8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆 اهمیت #اصلاح_روغن_مصرفی
⬅️وقتيکه میگیم #اصلاح_تغذیه انجام دهید، معناي حرفمون دقیقاً چیه!؟
⁉️آیا می دانید به جاي روغنهايي که دارید توی غذاهاتون میریزید، چی مصرف میکنید؟
✅👈 شرط تضميني حفظ سلامتي اعضاي خانواده و مبتلا نشدن به بيماريها، عبارتست از:
1⃣ اصلاح #روغن مصرفي
2⃣ اصلاح #نان مصرفي
3⃣ اصلاح #نمک مصرفي
4⃣ اصلاح #آب مصرفي
5⃣ اصلاح #قند_و_شکر مصرفي
گروه سلامتکده گلگندم👇
https://eitaa.com/joinchat/170787029Cebd9b99856
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 عوارض آرد سفید و نان بدون سبوس
⛔️ بزرگترین خطر #نان_سفید که مردم ایران را تهدید میکند، #سندروم_متابولیک است.
#دکتر_صالحی (متخصص تغذیه)
گروه سلامتکده گلگندم👇
https://eitaa.com/joinchat/170787029Cebd9b99856
ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین
ای آسمانِ دیدهات بارانی از بهرِ حسین
درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از بابالجواد
گویا به صحنت میرسم از مدخلِ بابالمراد
#میلاد_امام_جواد(ع)✨🌺
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🎉
#بر_همگان_مبارکباد✨🌺
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
جوان سازی پوست را ما تجربه کنید😍😍😍
تخصیصی ترین لاین ما فیشال صورت.با بهترین متریال✅
❌با معرفی 2نفر از تخفیف عالی ما برخوردارشوید❌
https://eitaa.com/joinchat/278724857C0da5884609
هدایت شده از بیت العباس شهدای کهریزسنگ
🔅گفتند جواد است، سر راه نشستیم
در بین گدایان خبری بهتر از این نیست
💠 مراسم جشن ولادت حضرت امام جواد علیه السلام و حضرت علی اصغر سلام الله علیه
سخنران:
👤حجت الاسـلام محمدیان
و نواے گرم:
👤 مداحان اهل بیت
🕰 یکشنبه ۱ بهمن ماه ۱۴۰۲ از ساعت ۱۹
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج»
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
https://eitaa.com/Artcottageff
با کمترین هزینه بهترین هدیه😍
با ما عاشق خرید میشوید☺️
دیگه نگران نباش که چی کادو ببری فقط کافیه یه بار از کانال ما دیدن کنید.✅
🔸#اطلاعیه | سفر به مشهد مقدس
بمناسبت نیمه شعبان
🗓زمان حرکت: ۳ اسفندماه
#پایگاه_سید_احمد_خمینی
#حوزه_امام_علی_علیه_السلام
📌قرارگاه رسانه ای امام علی(ع):
🆔️ https://eitaa.com/Hozeh_1
🥀کانال شهدای شهر کهریزسنگ
هدف از این کانال ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ است. لطفا لینک کانال را برای دیگر همشهریان ارسال بفرمایید.
https://eitaa.com/shohadayekahrizsang
💫بخش چهل و نهم💫
کنترل گیوا برای ماندن توی مسجد دیوانه ام می کرد.از دستش به ستوه می آمدم و نفسم میبرید.وقتی حالتهای عصبی این عده تشدید می شد،کسی جلودارشان نبود.گاهی حمله میکردن چنگ می زدند و گاز میگرفتند.یک بار آن دختر چنان کف دستم را گاز گرفت که دلم ضعف رفت.نمی توانستم دستم را بیرون بکشم.با قربان صدقه و حرف زدن خودم را نجات دادم وقتی از دستشان خسته میشدم، میگفتم من دیگه کاری به کار اینا ندارم.ولی از ترس گم شدن یا احیانا به وجود آمدن مسائل خلاف اخلاق،خودم را مجاب می کردم به هر جان کندنی است آنان را مهار کنم.به
آقایان می گفتم شما را به خدا اینا من رو هم دیوانه کردند.از اینجا ببریدشان.می گفتند: ممکن است کس و کارشون پیدا بشه،اونوقت این ها تو شهرهای دیگه آواره شدن و پیدا کردن شون خیلی سخت میشه.نمی دانم چرا وقتی یک نفر از آنها بی قراری می کرد بقیه هم با او هم نوا می شدند.اولش دو،سه نفر بیشتر نبودند،به تدریج بیشتر می شدند.
فقط عباس پسر هفت،هشت ساله ای که بین این ها بود،به دلم می نشست،حال و روز او نسبت به بقیه وخیم تر بود.پسرک ریز نقش وقتی بد حال می شد،روی زمین می افتاد.سیاهی چشمانش می رفت و با ناله مادرش را صدا می زد:یوما،یوما
دلم برایش می سوخت،احساس مادرانه ای نسبت به او داشتم.او را که می دیدم،دلم برای حسن و سعید بیشتر تنگ می شد.او
هم که محبت مرا می دید،به محض دیدنم به طرفم می آمد.گاه در حین کار می دیدم کسی دستم را گرفته است،بر می گشتم.می دیدم عباس است.دستی به سرش می کشیدم و میگفتم:چی میخوای ؟ با مظلومیت خاصی می گفت:من گرسنه ام،یا آب میخواهم. میرفتم بین جعبه ها را می گشتم.بیسکویت یا کیکی پیدا می کردم و دستش میدادم. وقتی میگفت:مادرم کجاست ؟دلم آتش میگرفت.نمی دانستم چه جوابی به او بدهم. دلداریش می دادم و می گفتم:ان شاءالله مادرت می آید.آن روز در حین مرتب کردن حیاط با دخترها گونی های لباس و کارتن های مواد غذایی را توی شبستان بردیم.اول مواد غذایی و تدارکات را جدا کردیم و بعد گونی های لباس را باز کردیم.گفته بودند لباس هایی را که به درد نیروهای مدافع می خورد جدا کنیم.لباس های کسانی که در خطوط می جنگیدند مرتب خونی و یا پاره میشه به خاطر همین،نیاز داشتند لباسشان را عوض کنند،از طرفی بین لباس ها مدل مردانه کمتر پیدا می شد.لباس ها را زیر و رو میکردیم گاهی تا نیم تنه در کوه لباس ها فرو می رفتم و نخ هایی را بیرون می کشیدم. وقتی میدیدم لباس زنانه است،به طرف رعنا نجار یا اشرف فرهادی پرت می کردم و ازخنده روده بر می شدیم.نزدیکی های ظهر بود که صدایم کردند،گفتند:خواهر حسینی بیرون شما را کار دارند.خودم را از بالای تپه لباس ها سر دادم و پایین آمدم،چادر و لباسم پر از کرک شده بود.آنها را تکاندم.چادرم را مرتب کردم و رفتم توی حیاط،حسین عیدی منتظرم بود.مرا که دیده جلو آمد،سلام کردم و گفتم: ها حسین چه خبر؟گفت:آبجی خبر دادند سردخونه پر از شهید شده،می خواهم
بیارمشون جنت آباد می آیی باهامون؟ پرسیدم:مگه بینشون زن هست؟گفت:لابد هست دیگه،مگه میشه نباشه.گفتم:وایسا برم به بچه ها بگم و بیام به دخترها گفتم: می خوام برم دنبال شهید.هیچ کدومتون با من نمی آیید؟ اصرار نکردم.آمدم جلوی در مسجد وانت شیری رنگی آماده حرکت بود.دو نفر کنار راننده و سه نفر عقب وانت نشسته بودند.بالا رفتم و ماشین راه افتاد.وقتی به پل رسیدیم راننده خیلی با سرعت از روی آن گذشت خدا را شکر کردم.بعثی ها با اینکه
تقلا می کردند از زمین و هوا پل را مورد اصابت قرار بدهند،هنوز موفق نشده بودند. فقط حدود یک چهارم از شیب پل را رد کرده بودیم که دیدم سوراخی به قطر بیش از نیم متر وسط پل ایجاد شده به طوری که وقتی راننده به آن نقطه رسید با احتیاط از کنارش رد شد.من از داخل آن حفره موج شط را دیدم.نرده های حفاظ پل خیلی جاها ترک خورده و کنده شده بود.باز ترس فرو ریختن پل به جانم افتاد.خوشبختانه پل را پشت سر گذاشتیم،ماشین به طرف بیمارستان طالقانی رفت و جلوی در اورژانس نگه داشت.پیاده شدم و داخل رفتم.به محض ورودم پرستار جوانی ازتوی یکی از اتاق ها بیرون آمد،رنگ مانتو شلوار و روسری که به پشت سرش گره زده بود،سفید بود.از این تیپ خوشم می آمد، سلام کردم و گفتم:ما برای انتقال شهدا اومدیم.گفتن سرد خونه پر شده.گفت:برو به اون آقا بگو.با دست مردی را که لنگان لنگان به طرف انتهای راهروی باریک بیمارستان می رفت نشان داد.به حسین که پشت سرم ایستاده بودگفتم:خانم میگه با اون آقا باید صحبت کنیم.حسین به طرف راهرو دوید و صدا کرد:برادر،حاجی،آقا.مرد که فقط دور سرش مو داشت به عقب برگشت.حسین گفت:ما اومدیم شهدایی رو که تو سردخونه موندن بیریم.مرد عینک ته استکانی اش را بالاتر گذاشت و با لهجه بندر عباسی پرسید: وسیله دارید؟حسین گفت:آره.با وانت اومدیم مرد گفت:خب برید دور بزنید از در پشتی بیاید.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_نهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم