eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
345 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
جوان سازی پوست را ما تجربه کنید😍😍😍 تخصیصی ترین لاین ما فیشال صورت.با بهترین متریال✅ ❌با معرفی 2نفر از تخفیف عالی ما برخوردارشوید❌ https://eitaa.com/joinchat/278724857C0da5884609
🔅گفتند جواد است، سر راه نشستیم در بین گدایان خبری بهتر از این نیست 💠 مراسم جشن ولادت حضرت امام جواد علیه السلام و حضرت علی اصغر سلام الله علیه سخنران: 👤حجت الاسـلام محمدیان و نواے گرم: 👤 مداحان اهل بیت 🕰 یکشنبه ۱ بهمن ماه ۱۴۰۲ از ساعت ۱۹            🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج» ╭┅───────┅╮    @beit_abbas ╰┅───────┅╯
https://eitaa.com/Artcottageff با کمترین هزینه بهترین هدیه😍 با ما عاشق خرید میشوید☺️ دیگه نگران نباش که چی کادو ببری فقط کافیه یه بار از کانال ما دیدن کنید.✅
🔸 | سفر به مشهد مقدس بمناسبت نیمه شعبان 🗓زمان حرکت: ۳ اسفندماه 📌قرارگاه رسانه ای امام علی(ع): 🆔️ https://eitaa.com/Hozeh_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀کانال شهدای شهر کهریزسنگ هدف از این کانال ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ است. لطفا لینک کانال را برای دیگر همشهریان ارسال بفرمایید. https://eitaa.com/shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫بخش چهل و نهم💫 کنترل گیوا برای ماندن توی مسجد دیوانه ام می کرد.از دستش به ستوه می آمدم و نفسم میبرید.وقتی حالتهای عصبی این عده تشدید می شد،کسی جلودارشان نبود.گاهی حمله میکردن چنگ می زدند و گاز میگرفتند.یک بار آن دختر چنان کف دستم را گاز گرفت که دلم ضعف رفت.نمی توانستم دستم را بیرون بکشم.با قربان صدقه و حرف زدن خودم را نجات دادم وقتی از دستشان خسته میشدم، میگفتم من دیگه کاری به کار اینا ندارم.ولی از ترس گم شدن یا احیانا به وجود آمدن مسائل خلاف اخلاق،خودم را مجاب می کردم به هر جان کندنی است آنان را مهار کنم.به آقایان می گفتم شما را به خدا اینا من رو هم دیوانه کردند.از اینجا ببریدشان.می گفتند: ممکن است کس و کارشون پیدا بشه،اونوقت این ها تو شهرهای دیگه آواره شدن و پیدا کردن شون خیلی سخت میشه.نمی دانم چرا وقتی یک نفر از آنها بی قراری می کرد بقیه هم با او هم نوا می شدند.اولش دو،سه نفر بیشتر نبودند،به تدریج بیشتر می شدند. فقط عباس پسر هفت،هشت ساله ای که بین این ها بود،به دلم می نشست،حال و روز او نسبت به بقیه وخیم تر بود.پسرک ریز نقش وقتی بد حال می شد،روی زمین می افتاد.سیاهی چشمانش می رفت و با ناله مادرش را صدا می زد:یوما،یوما دلم برایش می سوخت،احساس مادرانه ای نسبت به او داشتم.او را که می دیدم،دلم برای حسن و سعید بیشتر تنگ می شد.او هم که محبت مرا می دید،به محض دیدنم به طرفم می آمد.گاه در حین کار می دیدم کسی دستم را گرفته است،بر می گشتم.می دیدم عباس است.دستی به سرش می کشیدم و میگفتم:چی میخوای ؟ با مظلومیت خاصی می گفت:من گرسنه ام،یا آب میخواهم. میرفتم بین جعبه ها را می گشتم.