♦️اولویتهای جدید برای حج ۱۴۰۳
🔹️بر اساس اعلام سازمان حج و زیارت، دارندگان اسناد حج تمتع تا پایان شهریورماه ۱۳۸۶ میتوانند از ساعت ۱۰ صبح شنبه ۷ بهمنماه ۱۴۰۲ با مراجعه به سامانه http://reserve.haj.ir/ برای حج ثبتنام کنند.
🔹️ثبتنام زائران با تعیین کاروان و پرداخت هزینه علیالحساب این سفر به مبلغ ۱۴۰ میلیون تومان، تکمیل میشود.
🔹️افرادی که در کاروانهای حج سال ۱۳۹۹ نامنویسی و وجوه مربوط را واریز کرده بودند، ولی به دلیل لغو سفر حج در آن سال و سالهای پس از آن موفق به تشرف نشده و تاکنون نیز انصراف ندادهاند، نیازی به انجام پیش ثبتنام نداشته و همزمان با اعلام ثبتنام قطعی، بهصورت مستقیم امکان نامنویسی در کاروانها را خواهند داشت.
🔹️سهمیه حج ایران در سال ۱۴۰۳ حدود ۸۲ هزار و ۵۰۰ نفر تعیین شده است و تا این مرحله، کمتر از نصف این جمعیت در کاروانها ثبتنام کردهاند./صداوسیما
میدونی تَرَنُم دوباره قرعه کشی گذاشته 😍وقراره به قیدقرعه به سه نفر بن خرید بده 😇
بزن رو لینک عضو شو شایدایندفعه برنده خوش شانس خودت باشی 🧚♀️
https://eitaa.com/joinchat/3014525153Ccecd448ef2
هدایت شده از بیت العباس شهدای کهریزسنگ
▪️ السَّلام علیکِ یا مُمتَحَنَةً فِی تَحَمُّلاتِ المَصائِبِ کَالحُسَینِ المَظلُوم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ
▪️مراسم روضه شهادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها
سخنران:
👤حجت الاسلام امان الهی
و نواے گرم:
👤 مداحان اهل بیت
🕰 زمان: شنبه ۷ بهمن ماه از ساعت ۱۹:۱۵
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج»
#آجرڪاللهیاصاحبالزمان 🕯
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
🚨 ♨️ اطلاعیه واحد خدمات شهری در خصوص سگهای بلاصاحب
#اطلاع_رسانی_کنید
➖➖➖➖
👈 روابط عمومی شهرداری و شورای اسلامی اصغرآباد
🔔 اولین کانال پر مخاطب شهر اصغرآباد🍃
https://eitaa.com/joinchat/3911713125Ce8b7bbec25
🔶 همزمان با سالروز ولادت امیرالمومنین صورت گرفت:
🔻امضای تفاهنامهی ساخت اورژانس اصغرآباد
⬅️ در این نشست مقرر گردید پایگاه اورژانس اصغر آباد با همکاری شهردار و اعضای شورای شهر اصغر آباد و همراهی انجمن «خیریه آوازه مهر» ساخته و برای تجهیز و بهرهبرداری تحویل اورژانس گردد.
➖➖➖➖
👈 روابط عمومی شهرداری و شورای اسلامی اصغرآباد
@asgharabadshahr
🔔 اولین کانال پر مخاطب شهر اصغرآباد🍃
https://eitaa.com/joinchat/3911713125Ce8b7bbec25
اهداء جوائز به نفرات شرکت کننده در تیم لیگ نوجوانان استان و قهرمانان مسابقات کٌشتی استان
به مناسبت ولادت حضرت امام علی (ع) و روز پدر
همراه با اجرای فنون زیبای کشتی - اجرای بازی کبدی و پذیرایی
با حضور گرم مسئولین شهر و شهرستان
زمان : شنبه 1402/11/7
ساعت : 18
مکان : خانه کشتی شهر کهریزسنگ
( حضور خانواده های محترم بلامانع می باشد)و انرژی بخش این مراسم وتشویق ورزشکاران خواهد بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | دست نوشته شهید #قاسم_سلیمانی در وصف لحظهای که میخواست وارد ضریح مطهر حضرت زینب شود
🏴 به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت زینب (س) بانوی بزرگ اسلام
✅ امکان اعتراض به «یارانه نقدی» در سایت «حمایت» دوباره فعال شد.
▫️علیرضا محمدی، رئیس مرکز مطالعات وزارت تعاون:
🔹سرپرستان خانوادهها میتوانند با ورود به سایت http://hemayat.mcls.gov.ir، علاوه بر «شناسنامه اقتصادی خانواده» آخرین «دهکبندی» خانوار خود را مشاهده و در صورت لزوم، اعتراض و درخواست بررسی مجدد اطلاعاتشان را نیز ثبت کنند.
🔹دهک خانوارها تا دوره بعدی دهکبندی، غیرقابل تغییر است.
🔹در جدیدترین بهروزرسانی صورت گرفته، ۶۰ هزار خانوار از زمره یارانهبگیران حذف و همچنین ۶۰ هزار خانوار دهک اول تا سوم جدید نیز به چرخه دریافت یارانه معیشتی وارد شدند./ایسنا
♻️ #اطلاع_رسانی_کنید
@kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدر دانی از عاطفه خواهر🖤
بیانات ارزشمند و گوهر بار حضرت علامه جوادی آملی حفظه الله به مناسبت سالروز وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها .
عرض تسلیت شهادت حضرت زینب کبری سلام الله علیهاخدمت همه شیعیان 🏴
📌 شروع اعمال ام داوود امروز ساعت ۱۴:۳۰ در مسجد الحجت
🔸شرکت در این مراسم برای عموم آزاد است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش تصویری
#شنبه_های_ام_البنینی_سلام_الله_علیه
شنبه۷بهمن
روز شهادت حضرت زینب(سلام الله علیها)
حسینیه چهارده معصوم(علیهم السلام)
موکب سیده ام البنین(سلام الله علیها)
@Mookeb_sayede_ommolbanin_s
🕊یادبود پدران آسمانی🕊
به یاد شهدای گرانقدر مدافع حرم شهرستان نجف آباد
به روایتگری:کربلایی مسعود جعفری از تهران
به نفس:کربلایی محمدرضا طالبی
زمان:یکشنبه ۸ بهمن ماه ساعت ۷ شب
مکان:جنت الشهدای نجف آباد
#کنگره_سرداران_و۲۵۰۰شهیدنجف_آباد♡🕊
سلام وقتتون بخیر
ببخشید لطف میکنید این پیام بنده را ارجاع دهید تا ببینید چه عزیزان دیگری بابت این مساله در سطح شهر مشکل دارن.
روزهایی که زباله ها را سر کوچه میگذاریم خسته شدیم از دست این بچه های دوره گرد که درب اون را باز میکنند، امنیت نداریم. اگه جایی بخاهیم بریم نمیتونیم زودتر بزاریم از درد اینها اون سری گذاشتم درش را باز کردن و از دم کوچه نمیشد بیام داخل از بس زباله ها را ریخته بودن ، بقیشم گربه پاشیده بود. امروز اومدم بهش گفتم من بازیافت ندارم منو رد کرد اومد دوباره بالاسر اشغالها داشت باز میکرد خودم رسیدم اجازه ندادم.
واقعا چه خبره چرا کسی اینها را جمع نمیکنه، اینا که برای خودشون هم نیست. خواهش میکنم هر نهادی هست رسیدگی کنه.
💠وام قرض الحسنه مسکن محرومین تعیین شد🏠
🔹نمایندگان در مجلس شرایط ارائه وام قرض الحسنه مسکن محرومین و ایثارگران را مشخص کردند.
🔹بانک مرکزی مکلف است به افراد تحتپوشش کمیته امداد امامخمینی(ره)، سازمان بهزیستی، خانواده شهدا، جانبازان و رزمندگان معسر با معرفی نهادهای مربوطه و تأیید سامانه رفاه ایرانیان مبنی بر قرارداشتن این افراد در سه دهک اول درآمدی وام قرضالحسنه مسکن محرومین به مبلغ چهار میلیارد ریال اعطا کند.
🔹همچنین بانک مرکزی مکلف است به ایثارگران که تسهیلات مسکن دریافت نکردهاند، تسهیلات لازم برای تأمین مسکن ایثارگران حداقل به صدهزار نفر از مشمولان تا سقف هفت میلیارد و پانصد میلیون ریال تأیید بنیاد شهید و امور ایثارگران اعطاءکند.
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
🔺 #بدنیست_بدانید / هیچ وقت سفر اسنپ خود را لغو نکنید، خصوصا خانمها
ظاهر قضیه این است که راننده قصد دارد درصد کمیسیون اسنپ را ندهد.
🔹اما از طرفی هم میتواند وحشتناک تر شود، شما اگر سوار اسنپ شوید و سپس سفر خود را لغو کنید، هیچکس متوجه نخواهد شد که کجا هستید و اگر اتفاقی برای شما رخ دهد ، نمیتوانید از اسنپ و راننده شکایت کنید، پس هیچ وقت سفر درحال انجام خود را لغو نکنید، خصوصا خانمها!
