوبیم بعد گفتم خانم افتخاری اما گریه‌مونم نداد حرف بزنم امیر هم گریه می‌کرد کمی که آرام شدم گفتم آقای دکتر چطوره گفت اتاق عمل بود شکر خدا به هوش اومده خیلی بهتره ولی زهرا خانم خیلی حالش بده پاشین بیاین اینجا پیشش مهدیه رو هم حتماً بیارین. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فاطمه چشم‌هایش را باز کرد و به من لبخند زد سیر خوابیده بود امیر ماشین را پارک کرد و از صندوق عقب کالسکه‌اش را درآورد فاطمه را به پدرش دادم امیر هم فاطمه را بوسید و داخل کالسکه گذاشت در ماشین را بستم پتوی فاطمه را انداختم رویش امیر دسته‌های کالسکه را گرفت گفتم نه خودم می‌برمش امیر گفت نشنیدی بچه چی میگه با تعجب گفتم بچه آره دیگه فاطمه جونم گفت بابایی منو هول بده گفتم از کی تا حالا بچه چهار ماهه حرف می‌زنه امیر خندید و گفت خب دیگه مامان‌ها نمی‌شنون دوتایی خندیدیم و به سمت گلزار شهدا راه افتادیم چند روزی از سالگرد شهادت خانم افتخاری گذشته بود ولی هنوز روی قبرش پر از گل بود بوی گل‌ها فضای اطراف را عطر آکین کرده بود مزارش کنار برادرهای شهیدش علی و حسین افتخاری بود و عکس‌هایشو نگاه کردم انگار هر دو از اینکه خواهرشان هم به آنها پیوسته بود خیلی خوشحال بودند. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
نیازی به شستن قبر نبود مردم تمیزش کرده بودند کالسکه فاطمه را روبرویمان گذاشتیم و هر دو نشستیم و دست‌هایمان را روی قبر گذاشتیم لرزش لب‌هایم نمی‌گذاشت درست هم دو سوره را بخوانم چشمم که به اسمش بر روی سنگ قبر می‌افتاد قلبم می‌خواست از جا کنده شود شهید فاطمه افتخاری اولین زن شهید جهاد علمی انگار هنوز نبودنش را باور نکرده بودم خانم افتخاری برای ما مثل مادری مهربان بود او واسطه خدا بود برای رسیدن من و امیر به همدیگر خانم افتخاری یکی زن بود مثل همه زن‌های دیگر از فضا نیامده بود معصوم هم نبود خودش بارها از اشتباه‌ها و به قول خودش سوتی‌هایش برایمان می‌گفت تا با هم بخندیم ولی یک فرق مهم با بقیه داشت آن هم اینکه هدف بزرگی داشت غصه‌های بزرگی داشت برای خوب بودن تلاش می‌کرد و برای خوب‌تر شدن تحمل ندیدن او برایم خیلی سخت بود نمی‌دانم خدا به مادر و دختر و همسرش چه صبری داده بود که از غصه دق نمی‌کردند تمام صحنه‌های با او بودنم جلوی چشم‌هایم مجسم می‌شد عین فیلم می‌گذشت فیلمی که گاهی موسیقی آرام داشت گاهی پرهیجان گاهی شاد و گاهی غمگین روز اولی که در دانشکده با هم آشنا شدیم و دست‌هایم را به گرمی فشرد روزی که در خانه رویا هویت پنهانش برایمان آشکار شد روزی که ساعت‌ها در پارک برای من و مریم حرف زد و خاطره تعریف کرد روزهایی که حالت شیمیایی اشعود می‌کرد و در بستر بود با وجود اینکه سرفه اذیتش می‌کرد چقدر قشنگ برایمان حرف می‌زد خاطرات روزهایی که ما را با خانواده‌اش آشنا کرد روزهایی که در سفر راهیان نور در آن سرزمین پاک و مقدس با هم همسفر بودیم هیچ وقت نفهمیدم که دقیقاً چطور نغمه غم انگیز دلم را شنید و از احساس عشق و علاقه من نسبت به امیر با خبر شد رفتارهای من را حلاجی کرد و با من همراهی کرد فرار کردن‌های من از امیر برایش سوال به وجود نیاورد حتی وقتی مریم و رویا حذف کلاس‌های مشترکم را احمقانه فرض کردند ساکتشان کرد تا میلاد حضرت زهرا که نگذاشت از خانه‌شان بروم و گفت این بار نمی‌خواد بری و مرا با مادر امیر روبرو کرد مرا به فهیمه خانم نشان داد و گفت این فرشته است. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
اما فرشته خودش بود فرشته نجات من از دنیای تنگ و تاریک خودم گذشت و فداکاری برای دیگران و محبت کردن و دوست داشتن همه با شخصیتش عجین شده بود ظاهر معمولی داشت مثل همه زندگی می‌کرد با همه می‌جوشید هیچ وقت نتوانستم اوج تعالی روحش را بفهمم شاید برکت حضور او در ازدواج من و امیر در زندگی مان بود که عشق و علاقه بین ما هر روز عمیق‌تر و شیرین‌تر می‌شد یک بار که داشتم از خوبی‌های امیر و رضایتم از زندگیم می‌گفتم گفت برای خوب بودن باید فقط یادمون نره که باید تلاش کنیم تا خوب باشیم فرشته تو هم از هوا و هوس دنیویت فرار کردی خدا یکی از بنده‌های خوبش رو نصیبت کرد از آن به بعد یقین پیدا کردم که از علاقه من به امیر از همان لحظه اول مطلع شده بود اهل حرف و شعار نبود اهل عمل بود اگر هم حرفی می‌زد و تعریفی می‌کرد از کارهایی که خودش و دیگران به آن عمل کرده بودند می‌گفت واقعاً مثل یک مادر مهربان بود برای همه ما فقط حیف که خیلی زود مثل یک نسیم خوشبوی بهاری از کنارمان گذر کرد و رفت او فرشته عاشقی بود که به عشقت رسید با صدای امیر به خودم آمدم امیر ایستاده بود و با صدای بلند می‌گفت به به آقا داماد سرم رو بلند کردم و دیدم برادر امیر، مهدی با نامزدش زهرا دختر خانم افتخاری دارند با هم می‌آیند فهیمه خانم واقعاً بعد از رفتن خانم افتخاری برای زهرا مادری کرد و بیشتر از دختر خودش به او محبت و همدردی می‌کرد مهدیه هم دوست خیلی خوب و مهربانی برای زهراست خیلی با هم صمیمی‌اند و به هم علاقه دارند حتی شوهرهایشان هم با هم دوست و صمیمی‌اند جای یک خواهر خوب را برای زهرا پر کرده است همدیگر را خوب درک می‌کنند چون مادر زهرا در همان راهی فدا شده بود که مهدی پدر عزیزش را از دست داده بود زهرا دختر شیرزنی مثل خانم افتخاری است و با وجود همه علاقه و دلبستگی که به مادرش داشت بعد از شهادت او خیلی بهتر و زودتر از آنی که فکرش را می‌کردیم با قضیه کنار آمد و فقط نگران پدرش بود و می‌گفت اگه بابام دوباره حالت موجیش عود کنه دیگه کی می‌تونه مثل مامان کمکش کنه سپر بلاش بشه. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
خدا را شکر به حرمت غصه‌های دل زهرا در این یک سال با وجود ضربه بزرگ روحی که با آقای دکتر وارد شده بود حتی یک بار هم دچار حمله موج انفجار نشده بود و با وجود وضعیت جسمیش خصوصاً بعد از شهادت همسرش بیشتر و جدی‌تر از قبل چسبیده بود به کارش انگار اعتقادش برای کار در سازمان انرژی هسته‌ای راسخ‌تر و محکم‌تر شده بود و می‌خواست پاسدار خونه به ناحق ریخته همسرش باشد حتی بعضی اوقات شب هم سر کارش می‌ماند برادر شوهر مهدی پسر خیلی مهربان و خون گرمیست ولی شدت فشار و سختی‌های بیماری دردها و خونریزی‌های کاه و بیگاه پدرش آن هم در دوران کودکی و نیاز شدید او به پدر باعث شده بود که احساس کند هیچکس نمی‌تواند شرایط زندگی او و خانواده‌اش را درک کند و همین او را حساس غمگین ناامید و منزوی کرده بود اما بعد از شهادت خانم افتخاری تغییر کرد به قول مادرش تکان خورد خصوصا با دیدن شرایط زهرا یک دختر تنها با پدری که برای بار دوم جان باز شده بود مهدی به امیر گفته بود با دیدن زهرا از خودم خجالت کشیدم از اینکه مثلاً من مرد هستم و زهرا خانوم یک دختر تنها با این همه فشار تغییر و تحولی که در شخصیت مهدی رخ داد باعث شد که فهیمه خانم هم از خدا خواسته حدوداً ۶ ماه بعد از شهادت خانم افتخاری زهرا را برای مهدی خواستگاری کند و موافقت زهرا و آقای دکتر زهرا و مهدی با هم عقد کردند ۵ ماهی بود که زهرا و مهدی محرم شده بودند و قرار بود بعد از سالگرد خانم افتخاری برایشان عروسی بگیرند و بروند طبقه بالای خانه خانم افتخاری زندگی کنند تا زهرا هم به پدرش نزدیک باشد آقا مهدی بعد از سلام و علیک سریع فاطمه را از کالسکه درآورد تا در آغوش گرفت بوسید و گفت تپل عمو چطوره من و زهرا همدیگرو در آغوش گرفتیم و بوسیدیم زهرا کنار مزار مادرش نشست و گل‌های روی قبر را جابجا و تزیین کرد و کتاب قرآنش را درآورد و مشغول خواندن قرآن شد من هم کنارش نشستم جریان اشک روی صورت زهرا گویی دل مرا با خود می‌برد ولی نمی‌توانستم برایش کاری کنم قرآن را پست و بوسید و روی قلبش گذاشت 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مهدی کنار زهرا نشست و با دست‌های فاطمه اشک‌های زهرا را پاک کرد و با صدا و لحن بچگانه گفت سلام زن عمو جون عمو قربون اون اشک‌های دونه دونات بره تو رو خدا گریه نکن ببین مامان فاطمه و عمو علی و عمو حسین دارن نگات می‌کنن ناراحت میشنا زهرا از خجالت جلوی من سرخ شد اما لبخندی زد و دست‌های فاطمه را بوسید مهدی دوباره با لحن بچه گانه گفت گریه نکن دیگه زن عمو جونم خوبه عمو مهدی بره سر مزار بابا بزرگ گریه کنه زهرا که دوست نداشت مهدی را ناراحت و دلتنگ ببیند گفت نه اصلاً خوب نیست مهدی گفته خیلی زرنگی باز عروس بازی درآوردی واسه پدر شوهر زهرا بلند شد و در همان حالت گریه لبخند زیبایی زد به مهدی نگاه کرد و گفت بدجنس من کی عروس بازی درآوردم فاطمه رضاپور مهدی گرفت و سرش را گذاشت روی پیشانی فاطمه و چشم‌هایش را بست مهدی دستش را دور گردن زهرا انداخت و دست فاطمه را گرفت و تکان داد و با لحن باید چه کنی گفت گریه نکن زن عمو مگه عمو مرده که تو اینجور خوشگل گریه می‌کنی زهرا سرشو بلند کرده اشک‌هایشو پاک کرد و گفت خدا نکنه بعد از اینکه زهرا آروم شد مهدی فاطمه را دوباره گرفت و به طرف امیر که کنار کالسکه بود رفت جلو رفتم و به زهرا گفتم راستی زهرا چون سررسید رو برام آوردی زهرا گفت آره و سررسید را از داخل کیفش درآورد و به دستم داد سر رسیدی که من خیلی خاطره‌ها با آن داشتم سر رسید مادرش خانم افتخاری مثل یک گنج گران و خواست که حالا باید نام خاطره شهید فاطمه افتخاری در آن ثبت می‌شد زهرا گفته بود که نمی‌تواند این کار را بکند حق داشت یادآوری تک تک خاطرات مادر دلش را آتش می‌زد از من خواسته بود که خاطرات مادرش را بنویسم دفتر را باز کردم دفتری که صفحه به صفحش را بارها خوانده بودم و جمله آخرین صفحش را " جهاد همچنان ادامه دارد جهادی زنانه" 🌱https://eitaa.com/kafekatab
به عکس خانم افتخاری خیره شده‌ام بغض آرامش حنجره‌ام را به بازی گرفته است سرم را بلند می‌کنم فاطمه دارد بزنم مویش می‌خندد تا برایش دلبری کند دوباره دفتر را ورق می‌زنم حدود یک چهارم برگه‌های آخرش سفید است شاید خانم افتخاری عمداً این کار را کرده تا ما یادمان نرود که صفحات بعدی‌اش را زنان نسل ما باید پر کنند تاریخ هرگز نخواهد توانست نقش این زنان را نادیده بگیرد تاریخ جهاد و فداکاری و شهادت تاریخ علم و فرهنگ و سیاست این چند صفحه سفید برای ما فقط یک نشانه است باید دفترها نوشت از نقش آفرینی زنان سربلند و نجیب این سرزمین زنهای انسان ساز و تاریخ ساز... 🌱https://eitaa.com/kafekatab