6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_کی_باید_رای_بدیم؟
🔸حرفهای قابل تأمل
پسربچه ۴ ساله
در مورد انتخابات🔸
خصوصا اونجایی که میگه
به کسی رای بدید
تا بتونه قفلا رو خوب باز کنه😂
واقعا رایهای ما
آینده این بچهها رو میسازه
#انتخابات
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️محمد قبادلو کیست و چرا اعدام شد
@AkhbareFori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیحات رئیس کمسیون تلفیق در مورد افزایش حقوقها
@TasnimNews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️گل اول برای تیم ایران توسط طارمی
🔹ایران 1
🔹امارات 0
✅ @kahrizsang
هدایت شده از کاريز کهریزسنگ
🌸 مسابقه جشن بزرگ علوی 🌸
برای تهیه پاسخنامه سوالات ، امشب و فردا به مغازه خدمات چاپ علی به آدرس : خیابان ولی عصر روبروی مسجد امیرالمومنین (ع) مراجعه بفرمایید.
پاسخ پنجاه درصد سوالات مسابقه فوق را می توانید از داخل کانال «کاریز کهریزسنگ» و با یک جستجوی ساده پیدا کنید.
لینک عضویت در کانال کاریز کهریزسنگ:
👇
https://eitaa.com/karizsange
هدایت شده از کاريز کهریزسنگ
☘ پاسخنامه مسابقه جشن بزرگ علوی ☘
برای تهیه پاسخنامه فوق ، امشب و فردا به مغازه خدمات چاپ علی به آدرس : خیابان ولی عصر روبروی مسجد امیرالمومنین (ع) مراجعه بفرمایید.
پاسخ پنجاه درصد سوالات مسابقه فوق را می توانید از داخل کانال «کاریز کهریزسنگ» و با یک جستجوی ساده پیدا کنید.
لینک عضویت در کانال کاریز کهریزسنگ:
👇
https://eitaa.com/karizsange
🔴 «نه غذا داریم، نه آب، نه چیزی که بتوانیم خودمان را گرم کنیم».
🔹 این گزارش محمد کاهیل، فلسطینی آوارهشده در رفح از شرایط امروز غزه بعد از بیش از ۱۱۰ روز جنگ و بمباران است. او در یک جمله اوضاع مردم غزه را اینگونه توصیف میکند: «ما داریم از سرما و گرسنگی میمیریم».
@kahrizsang
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••✾•🌾﷽🌾•✾••┈┈•
اقایون کانال
پیشاپیش روزتون مبارک❤️💖😍😍
..سایه تون بر سر خانواده تون مستدام...انشالله...🌟
🍃🌹🌹🌹🌹🌹
💫بخش پنجاه و یکم💫
دیدم حال آنها هم بهتر از من نیست و از
کار زیاد نمی توانند کمر راست کنند.رفتم و فرغون آوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم.همه شان توی یک فرغون جا نمی
شد.دو،سه بار رفتم و آمدم تا همه آنها را در گوشه ایی از قبرستان که زمین خالی بوده ریختم.بعد پیت نفت را رویشان خالی کردم کبریتی آتش زدم و روی لباس ها انداختم. خیلی زود آتش گرفتند کمی عقب تر آمدم. نشستم و به شعله های آتشی که لباس ها
را می بلعیدند زل زدم.لباس ها میان آتش جمع می شدند و می سوختند.به خودم گفتم صاحبان این لباس ها با چه ذوق و شوقی این ها را خریده بودند چه احساسی موقع پوشیدن شان داشتند.حالاهمه آن خوشی ها دارد میان شعله های آتش خاکستر می شود
توی حال و هوای خودم بودم که زینب صدایم زد.بلند شدم و به طرف زینب که بهم اشاره می کرد رفتم.نزدیکتر که شدم،گفت:بیا مادر بیا ببین میگن برادرت اومده دم در،تو نمیاد. ببین چی کارت داره؟یک لحظه ترسیدم دوباره چه اتفاقی افتاده؟کی اومده؟سریع رفتم جلوی در کنار در اصلی منصور را دیدم. دستانش را توی جیبش فرو برده ،داشت این طرف و آن طرف را نگاه میکرد.چشمش که به من افتاد،جلو آمد.سلام کرد گفتم:علیک سلام،ها اومدی اینجا چه کار؟مگه نگفتم از دا و بچه ها دور نشو.با مظلومیت گفت:خب اومدم براتون غذا آوردم.تعجب کردم.پرسیدم: غذا از کجا آوردی؟گفت:همسایه ها شامی پخته بودند،به ما هم دادند.وقتی میخوردیم دا گفت؛کاش زهرا و لیال هم بودن.منم یواشکی براتون نگه داشتم،دا فهمید و گفت: اون چیه قایم کردی؟منم گفتم:میخوام برای شما بیارم.دلم لرزید.با مهربانی گفتم:تو این همه راه به خاطر ما بلند شدی اومدی؟سرش را تکان داد و لقمه نان را از جیب شلوارش بیرون کشید.لقمه را گرفتم.دو،سه تا کتلت لای نان پیچیده شده بود.گفتم:چرا وایستادی جلو در؟چرا ندادی به همین هایی که گفتی منو صدا کنن؟گفت:آخه کم بود.روم نشد بدم به کسی براتون بیاره.شاید دلشون می خواست،من آوردم شما بخورید.خم شدم سرش را بوسیدم.گفتم:کاکا نمی خواست این همه راه بلند شی بیای خودتون می خوردین، سرش را به علامت باشه تکان داد،گفتم:حالا بیا تو،گفت:دا گفته زود برگرد.
یکی،دو بار اخیر که مسجد شیخ سلمان رفته بودم منصور را ندیده بودم.فکر کردم شاید مهمان دور و برهاست.ولی وقتی منتظرش
شدم و نیامد از دا سراغش را گرفتم.گفت: نمی دونم با سر کوچه ای ها رفته مسجد جامع،روی همین حساب همان طور که به لقمه ها نگاه می کردم،نصیحتش کردم و گفتم:هی یواشکی این ور و اون ور نرو از مسجد بیرون نیا،دیگه هم نمی خواد این همه راه بیای برای ما چیز بیاری.اینجا همه چی هست.معلوم هم نیست من همیشه اینجا باشم.گفتم:خب حالا از همین راهی که اومدی برگرد.زود بری ها من دلشوره میگیرم گفت:باشه.
منصور رفت ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. اشک چشمانم را پر کرد،توی همین چند دقیقه حس کردم،منصوری که توی خانه آن
قدر آتش می سوزاند و شیطنت میکرد،خیلی آرام شده.این حالت برای منصور که سیزده سال بیشتر نداشت،خیلی عجیب بود،بخاطر همین حال بدی داشتم،یاد یتیمی اش می افتادم و دلم زیر و رو می شد،می دیدم همانطور که گفته بودم،تند تند قدم بر می دارد و دور می شود.وقتی از تیررس نگاهم دور شد برگشتم.کتلت ها را دست زینب دادم.زینب با تعجب به کلت ها نگاه کرد گفتم:منصور آورده،لقمه کوچکی برایم گرفت، دستش را رد کردم.بغض داشت خفه ام می کرد.لیال هم حال و روز خوبی نداشت.حدس می زدم با دیدن دا و بچه ها بیشتر غصه دار شده،هر چند چیزی بروز نمی داد،ساکت بود و حرف نمی زد ولی من می فهمیدم درونش چه می گذرد،دو،سه بار تا حرف زدم اشک هایش ریخت،تصمیم گرفتم آن شب کنارش بمانم،حس کردم با ماندم می توانم او را از
این وضع روحی بیرون بیاورم.نماز مان را توی اتاق خواندیم و آمدیم بیرون،دیدم توی ایوان موکت انداخته اند و بقچه نان را پهن کردند. پیرمردها،حسین و عبدالله یک طرف زنها هم طرف دیگر نشسته بودند.من و لیال هم نشستیم.هندوانه ها را قاچ کردند و به هر کداممان تکه ای دادند.دلم ضعف می رفت. همان طور که لقمه میگرفتم،حواسم به لیال هم بود.هر حرفی می زدم،خیلی کوتاه جواب می داد،شاممان را که خوردیم،بلند شدم کفش هایم را پوشیدم و اسلحه ام را که معمولا از خودم جدا نمی کردم،برداشتم.
لیال پرسید کجا؟گفتم:می خوام برم قدم بزنم.میای؟گفت:آره و بلند شد،چون از سمت پادگان در صدای شلیک و انفجار می آمد به طرف در جنت آباد که تقریبا در امتداد پادگان قرار داشت رفتیم از جلوی در به خیابان نگاه کردم خلوتی و تاریکی خیابان آدم را میترساند و فكر نفوذ نیروهای بعثی را تقویت می کرد. ولی وقتی به سمت پادگان نگاه کردم با خودم گفتم:وقتی پادگان و نیروهایش هست پس امنیت هم هست.بعد دست لیال را گرفتم و به داخل برگشتم و به طرف انتهای جنت آباد رفتیم،از گذشته می گفتم و از لیال می پرسیدم یادش هست؟
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_یکم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم