eitaa logo
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇵🇸🖤
7.5هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
232 فایل
بسم‌ࢪب‌الزهــــــــــږا❤️ بمون‌حالا‌کہ‌دعوت‌شدی‌ شاید‌‌شہدایہ‌رزقی‌برات‌کنارگذاشتن🌱:) براے‌حرفاے‌دلټ👇 https://harfeto.timefriend.net/17334897569797 شرط‌کپی‌یہ‌صلوات‌برا‌ظهورمولاوشادی‌روح‌شہدا براتبادل‌وتبلیغ‌قیمت‌پایین👇 @ya_zahra076
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀 در این دنیا بعد از خدا، مادرش را بیش از همه دوست داشت. کوچک‌ترین نشانه‌های غم را که در صدا یا چهره‌اش که می‌دید، سریع به من می‌گفت: «تو مامان رو اذیت کردی؟ چیزی شده؟ چرا مامان ناراحته؟» آنقدر رابطه‌شان عمیق و صمیمی بود که محمدحسین حتی قبل از مادر حاضر نبود صبحانه بخورد. با حضور او هیچ‌وقت احساس تنهایی و بی‌پناهی نداشتیم. دل و پشتمان همیشه به او گرم بود. آنقدر رفتارش حمایت‌گر و برادرانه بود که من بیشتر رازهایم را با او در میان می‌گذاشتم. چند شب قبل از شهادتش به من زنگ زد. گفت: «تهمینه، بیا یک دل سیر با هم حرف بزنیم.» آن روزها تازه خبر شهادت شهید محسن حججی پخش شده بود. آهی کشید. در صدایش حس غریبی داشت. گفت: «چند روز دیگه نوبت من هم می‌شه که شهید بشم!» جا خوردم. نمی‌دانستم چه بگویم. خودم را زدم به آن راه. به زور خنده‌ای به لب آوردم و شوخی کردم: «شهید شدن سعادت می‌خواد!» چیزی نگفت. بحث را تمام کرد. سکوتش یک هفته بعد به من پاسخ داد. وقتی که از محل خدمتش با خانه تماس گرفتند و گفتند: محمدحسین شهید شد.💔🌱 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇵🇸🖤
مـــــ💔ــــــا‌ازتو‌بغیࢪاز‌تونداࢪیم‌تمنـــــ💔ـــــا
1661364281182.jpg
32.1K
سلام به‌این‌آیدی‌بیزحمت‌پیام‌بدین🌱 @FZ0076
1661364319326.jpg
23.5K
سلام بله به ایدی پیام بدین
1661364421516.jpg
26K
سلام بله میزاریم ان‌شالله😊
صل‌اللہ‌علیڪ‌یاٵباعبدللہ💚🌱
🥀🥀 ‍ کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟» آرام در گوشش گفتم « این پیکر بابامهدی است.» یکهو دلش ترکید و داد ‌زد «این بابا مهدی منه؟» از صدای گریه‌های ریحانه مردم به هق هق افتادند. دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من می‌کنی؟» با همان حال گریه گفت «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.» پرسید «چرا خودت نمی‎بوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان می‎کنند. فیلم می‎گیرند. خجالت می‎کشم.» گفت «من هم نمی‎بوسم.» یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت:مامان از طرف تو هم بوسیدم. یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود.😭 احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟اگر می‌دید طاقت می‎آورد؟ نه، به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد.💔 همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم. راوی همسر شهید🌱 🍃🍃🍃 @kafoshohada