🌺السلام علیکم یا اهل بیت النبوه
#جشن میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام
#سه_شنبه :۹۸/۱/۲۷
#خواهران :۱۷:۳۰ عصر
#برادران :۲۱:۳۰ شب
#هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک
🌍 @kahfolvara
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ پسر نوح ⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و دوم
تهران_ ستاد
دو سه ساعت گذشت و همچنان فکر میکردم و با دو سه نفری که قبلا رحمان بهم معرفی کرده بود، مشورت میکردم. قرار شد ورود و خروج دفتر را چک کنیم. منظورم جنس و نوع معاملات دفتر لشکرک هست. وقتی به سازمان مربوطه اش مراجعه کردم، دیدم که ماشالله از حجم بالای تبادلات و اجناس! به صورت رندم سه چهار جا را در خارج و داخل انتخاب کردیم و قرار شد در اسرع وقت چک بشه ببینیم اسناد درسته یا نه؟!
خب این کار در شرایط عادی، متحمل وقت و زمان قابل توجهی هست و اگه خودم واردش میشدم، دیگه نمیشد ادعا کرد که دارم چراغ خاموش حرکت میکنم و کسی اطلاع نداره و...
خیلی فکر کردم ببینم چطوری و از چه طریق و به چه کسی بسپارم که داستان نشه! که یهو یاد حرف حاج احمد افتادم که اسم عمار آورد. رفتم رو خط امن و باهاش مطرح کردم. عمار گفت برای دو مورد خارجی که گفتی، میتونم تا نیمه شب امشب ته و توش دربیارم اما اون دو مورد داخلی را فکر کنم فردا اول وقت بتونم بررسی کنم.
خب برای من همون دو مورد خارجی هم چک میشد و صحت و سقم ماجرا درمیومد، کافی بود و میرفتم مرحله بعد! به خاطر همین بهش گفتم: اشکال نداره ... بسم الله ... فقط لطفا آره دیگه!
گفت: آره بابا ... خیالت راحت!
حتی برای یه لحظه هم حاج احمد از جلوی چشمام کنار نمیرفت. زنگ زدم به همراه رحمان. حواسم نبود و به خط اصلیش زدم. دیدم خاموشه. یادم اومد که باید به خط قرارمون میزدم. به اون زنگ زدم. بنده خدا مثل برق گوشیو برداشت و فورا گفت: «سلام! امر؟»
گفتم: «سلام کاکام! خوبی؟ حاجی چطوره؟»
بازدم عمیقی زد و گفت: «اوف ... فکر کردم کارم داری! الحمدلله ...»
گفتم: «الحمدلله چی؟»
با ناراحتی گفت: «فعلا معلوم نیست. لحظه آخر که بردنش داخل، بازم برگشتن و از حاج خانم رضایت گرفتن!»
با تعجب گفتم: «دیگه چرا؟»
گفت: «میگن خیلی ضعیفه ... معلوم نیس چی بشه؟ اصلا پاشه! پانشه! هیچی معلوم نیست!»
گفتم: «رحمان من هنوز نمیدونم حاجی پاهاش و کمرش چی شده ها! جریان چیه؟»
گفت: «یه شب که برگشت، گفت پاهام سنگینه و باهام راه نمیاد! گفتیم خسته ای و برو بخواب و بخاطر حجم کاری هست و این حرفا ... رفت و استراحت کرد ... اما صبح که بیدار شدیم، دیدیم حاجی نمیتونه پاشه و وقتی میخواد وایسه، میخوره زمین... بردمیش دکتر و دکتر بعد از دو ماه رفت و آمد گفت این مشکل جسمی نیست و همش عصبی هست و این چیزا.
تا اینکه بعد از دو ماه، دیدیم حاجی روز به روز داره لاغر و استخونی تر میشه. یه روز یه از خدا بی خبری یه دکتری بهمون معرفی کرد و گفت که از خارج اومده و فقط سالی سه ماه ایران هست و این حرفا. اون موقع شرایط این نداشتیم که بخوایم تحقیق کنیم و ... زود بردیمش و یه داروی ساختنی داد. وقتی مصرف کرد، شاید دو هفته نشد که پاهاش و کمرش زخم میشد و ازش چرک میزد بیرون.
دوباره بردیمش پیش همون دکتر خارجیه که دیدیم مطبش تعطیل کردن و بعدا توی دادگاه فهمیدیم که گفتن هیچ اثری ازش نیست و در بین شاکیانی که داره، فقط سه نفر خیلی بد هستند ... که دو نفرشون نظامی از ارگان های دیگه بودن و یه نفرشون هم حاج احمد بوده! متاسفانه یکی از اونا از دنیا رفت. اما اون یکی بنده خدا و حاج احمد، چند سال هست که زمین گیر شدن و الان هم که دارن جفت پاهای حاج احمدو قطع میکنن. بلکه عوارض اون داروها و ... بالاتر نزنه.»
با ناراحتی و وحشت گفتم: «رحمان جدی میگی؟ من که اون روز دیدم کمر حاجی هم داغون بود. ینی همچنان داره میزنه بالاتر؟!»
گفت: «اینقدر میاد بالاتر که بزنه به گردن و بصل النخاع و ... داغون بشه. نوعی تبخال چرکی هست که داره توی بدنش بعد از شش سال همچنان پیش روی میکنه.»
گفتم: «پس حاجی رسما ترور شده؟!»
گفت: «به اصطلاح کارشناسان سازمان که قبول ندارن. چون با شوک و حملات عصبی در مراحل اول زمین گیر شده!»
گفتم: «خب همون اولش چی شده بوده که به حاجی شوک وارد شد؟»
چیزایی گفت که بماند. تو موضوع ما نمیگنجه و مهم نیست.
اما گفتم: «پس این بود که یه روز یادمه که گفتی ما خانوادگی زخم خورده این مسائلیم! عجب!»
گفت: «حاجی اگه کاری داشتی بگوها ... تعارف نکن. این خط فقط مال خودته. بزنی و برداشتن من همانا و اگه کاری که بتونم انجام بدم همانا.»
گفتم: «خیر ببینی الهی. خدا سایه حاج احمد بر سر هممون حفظ کنه. صبح قبل از اینکه از دفترم بزنم بیرون و بیام دنبال دفتر این الف فلان طور شده، نامتو زدم که بیایی پیش خودم. حاج آقای تدین هم دنبالشه. حل بشه تا بتونم بیشتر باهات باشم.»
گفت: «باعث افتخاره. چشم.»
گفتم: «من امشب میام پیش حاجی. تو باید یه کم استراحت کنی.»
گفت: «حالا منو به زور و حکم بفرستی استراحت! حاج خانمو چیکار میکنی؟»
گفتم: «مگه حاج خانم اونجاست؟!»
بغض کرد ...
شکست ...
گفت: «پشت در اطاق عمل، ختم «امّن یُجیب...»
برداشته! روزه است بنده خدا ... گفته تا به هوش نیاد، افطار نمیکنم!»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
🌍 @ kahfolvara
انالله وانا الیه راجعون
اطلاعیه مراسم تشییع و خاکسپاری و ختم برادرمان 🌹سجاد حاجیوند.🌹
هیات عزاداری حسینی حزب الله مصیبت وارده را به خانواده ی محترم حاجیوند تسلیت عرض مینماید.
#خدا_حافظ_رفیق
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ پسر نوح ⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و سوم
تهران_ ستاد
نماز مغرب و عشا خونده بودم و داشتم یه فکری به حال گشنگیم میکردم اما فکر حاج احمد و عمار و خانم بچه هام نمیذاشت دست دلم به شام و غذا و سفارش و از اینجور حرفا بره.
تو فکر چه کنم چه نکنم بودم که عمار زنگ زد. فورا گوشیو برداشتم و برداشتم: عمار شیری یا روباه؟
عمار گفت: جسارتا سلام علیکم!
گفتم: و علیکم السلام! جان؟ بگو !
گفت: حال مبارکتون چطوره؟
گفتم: وقتی زدم لهت کردم، بهترم میشم! عمار زود باش!
گفت: راستی واقعا هوای تهران آلوده است؟
گفتم: عمار لطفا ... شرایط خوبی ندارم. حرفتو بزن!
گفت: والا یادم نیست کی شرایطت خوب بوده که این بخواد دومیش باشه! چشم ... آقا ... استعلام که چه عرض کنم ... خدا کمک کرد و با کسی که اصلا تصورشم نمیکردم، تونستم کانکت بشم و آمار بگیرم!
گفتم: خب ... ماشالله!
گفت: آره ... بعد سه چهار تا برگه برام ارسال کرده که اگه بخوای برات بفرستم!
گفتم: آره ... بفرست ...
شروع به ارسال کرد و چند ثانیه بعدش که باز کردم، برگه کاملا سفید بود!
گفتم: عمار این که سفید اومد!
عمار هم گفت: دقیقا !
با تعجب و چشمای بازتر شده گفتم: عجب! پس که اینطور!
عمار گفت: آره ... اصلا چنین معاملاتی که تو گفتی، بین اون شرکت و اون آی دی و شرکت های مورد قرارداد و این حرفا وجود نداشته و نداره!
گفتم: عمار خدا الهی خیرت بده!
گفتم: مخلصم حاجی ... نمیخوای بدونی جواب استعلام شرکت های داخلی چی اومد؟
گفتم: چرا چرا
گفت: اونم عین همون!
گفتم: خب اینجا یه گوشه کار میلنگه! اینا فاکتور و ترازنامه و تراکنش و مبادلات ارزی و ریالی ثبت کردنا !
گفت: خب ثبت کنن! ینی الان سوالت اینه که اگه معامله ای نبوده پس چرا شرکت های طرف قرارداد موسسه لشکرک الف، شهادت به فاکتور و مبادلات مالی دادند؟!
گفتم: دقیقا !
گفت: رفیقمون میگفت کاری نداره که! یه پولی میذارن کف دست اونا و یه مشت سند میخرن! برای اونوریا که حجم معاملاتشون شامل تصاعد مالیاتی نمیشه. البته در شرایط خاص. این دنگ و فنگا مال این طرفه. نیست که خیلی پاک دست و چشم و دل سیر زیاد داریم تو مملکتمون! به خاطر همین ... آره دیگه ... اونا به راحتی فاکتور دادن و اینا هم خریدن که مثلا این طرف بگن ما معامله داریم و از این حرفا!
گفتم: خدا لعنتشون کنه که به خاطر موجه جلوه دادن یه مکان، دست به چه کارایی که نمیزنن!
گفت: من فقط موندم که اینا لامصبا چقدر داشتن که فقط اینقدر شیتیل کف دست داخلی و خارجی میذاشتن که مکانشون اقتصادی و یه موسسه تجاری معتبر محسوب بشه!
گفتم: اینا فکر همه جا میکردن! فقط فکر تنها جایی که نکردن، لابی رفیق ما بوده که بخواد اینجوری عرض چند ساعت، پتشون بریزه رو آب!
گفت: آره خداییش... خیلی با حال بود. میزان دسترسیش ماشالله عالیه ها! اصلا دلم خواس برم اونجا!
با کنایه گفتم: بری بلاد کفر؟ آره؟
با شیطنت گفت: بالاخره!
گفتم: عمار دستت طلا ! خانواده سلام برسون!
گفت: راستی خونه چی شد؟ پیدا کردی؟
گفتم: اصلا وقت نکردم برم دنبالش که پیدا کنم یا نکنم!
گفت: میخوای بیام یکی دو روز با هم بگردیم ... بلکه پیدا بشه؟
گفتم: بابا بیکار که نیستی! عزیزی ... یه کاریش میکنم.
گفت: باشه. بازم کاری داشتی خبرم کن!
گفتم: زنده باشی. یا علی!
اینم از عمار که گل کاشت و راه انداخت ...
خدا حقیقتا خیرش بده!
یه بزرگی میگفت: خرکی ترین رفاقت ها رفقای کاری هستن که فقط بخاطر منافعشون دور هم جمع شدن و هیچ نَسَب و سببی با هم ندارن! اگه کسی تو این وانفسای کار و جایگاه و این حرفا باهات رفیق فابریک شد، بدون برات میمونه و یه دونه است.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
#هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک
🌍 @kahfolvara
محمد رضا حدادپور جهرمی:
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ پسر نوح ⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و چهارم
تهران_ تو راه بیمارستان
دیگه میدونستم چیکار کنم. برگه بیچارگی الف و ب و جیم و کل حروف الفبای خاندان راحله تو دستم بود. فقط باید جوری تهیه و تنظیم میکردم که محکمه پسند باشه و بتونیم از ریشه بزنیم.
اما دیگه اون موقع شب، کار خاصی نمیشد کرد و باید سر فرصت میزدم به خط !
اون لحظه با شنفتن حرفای عمار و اسنادی که برام فرستاده بود، گشنگی از یادم رفته بود. تنها چیزی که نمیذاشت بخندم و نمیذاشت احساس پیروزی بهم دست بده و از ته دلم خوشحال باشم، وضعیت حاج احمد عزیزتر از جانم بود.
پاشدم آماده شدم و یه ماشین برداشتم و زدم به خیابون.
تو راه زدم شبکه معارف. یه حاج آقایی داشت درباره مقام صبر و بردباری حرف میزد و با آیات قرآن توضیح میداد. وقتایی که به اضطرار رسیدم و صرفا برای مسائل روحی و ذهنیم رادیو معارف روشن میکنم، معمولا حرفایی میشنوم و کلماتی بهم منتقل میشه که واقعا همون لحظه بهش نیاز دارم.
اون حاج آقا که اتفاقا به صداش میخورد که پیر هم نباشه و جوون بود میگفت: «متاسفانه ما تصور درستی از صبر نداریم. فکر میکنیم هر بد بیاری که پیش اومد، دواش صبر هست و فورا هم ربطش میدیم به حضرت زینب و صبر اهل بیت و این حرفا. در حالی که برای خیلی از ماها اینطوریه که اسم نتیجه کم کاری و بد بیاریمون باید بذاریم حماقت و تنبلی! اما میذاریم تقدیر و فورا منت میذاریم سر اهل بیت و میگیم حالا مثل اونا شدیم!
میگفت: از بدترین صبرها صبرِ بی برنامه در برابر انحرافات اجتماعی و دینی مردمی هست که داریم باهاشون زندگی میکنیم. برای اینکه وجدانمون راحت باشه و ککمون هم نگزه، اسمش میذاریم آخرالزمان و میگیم: بابا از دست ما چه کاری بر میاد؟ همه همینن! آخرالزمون شده آقا ! بایدم اینجوری باشه. اصلا مومن باید مثل اهل بیت در برابر انواع ناملایمات اجتماعی هم صبر کنه!
انگار اهل بیت در برابر انحرافات سکوت میکردن و هیچی نمیگفتن و بی خیال بودند! اصلا اینجوری نبوده. خود اهل بیت فرمودند که: اگر کسی بدعت ها و انحرافات را در دین خدا و در بین مردم ببیند و سکوت کند، به خدا و رسول خدا و ملائکه پروردگار خیانت کرده و خدا به زودی، پشتش را از آتش پر میکند و خار و خفیف دنیا و آخرت میشه!
در حالی که نصف بیشتر شرایط موجود، محصول یا بی برنامگی ماست یا بد برنامگی ما و یا غافل بودن از علم و روش درست مقابله با انحرافات!»
اصلا انگار پرونده ای که چندین ماهه دستمه، گذاشتن جلوی این حاج آقای جوون توی رادیو و داره از روش میخونه و برای ملت توضیح میده! از بس قشنگ داشت حرف میزد و منِ مامور امنیتی دارای سابقه پرونده های اونجوری کاملا میگرفتم حاج آقا داره چی میگه و کجا را داره میزنه؟
اما کاش حاجی از بچه های خودمون بود و میتونستم بهش بگم که علاوه بر بی برنامگی و بد برنامگی و غفلت حرفه ای و علمی، کشور ما معمولا به اندازه ای که از خائن و در لباس خودی خورده، به والله العظیم از دشمن آرم و مارک دارش نخورده! از کسانی خوردیم و میخوریم که ...
بماند ...
کار داریم هنوز!