بیسکویت یا کیکی پیدا می کردم و دستش میدادم. وقتی میگفت:مادرم کجاست ؟دلم آتش میگرفت.نمی دانستم چه جوابی به او بدهم. دلداریش می دادم و می گفتم:ان شاءالله مادرت می آید.آن روز در حین مرتب کردن حیاط با دخترها گونی های لباس و کارتن های مواد غذایی را توی شبستان بردیم.اول مواد غذایی و تدارکات را جدا کردیم و بعد گونی های لباس را باز کردیم.گفته بودند لباس هایی را که به درد نیروهای مدافع می خورد جدا کنیم.لباس های کسانی که در خطوط می جنگیدند مرتب خونی و یا پاره میشه به خاطر همین،نیاز داشتند لباسشان را عوض کنند،از طرفی بین لباس ها مدل مردانه کمتر پیدا می شد.لباس ها را زیر و رو میکردیم گاهی تا نیم تنه در کوه لباس ها فرو می رفتم و نخ هایی را بیرون می کشیدم. وقتی میدیدم لباس زنانه است،به طرف رعنا نجار یا اشرف فرهادی پرت می کردم و ازخنده روده بر می شدیم.نزدیکی های ظهر بود که صدایم کردند،گفتند:خواهر حسینی بیرون شما را کار دارند.خودم را از بالای تپه لباس ها سر دادم و پایین آمدم،چادر و لباسم پر از کرک شده بود.آنها را تکاندم.چادرم را مرتب کردم و رفتم توی حیاط،حسین عیدی منتظرم بود.مرا که دیده جلو آمد،سلام کردم و گفتم: ها حسین چه خبر؟گفت:آبجی خبر دادند سردخونه پر از شهید شده،می خواهم بیارمشون جنت آباد می آیی باهامون؟ پرسیدم:مگه بینشون زن هست؟گفت:لابد هست دیگه،مگه میشه نباشه.گفتم:وایسا برم به بچه ها بگم و بیام به دخترها گفتم: می خوام برم دنبال شهید.هیچ کدومتون با من نمی آیید؟ اصرار نکردم.آمدم جلوی در مسجد وانت شیری رنگی آماده حرکت بود.دو نفر کنار راننده و سه نفر عقب وانت نشسته بودند.بالا رفتم و ماشین راه افتاد.وقتی به پل رسیدیم راننده خیلی با سرعت از روی آن گذشت خدا را شکر کردم.بعثی ها با اینکه تقلا می کردند از زمین و هوا پل را مورد اصابت قرار بدهند،هنوز موفق نشده بودند. فقط حدود یک چهارم از شیب پل را رد کرده بودیم که دیدم سوراخی به قطر بیش از نیم متر وسط پل ایجاد شده به طوری که وقتی راننده به آن نقطه رسید با احتیاط از کنارش رد شد.من از داخل آن حفره موج شط را دیدم.نرده های حفاظ پل خیلی جاها ترک خورده و کنده شده بود.باز ترس فرو ریختن پل به جانم افتاد.خوشبختانه پل را پشت سر گذاشتیم،ماشین به طرف بیمارستان طالقانی رفت و جلوی در اورژانس نگه داشت.پیاده شدم و داخل رفتم.به محض ورودم پرستار جوانی ازتوی یکی از اتاق ها بیرون آمد،رنگ مانتو شلوار و روسری که به پشت سرش گره زده بود،سفید بود.از این تیپ خوشم می آمد، سلام کردم و گفتم:ما برای انتقال شهدا اومدیم.گفتن سرد خونه پر شده.گفت:برو به اون آقا بگو.با دست مردی را که لنگان لنگان به طرف انتهای راهروی باریک بیمارستان می رفت نشان داد.به حسین که پشت سرم ایستاده بودگفتم:خانم میگه با اون آقا باید صحبت کنیم.حسین به طرف راهرو دوید و صدا کرد:برادر،حاجی،آقا.مرد که فقط دور سرش مو داشت به عقب برگشت.حسین گفت:ما اومدیم شهدایی رو که تو سردخونه موندن بیریم.مرد عینک ته استکانی اش را بالاتر گذاشت و با لهجه بندر عباسی پرسید: وسیله دارید؟حسین گفت:آره.با وانت اومدیم مرد گفت:خب برید دور بزنید از در پشتی بیاید.
