4_5846057214116105607.mp3
11.59M
دنیام فاطمه !
میخوای داد بزنم تا همه بشنون ؛
تنهام فاطمه ..💔
#علیاکبرحائری🍃
@kafoshohada
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸محب حسن¹¹⁸(ع)🇵🇸🇮🇷
♨️✌️حمایت فوری طوفانی
📌امامخامنهای درباره حمله حماسی حماس فرمودند: ما پیشانی و بازوی طراحان مدبر و هوشمند و جوانان فلسطینی را میبوسیم۱۴۰۲/۷/۱۸
🤲امروز بر تکتک ما وظیفه است، حمایت معنوی و مادی از مظلومان غزه
🤝بسمالله؛ باید با کمکهای کموزیاد، دست نائب امامزمان(عج) را بازتر و پُرتر کنیم برای حمایت بیشتر از مجاهدانی که شجاعانه دل را به خط مبارزه با جنود شیطان زدهاند!
👌رجوع کنید به سایت رهبری
leader.ir/fa/monies
انتخاب وجوهات 》کمکها
#طوفان_الاقصی
📡انتشار حداکثری این پیام با #شما
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇵🇸🖤
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_بیست_نهم ... حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سی
چند روزی دندان بر جگرم میگذارم. به کسی چیزی نمیگویم؛ حتی به فاطمه! نمیدانم روزی که لیست دهنفره بسته شد، چندشنبه بود؛ اما روز مبارکی بود! پایم روی زمین بند نبود از خوشحالی. کمتر از یک ماه مانده بود به عید، اما توی دلم بهار رسیده بود. عید برای ما ایرانیها، به طور پیشفرض بوی سفر میدهد! و من از حالا بوی سفر را استشمام میکنم.
هیجان رفتن، آنقدر زیاد بود که میدانستم از پسِ راضی کردن همه برمیآیم. مگر میشود شوقم را، آمادگیام را ببینند و دلشان راضی نشود؟ حرفها توی سرم چرخ میخوردند. باید از فرصت استفاده میکردم؛ برای آموختن و آمادهتر شدن. شبها طبق روال، میرفتم و در میدان صبحگاه میدویدم. ظاهرش دویدن بود و باطنش فکر! چه فکرها که به سرم هجوم نمیآوردند در تاریکی شب... باید دست به کاری بزنم...
هر لحظه، بیقراریام بیشتر میشد. جلدی رفتم سراغ کارهای گذرنامه.
...
۳۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_یکم
حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا میزند، وقتی فهمید که اسم من هم توی لیست است، آمد به دفتر حاجحمید. ذوق توی چشمهای روشنش پیدا بود. دو کلمه گفت: خیلی بامرامی! راستش دوست ندارم این کارهای ساده را بگذارند به حساب مرام! اولا که هنوز کاری نکردهایم و ثانیا، این کمترین وظیفه ماست. همین را به حسین گفتم. هردو خوشحال بودیم. گذرنامهام که آماده شد، از سرِ ذوق زنگ زدم به حسین:«گذرنامهها رو هماهنگ کردیم! حاجی اجازه داده؛ ممکنه بیستوپنجم اسفند بریم؛ شایدم بیفته تو ایام عید. شمام پاسپورتاتون آماده باشه...»
حسین هم از خدایش بود که برویم. او هم میدانست که در چه زمان ویژهای راهی دمشق میشویم. شهدای ایرانی را یکییکی به کشور برمیگرداندند. از بچههای دانشگاه هم چند نفری، رنج دنیاشان کم شده بود. اما اینها روحیهام را بیشتر میکند ...
۳۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
البته من خیلیییی بی معرفتم دیر ب دیر میرم
هروقت هم ک رفتم پلاک ۲۲ _ ۱۳ و ...
بقیه شهرا بود :)
بامعرفتہ از همہ جای کشور رفیق داره
از معرفتش و معجزش قبلا تو کانال گفتہ بودم :)