همینجور گفت و گفت و گفت تا به اینجا رسید: «صبر و مقام صبر، مال اوناییه که کارشون کردن ... آردشون الک کردن ... الکشونم آویختن ... برای انقلاب، از جون و آبرو و مال و همه چیزشون گذشتن ... بازم پای اسلام و انقلاب هستن ... پشیمونم نیستن که چرا مثل بقیه نچاپیدن و نخوردن و نبردن و بچه هاشون انواع و اقسام تابعیت های خارجی را داره ... همینطور دارن مورد بی مهری و بی توجهی قرار میگیرن ... اما هستن ... حضور و صفای نفس کشیدنشون بغل گوشمونه و حواسمون بهشون نیست ... بازم پاش برسه و پیش بیاد، مثل شیر پامیشن غرّش میکنن و معادلات و میز و رو میز و زیر میز عالم و دنیا را بهم میزنن! ...»
فقط این جملش برای من روضه مصوّر بود که گفت: «شیر ، شیر هست ... حتی اگه خوابیده باشه ...»
وای دلم آشوب و چشمام اشک و لبم تند تند ذکر صلوات ...
هیچ جوره آروم نمیشدم. همش به خدا میگفتم: «خدا لطفا دوباره یتیمم نکن! بعد از این همه وقت بی پدری و یتیمی کشیدن، این بابامو ازم نگیر! حاج احمد پاشه ... بشینه ... نگامون کنه ... تیکه بارمون کنه ...
خدایا حاج خانوم ... »
رسیدم پشت در اطاق عمل ...
اطاق عمل که نه ...
بخش مراقبت های ویژه ...
دیدم حاج خانم نشسته رو زمین و رحمان هم کنارش ...
نشستم پایین پاش ...
دیدم لبای حاج خانوم فوق العاده محجبه و نورانی ما شده مثل چوب خشک ... رنگشم پریده و یه تسبیح تو دستشه و ذکر لا حول ولا قوت الا بالله میگه ...
گفتم: خانم میشه پاشی؟ چادرتون خاکی شده ... درست نیست ... میان رد میشن و میبینن و ... صورت خوشی نداره ... میشه پاشین ... روخاک و کف بیمارستان نشین حاج خانوم ...
اصلا انگار صدای منو نمیشنید...
فقط آروم میشنیدم که میگه: لا
حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم ...
التماس چشمام میکردم که بذاره حرف بزنه و گریم نگیره...
گفتم: «خانوم فشارتون میفته ... حداقل این لیوان آبو بخورین و روزه باز کنین تا ببینیم خدا چی میخواد...
خانم ... خواهش میکنم ازتون!
خانم ... فقط یه قلپ ...
جان حاجی ... فقط یه قلپ ...
خانم جان!
تو رو به امام حسین ... فقط یه قلپ بخورین ... دیگه نخورین!»
تا اسم امام حسین آوردم، نگام کرد ...
منظر بودم ببینم چی میخواد بگه؟ ... که گفت: حاجی پامیشه؟ به هوش میاد؟
چی بگم؟ چی میتونستم بگم؟
گفتم: ان شاءالله ... خدا بزرگه حاج خانوم! شما که ماشالله امّ المصائب حاجی هستین!
گفت: حاجی برای من مصیبت نداشته ... حاجی برای اونایی مصیبت داشت که به این روز درش آوردن!
دیگه نتونستم ...
مگه آدم چقدر تحمل داره؟
منم تحمل نکردم و اشک داغ داغ داغ از چشمام ریخت پایین ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
#هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک
🌍 @kahfolvara
محمد رضا حدادپور جهرمی:
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ پسر نوح ⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و سوم
تهران_ ستاد
نماز مغرب و عشا خونده بودم و داشتم یه فکری به حال گشنگیم میکردم اما فکر حاج احمد و عمار و خانم بچه هام نمیذاشت دست دلم به شام و غذا و سفارش و از اینجور حرفا بره.
تو فکر چه کنم چه نکنم بودم که عمار زنگ زد. فورا گوشیو برداشتم و برداشتم: عمار شیری یا روباه؟
عمار گفت: جسارتا سلام علیکم!
گفتم: و علیکم السلام! جان؟ بگو !
گفت: حال مبارکتون چطوره؟
گفتم: وقتی زدم لهت کردم، بهترم میشم! عمار زود باش!
گفت: راستی واقعا هوای تهران آلوده است؟
گفتم: عمار لطفا ... شرایط خوبی ندارم. حرفتو بزن!
گفت: والا یادم نیست کی شرایطت خوب بوده که این بخواد دومیش باشه! چشم ... آقا ... استعلام که چه عرض کنم ... خدا کمک کرد و با کسی که اصلا تصورشم نمیکردم، تونستم کانکت بشم و آمار بگیرم!
گفتم: خب ... ماشالله!
گفت: آره ... بعد سه چهار تا برگه برام ارسال کرده که اگه بخوای برات بفرستم!
گفتم: آره ... بفرست ...
شروع به ارسال کرد و چند ثانیه بعدش که باز کردم، برگه کاملا سفید بود!
گفتم: عمار این که سفید اومد!
عمار هم گفت: دقیقا !
با تعجب و چشمای بازتر شده گفتم: عجب! پس که اینطور!
عمار گفت: آره ... اصلا چنین معاملاتی که تو گفتی، بین اون شرکت و اون آی دی و شرکت های مورد قرارداد و این حرفا وجود نداشته و نداره!
گفتم: عمار خدا الهی خیرت بده!
گفتم: مخلصم حاجی ... نمیخوای بدونی جواب استعلام شرکت های داخلی چی اومد؟
گفتم: چرا چرا
گفت: اونم عین همون!
گفتم: خب اینجا یه گوشه کار میلنگه! اینا فاکتور و ترازنامه و تراکنش و مبادلات ارزی و ریالی ثبت کردنا !
گفت: خب ثبت کنن! ینی الان سوالت اینه که اگه معامله ای نبوده پس چرا شرکت های طرف قرارداد موسسه لشکرک الف، شهادت به فاکتور و مبادلات مالی دادند؟!
گفتم: دقیقا !
گفت: رفیقمون میگفت کاری نداره که! یه پولی میذارن کف دست اونا و یه مشت سند میخرن! برای اونوریا که حجم معاملاتشون شامل تصاعد مالیاتی نمیشه. البته در شرایط خاص. این دنگ و فنگا مال این طرفه. نیست که خیلی پاک دست و چشم و دل سیر زیاد داریم تو مملکتمون! به خاطر همین ... آره دیگه ... اونا به راحتی فاکتور دادن و اینا هم خریدن که مثلا این طرف بگن ما معامله داریم و از این حرفا!
گفتم: خدا لعنتشون کنه که به خاطر موجه جلوه دادن یه مکان، دست به چه کارایی که نمیزنن!
گفت: من فقط موندم که اینا لامصبا چقدر داشتن که فقط اینقدر شیتیل کف دست داخلی و خارجی میذاشتن که مکانشون اقتصادی و یه موسسه تجاری معتبر محسوب بشه!
گفتم: اینا فکر همه جا میکردن! فقط فکر تنها جایی که نکردن، لابی رفیق ما بوده که بخواد اینجوری عرض چند ساعت، پتشون بریزه رو آب!
گفت: آره خداییش... خیلی با حال بود. میزان دسترسیش ماشالله عالیه ها! اصلا دلم خواس برم اونجا!
با کنایه گفتم: بری بلاد کفر؟ آره؟
با شیطنت گفت: بالاخره!
گفتم: عمار دستت طلا ! خانواده سلام برسون!
گفت: راستی خونه چی شد؟ پیدا کردی؟
گفتم: اصلا وقت نکردم برم دنبالش که پیدا کنم یا نکنم!
گفت: میخوای بیام یکی دو روز با هم بگردیم ... بلکه پیدا بشه؟
گفتم: بابا بیکار که نیستی! عزیزی ... یه کاریش میکنم.
گفت: باشه. بازم کاری داشتی خبرم کن!
گفتم: زنده باشی. یا علی!
اینم از عمار که گل کاشت و راه انداخت ...
خدا حقیقتا خیرش بده!
یه بزرگی میگفت: خرکی ترین رفاقت ها رفقای کاری هستن که فقط بخاطر منافعشون دور هم جمع شدن و هیچ نَسَب و سببی با هم ندارن! اگه کسی تو این وانفسای کار و جایگاه و این حرفا باهات رفیق فابریک شد، بدون برات میمونه و یه دونه است.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
#هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک
🌍 @kahfolvara