💫ادامه بخش چهل و نهم💫 می دانستم کجا را می گوید.آن در را قبلا دیده بودم.از راهرو بیرون آمدیم و به طرف پشت ساختمان راه افتادیم.حسین به راننده اشاره کرده دنبال ما بیاید،پشت ساختمان مسئول سردخانه دو لنگه در چوبی را باز کرده بود ما را که دید،گفت:بیاید تو.راننده با راهنمایی جوان هایی که همراهمان بودند،عقب عقب آمد و ماشین را توی شیب سیمانی مشرف به در سردخانه نگه داشت از در کوتاه و پهن سردخانه وارد شدم اتاقی بود حدود پانزده متر با کف و دیوارهای سنگی،لامپ نداشت با روشنایی که از بیرون می آمد سعی کردم آنجا را ببینم و جلوتر بروم.هرچند عادت کرده بودم ولی بوی تند خون به دماغم می خورد و ناراحتم می کرد.شهدا را نامنظم به چپ و راست خوابانده بودند.سمت چپ دیواریخچال سه تکه ای قرار داشت که در هر تکه سه تا کشو تعبیه شده بود.غیر از نه جنازه داخل کشوها بقبه روی زمین بودند.بین شهدای کف اتاق رفتم و نگاهشان کردم.فقط سه تا زن بین شان بود.یکی،دو تا بچه و بقیه مرد های جوانی بودند که به آتش صدام سوخته بودند،با اینکه بیمارستان از برق اضطراری استفاده می کرد ولی به خاطر نیاز اتاق های عمل به برق،موتور سردخانه را خاموش کرده بودند.حالا هم برای اینکه شهدا توی آن فضای بسته بو نگیرند و متلاشی نشوند، تصمیم گرفته بودند دفن شان کنند.این شهدا را از سطح خرمشهر یا جاده ها جمع کرده بودند.گفتم:مگه قرار نبود دیگه تو جنت آباد شهیدی دفن نشه؟گفت:بله ولی بهتره تو شهر خودشون دفن بشن،خودم هم فکرکردم دفعه قبل با هماهنگی شهدا را به آبادان و ماهشهر بردیم ولی الان این شهدا را اگر به آبادان ببریم به چه کسی تحویل بدهیم. چطور خودمان دفن شان کنیم.چون وانت برای بردن همه اجساد جا نداشت،گفتیم همین هایی رو که روی زمین هستن میبریم مسئول سردخانه گفت:هوا گرمه.نباید چیزی بمونه.شهدای تو کشوها رو هم ببرید.گفتم آخه بریم اونجا روی زمین میمونن.اصلا قرار نبوده جنازه ای توی جنت آباد دفن بشه.چون نه آبی برای غسل دادن هست نه کفن،تازه اون قدر هم نیرو نداریم که قبر بکنیم و شهدا رو دفن کنیم.جوان ها برانکارد آوردند.گفتم: بهتره اول خانم ها را ببریم،گوشه وانت بذاریم.یکی از زنها که حدود پنجاه سالی داشت،خیلی هیکلی و سنگین بود.با اینکه دلم نمی خواست مردها در جابه جا کردن اجساد زنها دخالتي داشته باشند ولی وقتی دیدم به تنهایی قادر نیستم او را روی برانکارد بگذارم از آنها کمک خواستم.پسرها خودشان هم معذب بودند.گفتند:خواهر نمی شه فقط مردها رو ببریم؟گفتم:نه خدا رو خوش نمیاد اینا بمونن،سه تا که بیشتر نیستند،سه،چهار نفری جسد را بلند کردیم.توی برانکارد گذاشتیم و به زحمت توى وانت بردیم،دو جسد دیگر سبک بودند و به راحتی جابه جایشان کردیم.از بین بیست شهیدی که آنجا بود،فقط هشت یا نه تایی که جلوی سردخانه بودند،توی وانت جا شدند.تا پسرها کارشان را انجام بدهند،به قیافه زنها که آنها را روی هم چیده بودیم،نگاه کردم.دو تایی که لاغربودند، شباهت زیادی به هم داشتند.گویی نسبتی بین شان بود.چهره و دست های آفتاب سوخته شان نشان می داد،چقدر زحمتکش بوده اند.ماشین پر شده بود.همه اجساد را روی هم ریخته بودند.به من گفتند:خواهر شما برو جلو بشین.گفتم:نه.من همین عقب وانت مینشینم.گفتند:نه خطرناکه.می افتید. ما هم به زحمت به دیواره ها چسبیده ایم. همین که روی سپر ایستاده بود،گفت:برو آبجی جلو بشین چرا اذیت میکنی؟ناچار رفتم و نشستم.ماشین راه افتاد.سرعت ماشین به خاطر سنگینی اجساد نسبت به قبل خیلی کم شده،موتورش به صدا در آمده بود.جاده‌آبادان خرمشهر زیر آتش بود و من نگران حسین و جوان های عقب وانت بودم.از شیشه جلو خمپاره هایی که توی جاده و بیابان های اطراف می خورد دنبال می کردم،می ترسیدم ترکش خمپاره به بچه ها اصابت کند،به پل که رسیدیم،راننده پایش را روی گاز گذاشت. ولی ماشین از شیب پل بالا نمی رفت.پسرها پایین پریدند.راننده گاز می داد و بوی سوختگی بلند می شد.پل را بی خطرگذراندیم و به جنت آباد رفتیم.بین راه می خواستم از ماشین پیاده شوم.توی مسجد کلی کار بود، ولی دلم نیامد این شهدا را رها کنم.بیرون در جنت آباد زینب را دیدم.توی خیابان ایستاده بود و توی فکر فرو رفته بود،به راننده گفتم: نگه دار،پیاده شدم ماشین داخل جنت آباد شد و من به طرف زینب رفتم.سلام کردم و با تعجب پرسیدم:زینب خانم چرا اینجایی؟ با حال غمگین گفت:از صبح یه جوری دلم تنگه،دلم داره پر میکشه برای دخترم مریم. گفتم نگران نباش.هرجا هست حداقل از زیر آتیش دوره.بعد ادامه دادم زینب خانم باز هم شهید آوردیم.گفت:مگه قرار نبود دیگه اینجا شهید نیارن؟گفتم:مونده بودن تو سردخونه، برای اینکه متلاشی نشن گفتن باید دفن بشن.حسین صدایم کرد:آبجی چی کار کنیم، خالی کنیم شهدا رو؟فکر کردم چه لزومی دارد،شهدا را از ماشین تخلیه کنیم.ما که نمی خواهیم غسل و کفن شان کنیم.
📢موسسه خیریه رضوی برابر مصوبه هیات مدیره و با دریافت رضایت ورثه خیر و نیکوکار گرانقدر ، مرحوم حاج احمد صالحی (ملا) ؛ تصمیم به فروش ملک در اختیار موسسه دارد. 🪧آدرس : کهریزسنگ.خ ولی عصر(عج).کوچه ۲۹ 📃مشخصات و مختصات : 🔸️متراژ زمین : ۱۵۵.۶ متر مربع ، دو نبش 🔸️ساخت همکف : ۱۲۶ متر مربع 🔸️ابعاد : ۷.۱۷ × ۲۱.۷ 🔸️نوع سازه : ایمن،سقف و ستون بتن،دورچینی با حیاط سازی 🔸️تاسیسات و امتیازات : آب ، برق ، گاز ، تلفن 🔸️قیمت فروش : بشرح ارزیابی دفتر املاک و ساختمان شهر کهریزسنگ (تصویر بالا) 🔸️لازم به ذکر است که تمامی هزینه های قانونی این ملک پرداخت شده و هیچگونه بدهی ندارد. 🔺️توضیح : ✅️درآمد فروش این ملک ، طبق توافق صورت گرفته با واقفین ، صرف ساخت مجموعه فرهنگی،آموزشی،خدماتی موسسه خیریه رضوی واقع در خ ولی عصر (عج) ، کوچه ۱۸ (ملک وقفی مرحوم حاج غلامحسین صالحی) خواهد شد. 📲جهت هماهنگی و بازدید با شماره ۰۹۱۳۳۳۱۳۲۶۷ (حاج مسعود امینی) تماس بگیرید. 💢موسسه خیریه رضوی @m_kh_razavikahrizsang