@kahrizsang
💫بخش پنجاه و پنج💫
دوباره به سمت شهناز حاجی شاه برگشتم. دوستی ما در همین روزهای جنگی شکل گرفته بود بعد از شهادت بابا به این طرف با هم صمیمی شده بودیم.توی این چند روز هر کجا مرا می دید،حتی اگر دیدارمان خیلی کوتاه و لحظه ای بود،دلداریم داده بود.با خنده ها و حرفهایش سعی میکرد غم و ناراحتی را که بروز نمی دادم،برایم کم کند. اشک هایم بی صدا می آمدند و بغض درد آلودی به گلویم چنگ انداخته بود.به خودم میگفتم:تو که آرزوی رسیدن به بابا را داشتی، اگر کمی آنجا می ماندی تو هم می رفتی.تو هم به آرزویت میرسیدی،پس چرا رفتی؟چرا کنار شهناز حاجی شاه و بچه های مکتب نماندی؟از پشت پرده اشک باز نگاهش کردم و آرزو کردم کاش او نباشد.آن شهناز،شهنازی نباشد که پیش پایم روی زمین سردخوابیده.
کاش اصلا ندیده بودمش.توی این چند رو بدجوری به دلم نشسته بود.کنارش زانو زدم و نشستم.سرش را بلند کردم و در بغل گرفتم. با اینکه این روزها هیچ اتفاقی عجیب نبود و هر چیزی ممکن بود پیش بیاید ولی باورش برایم سخت بود،نمی توانستم بپذیرم،شهناز به این زودی برود.هر چه بیشتر نگاهش می کردم،کمتر باورم می شد،سرش را زمین گذاشتم.نمی دانم چقدر گذشت که دیدم محمود فرخی به همراه چند نفر از دخترهای مکتب وارد شدند.دخترها بالای سر شهناز رفتند و با دیدن آنها گریه کردند.شنیدم محمود فرخی گفت:می خواهیم پیکرهایشان را ببریم،به دنبال این حرف مردی برانکاردی آورد و گفت:خانم ها کمک کنن.به دنبال کمک گرفتن از کسی،سری چرخاندم و مادر صباح وطنخواه را کنار در دیدم نمی دانم اینجا چه کار داشت.او معمولا توی مسجد درکار های پخت و پز کمک می کرد.او را صدا کردم
و گفتم:شما بیایید سر این رو بگیرید نمی توانست چنین کاری را انجام دهد.تردید را از چشمانش می خواندم.بلاخره تو رو دربایستی قرار گرفت.چادرش را دور کمرش پیچید.خم شد و پاهای شهناز را گرفت.من هم دست هایم را زیر کف هایش بردم.خواستم که بلندش کنم،دیدم نمی توانم.به ناچار زیر
بازوهایش را گرفتم.به صورت خانم وطنخواه نگاه کردم میخواستم علامت بدهم با یک حرکت همزمان پیکر را بلند کنیم که دیدم دست هایش می لرزند.گفتم:میترسین؟
جواب داد:نه،دلم می سوزد گفتم:یک دفعه برش داریم.سری تکان داد.یا علی گفتم و بالا تنه پیکر را بلند کردم.یک متری از زمین بالا آورده بودم که متوجه شدم،خانم وطنخواه
پاهای شهناز را با آنکه کمی از زمین بالا آورده بود،رها کرد.به دنبالش سنگینی پیکر چنان به من فشار آورد که ناخود آگاه پیکر شهناز از بین دست هایم سرید و به زمین افتاد و من هیچ کاری نتوانستم بکنم.به خودم که آمدم، دیدم دست راست شهناز که گویا به خاطر اصابت ترکش از کتف جدا شده بود،در دستم مانده است.تمام بدنم می لرزید،احساس بدی وجودم را گرفت،جلوی چشم هایم تار شده بود نفسم بالا نمی آمد.دست را رها کردم.بی اختیار دویدم و سرم را به دیوار کوبیدم.فکر اینکه با این کار من شهناز آسیب بیشتری دیده،دیوانه ام می کرد.قلبم از شدت ثپش میخواست از سینه ام بیرون بزند.غم و ناراحتی ام کم بود،عذاب وجدان هم به آن اضافه شد.دوباره برگشتم و از دور به شهناز
نگاه کردم.پاهایم می لرزید.نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم.گریه امانم نمیداد. هر چه سعی می کردم،خودم را کنترل کنم. نمی توانستم.من که این قدر ملاحظه دیگران را می کردم و نمی خواستم کسی ضعف و شکستن من را ببیند دیگر متوجه هیچ چیز و هیچ کس نبودم.دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود.دستهایم را به هم می مالیدم.بی اختیار توی صورتم میزدم و دندان هایم را به هم می ساییدم.با خودم می گفتم:چرا آخر چرا باید این طوری میشد؟اگر مادر و خواهرهای شهناز اینجا بودند و این صحنه را می دیدند،چه حالی میشدند؟چرا من باید آن قدر بی عرضه باشم که نتوانم از پس کار به این سادگی بربیایم؟من چطور دوست شهناز بودم که مراعاتش را نکردم؟بعد شروع کردم به عذر خواهی از شهناز،با اشک و ناله گفتم:منو
ببخش.من دلم نمی خواست این اتفاق بیفته.فشار این اتفاق روح و روانم را به هم ریخته بود.برای اولین بار بود که این حالت های عصبی از من بروز می کرد.دوست داشتم تا آنجا که توان دارم جیغ بکشم،ولی شرایط این اجازه را به من نمی داد.به همین خاطر،دستم را روی دهانم فشار دادم تا فریادم بیرون نریزد خیلی دلم می خواست موقع کسی بیاید و مرا در بغل بگیرد،دلداریم بدهد و بگوید تقصیر تو نبود ولی انگار یک دفعه سردخانه خالی شده بود و همه بیرون رفته بودند.حتي مادر صباح را هم ندیدم
همان طور که توی افکارم دست و پا می زدم از بیرون سردخانه صدایی شنیدم که می گفت:بیایید کمک کنید اینها را تخلیه کنیم.
حرف کمک که آمد،کمی به خودم آمدم و گفتم:اگر دل این کارها را نداری،پس بهتره از شهر بروی،دلیلی نداره بمونی،اگر هم که خودت خواستی بمونی و کاری کنی،نباید تسلیم این حوادث بشوی.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_پنجم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش پنجاه و پنجم💫
حالا تا کی می خواهی اینجا بنشینی و عزا
بگیری.بلند شو تا الان خدا کمکت کرده،بعد از این هم خدا بزرگه،با این حرفها تا حدودی به اعصابم مسلط شدم رفتم جلوی درسردخانه ، ببینم چه خبر است.دیدم عده ای دور وانتی ایستاده اند و به حرفهای راننده گوش می دهند.راننده بچه کوچکی را که از بیرون ماشین به خوبی دیده نمی شد ولی صدای گریه اش به گوش می رسید،نشان می داد و می گفت:از کل خانواده این بچه فقط همین مونده بعد به جنازه های پشت وانت اشاره کرد و گفت:چهارده نفرند.از طالقانی آورده شدن.کسانی که دور وانت بودند به جنازه ها نگاه می کردند و تأسف می خوردند.برای جابه جایی شهناز به کمک نیاز داشتم از محمود فرخی هم که می گفت:برای بردن آنها آمده است خبری نبود.فقط می خواستم آنها را از سر راه بردارم.برای همین بلند گفتم:من کمک میخوام چند نفر بیایند کمک.با این حرف چند مرد به طرفم برگشتند.خطاب به خانم ها گفتم:اگه زحمتی نیست،شماها بیایید.یک پرستار با یکی از آنها از بین جمع جدا شده،جلو آمدند و پرسیدند:چه کارداری؟
پیکر شهناز حاجی شاه را نشان دادم و گفتم: بیایید اینو بذاریم رو برانکارد پرستار گفت: واسه چی روز زمین هست دیگه.نزدیک بود دوباره اشکم سرازیر شود اما خودم را کنترل کردم و گفتم:آخه می خوان ببرنش.آمد جلو. چون از روی شهدا شرمنده بودم به پرستار گفتم:شما سرش را بگیرید.به زن هم گفتم: شما هم از تیر کمرش بلند کن.خودم هم دستش را که حالت آویزانی داشت برداشتم و روی سینه اش گذاشتم.بعد پاهایش را گرفتم و گفتم:با احتیاط و یواش بلندش کنیم، باشه؟پرستار گفت:اینکه چیزی نمیفهمه، یعنی چیزی حس نمیکنه،چه یواش،چه محکم!چرا این قدر حساسیت نشون میدی؟
با بغضی گفتم:آخه این عزیز مادرش نبوده، این جوری درباره اش حرف نزن.الان ما باید رفتاری مثل رفتار مادرش باهاش داشته باشیم.موقع برداشتن و گذاشتن شهناز باز هم می گفتم با احتیاط تو رو خدا یواش. چشمم بدجوری ترسیده بود.ولی شکر خدا با یک حرکت او را بلند کردیم و روی برانکارد گذاشتیم و دستش را از روی سینه اش برداشتم و کنارش گذاشتم.داشتم مقنعه اش را صاف می کردم که پرستار پرسید:چرا اینقدر به این حساسی؟چی کاره توئه که این طوری می کنی؟بغض گلویم را فشار داد و نتوانستم چیزی بگویم.سکوت همراه با لرزش لبهایم را که دید،دوباره پرسید:از فامیله؟به زحمت گفتم:نه دوستمه،اصلا چه فرقی میکنه؟فکر کن خواهرمه.وقتی تنها شدم دوباره سرش را در بغل گرفتم و از روی مقنعه سرش را بوسیدم.دستی به صورتش کشیدم.انتظار داشتم چشمانش را باز کند و با همان لحن شاد و خندانش بپرسد زهرا کی اومدی اینجا؟ ولی انتظار بیهوده ایی بود.شهناز رفته بود، دست هایش را گرفتم و بابت اتفاقی که افتاده بود،دو مرتبه عذرخواهی کردم.بعد سرم را نزدیک بردم و گفتم:سلام منو به پدرم برسون.رفتی ما رو فراموش نکنی،دیگر فقط اشک هایم بودند که حرف می زدند،
چهره شهناز را به یاد آوردم!شب قدر ماه رمضان گذشته،توی مکتب قرآن،مراسم احیا داشتیم.مراسم که تمام شد،شهناز را و می دیدم که بدو بدو می کرد سفره سحری را برای میهمانان پهن کند،با شور و هیجان خاصی کار می کرد و وسایل سفره را می چید،همان موقع احساس کرده بودم این دختر مثل بقیه نیست،
باز صدای کمک خواستن از بیرون سردخانه مجبورم کرد از شهناز خداحافظی کنم گفتم: من دیگه باید برم.چیزهایی که گفتم،یادت نره.مخصوصا سلامی که گفتم به بابام برسونی،بعد برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم و بیرون رفتم.چند نفری پشت وانت ایستاده بودند و کشته ها را از مردی که بالای وانت ایستاده بود می گرفتند،روی برانکارد می گذاشتند و به داخل سردخانه می بردند.به مرد بالای وانت گفتم بذارید کمکتون کنم. رفتم بالا و جنازه زنها را جلو کشیدم،به زن های توی حیاط گفتم:شما هم بیاین کمک، پیکرها خیلی داغان و پاره پاره بودند.بعضی هایشان با اصابت یک ترکش به سر یا سینه شان به شهادت رسیده بودند.فقط قیافه چند تا شان سالم مانده بود.از هر سن و سالی بین شان بود،مرد،زن،بچه،پیر،چند تا زن
که شله عربی به تن داشتند،خاک و خون توی صورت هایشان خشک شده بود،زن دیگری موهای بلند پر از خونش دور سر و صورتش پیچیده بود،چشم اکثرشان باز بود.انگار بهت زده بودند و انتظار مرگ را نداشتند.جنازه یک دختر ده ساله بیش از همه زجرم می داد. معصومیت صورتش با آن لباس مندرسی که بر تن داشت،مرا که سعی کرده بودم بر خودم مسلط باشم به هم میریخت.خوب به یاد دارم که روسری اش باز شده،موهایش به هر طرف پخش شده بود.لباس کهنه پسرانه ای تنش بود که با نخ سبز پشمی بافته شده بود، آستین های کوتاهش نشان می داد که لباس به تن دخترک کوچک است.یک پیژامه ودامن هم پوشیده بود.به خوبی معلوم بود که خانواده اش روی حجاب تقید داشته اند. قبلا
نمونه روسری طرح داری را که دخترک بر سر داشت دیده بودم.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_پنجم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
زینب زینب - سلیم موذن زاده.mp3
1.49M
⚫️ «زینب زینب»؛ نوحه معروف مرحوم سلیم موذن زاده اردبیلی
🇮🇷#اللهــم_عجل_لولیــڪ_الفــرج
با این لینک عضو کانال کهریزسنگ
@kahrizsang
و با این لینک عضو گروه کهریزسنگ
https://eitaa.com/joinchat/957612720C31a2021693
بشو . ☺️
سورپرایزهایی در آینده خواهیم داشت.