eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
343 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 شماتیک ترکیب پرسپولیس و استقلال امشب ساعت ۲۰ 😍 ‌✍️کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇 ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
💫بخش نود💫 مسلما از توی اداره بندر و گمرک ما را زیر نظر داشتند،ساختمان های بندر و کانتینرهایی که توی محوطه اش روی هم گذاشته شده بود، به عراقی ها امکان تسلط روی ما را میداد.ما زمین گیر شده بودیم و مجال تکان خوردن نداشتیم.دقایق به کندی می گذشت و شرایط ما بهتر نمیشد همه نیروها نگران جوانی بودند که خودش را از بالا پرت کرد،میگفتند حماقت او بود که ما را به مخمصه انداخت. خودش را هم به کشتن داد کار او باعث شده عراقی ها متوجه ما بشوند و روی ما آتش بکشند،آنهایی که سرگروه بودند،با اشاره همه را به آرامش دعوت می کردند.بعضی ها با زمزمه میگفتن اینجا نمانیم.ولی آنها اصرار داشتند تا سبک شدن آتش،از جایمان جنب نخوریم.روبه روی ما فضای خالی بود و با فاصله،خانه های مردم قرار داشت،دو ساعتی در آنجا خشکمان زد تا حجم آتش سبک شد، قصد حرکت داشتیم که صدایی شنیدیم،توی آن سکوت که غیر از صدای انفجار چیز دیگری نمی شنیدیم،این صدا عادی نبود.فکر کردیم شاید عراقی ها دارند به این طرف می آیند، یکی از پسرها از گوشه دیوار نگاه کرد و گفت: زنده است.بقیه پرسیدند:چی میگی؟کی زنده است؟گفت:اون که خودش رو از بالا پرت کرد. داره میاد،گوش تیز کردیم.انگار جوان نمی توانست درست راه برود.پایش را می کشید. دزدکی نگاه کردم.جوان سر تا پا پر از کاه شده بود و در حالی که نمی توانست یک پایش رابه راحتی زمین بگذارد،توی خاکی به سمت ما می آمد.زیر آتش،گاه می نشست یا چهار دست و پا راه میرفت.عراقی ها باز او را دیدند و گلوله های بیشتری نثارمان کردند،پسرها به آن جوان اشاره کردند که به سمت ما نیاید.به نظرم پایش شکسته بود و درد زیادی داشت، چون خیلی سخت راه می رفت و تا خودش را از آن فاصله کم به ما برساند،چند بار روی زمین خوابید و بلند شد،وقتی پشت دیوار رسید و نشست،ازش پرسیدند:چرا این کار رو کردی؟چطور سالم موندی؟گفت:فرصت پایین اومدن از پله ها رو نداشتم یه انبار کاه از بالا دیدم،خودم رو پرت کردم توی کاه ها.داشتم توی کاه ها خفه میشدم.یک مقدار که آرام شد،به اعتراض بهش گفتند:اصلا کار درستی نکردی.نزدیک بود بقیه رو هم با این کارت به کشتن بدی.ببین از کی تا حالا زمین گیر شدیم!جوان که خودش هم ناراحت بود، گفت:من وقتی دیدم اینا با خیال راحت ریختن تو بندر دارند جولان میدن،خیلی ناراحت شدم.نتونستم تحمل کنم.پسرها گفتند:ما شاید با صحنه های بدتر از این هم روبه رو بشیم،اگه قرار باشه تحمل نکنیم، بهتره اصلا پامون رو تو خطوط درگیری نذاریم. به خاطر خستگی نیروها و همین طور ضعیف شدن تصمیم بعضی ها،قرار شد به عقب برگردیم.فرمانده گفت:برمیگردیم،هم نمازمون رو میخونیم،هم تجدید قوا می کنیم و از یه مسیر دیگه برمی گردیم.کل مسیری را که با آن همه زحمت جلو رفته بودیم،برگشتیم. قارب پرست را توی آن سنگر ندیدم.ظاهرا آنها پیشروی کرده بودند.از ریل راه آهن دورشدیم. توی کوچه پس کوچه های محله مولوی،وارد مسجد کوچکی شدیم.حیاط مسجد خیلی شلوغ بود.انگار آنجا ستاد پشتیبانی نیروها بود.اکثر نیروهایی که آنجا بودند سرباز بودند و چند نفر از مردهای محله هم از این طرف و آن طرف بدو بدو می کردند.مواد غذایی و مهمات توی اتاق های روبروی شبستان گذاشته بودند.در شبستان و محل نماز بسته بود و همه توی حیاط چرخ می خوردند.یک گوشه حیاط کلی وسایل روی هم گذاشته بودند روی شان را با چادرهای برزنتی پوشانده بودند.برای فهمیدن اینکه زیر برزنتها چیست کنجکاوی نکردم.حیاط پر از نیروهای نظامی بود و نمیتوانستم خیلی سروگوش آب بدهم. سرویس های بهداشتی به خاطر قطع آب و استفاده آن همه آدم وضع بدی داشت و بوی آزاردهنده اش همه جا پیچیده بود،یک تانکر آب هم کنار توالت ها بود،نمی دانم آب داشت یا نه. با این وضع من،صباح و دختری که درست نمی دانم از کدام نقطه با ما همراه شده بود،از خیر دستشویی رفتن،گذشتیم. یک تکه ملحفه پیداکردیم و به حالت پرده آن را طوری گرفتیم تا حداقل بتوانیم از آب حوض وسط حیاط،وضو بگیریم.آب حوض هم از بس عوض نشده بود،بو گرفته و رنگش کمی تغییر کرده بود سه تایی در پناه وسایلی که گوشه حیاط بود،نماز خواندیم.بقیه هم نماز خواندند و مشغول خوردن نان و کنسرو ماهی شدند.به ما سه نفر هم که کنار جعبه های داروهایمان نشسته بودیم،یک قوطی کنسرو دادند.گفتیم:نمی خواهیم.فرمانده گفت:بخورید.فرقی نمیکنه الان شما هم دارید با ما به خطوط می آیید در کنسرومان را باز کرده بودند.آن را روی پله مشرف به اتاقی گذاشتیم و با دستهای کثیفمان که حالاروغنی هم میشد شروع به خوردن کردیم،نانهاخشک بودند و توی قوطی خرد می شدند.این نان ها کمک های مردمی بود که برای جلوگیری از کپک زدن آنها را خشک می کردند و می فرستادند.ما توی مسجد جامع یکی،دوساعت، قبل از توزیع غذا همیشه نان ها را آب می زدیم.غذا را خوردیم،دکتر سعادت که دورادور حواسش به ما بود،جلو آمد و.....
💫ادامه بخش نود💫 گفت:خواهرها اگه میخواید باز هم براتون غذا بیارم رو در بایستی نکنید،تشکر کردیم و گفتیم نه.رفت و یک نصفه از هندوانه هایی را که به خاطر نداشتن چاقو زمین می زدند و پاره می کردند،برایمان آورد.بعضی سربازها در قوطی کنسروهایشان را کاملا در آورده بودند و از آن به عنوان قاشق برای خوردن هندوانه استفاده می کردند.در حین خوردن هندوانه، صباح گفت:من دیگه باهاتون نمیام،میخوام برگردم.موقعی هم که پشت دیوار زمین گیر شده بودیم،گفته بود این کار ما دیوانگیست. اگر از اینجا جان سالم به در ببریم،دیگر نمی آیم.ولی آن موقع فکر می کردم شوخی می کند.ولی الان باز همین را گفت.پرسیدم: آخه چرا؟حیف نیست،تا حالا خودمون و میکشتیم ما رو بیارن خط ،حالا که اومدیم می خوای برگردی؟گفت:این چه وضعیه؟ما اصلا نمی دونیم دشمن کجاست.با کی داریم میجنگیم. اونا همین طوری ما رو زیر آتیش گرفتن.ما اصلا اونا رو نمی بینیم.بهشون شلیک کنیم بعید نیست همین طور چشم بسته، دستشون بیفتیم.من نمیخواهم،اسیر بشم. شما هم بیایید،برگردیم.گفتیم:نه ما اومدیم بریم خط.تا نتیجه هم نگیریم،برنمیگردیم. اصرار نکردم از تصمیمش برگردد.خودش باید انتخاب می کرد،چند تکاوری که تقریبا نزدیک ما ایستاده بودند و بلند بلند با هم صحبت می کردند،نمی دانم سر چه مسأله ای تیرباری که دستشان بود،نشان دادند و گفتند:هرکس بتونه با این رگبار بزنه ما این تیربار رو بهش میدیم.صباح که در آن زمان دوست داشت اسلحه ای داشته باشد،گفت:من میتونم من قبلا از سربازها فرق ژ_سه با تیربار را پرسیده بودم،درباره تردد مؤثر و غیر مؤثر هرکدام و گمانه کردن گلوله ها کلی مطلب شنیده بودم،اگر اشتباه نکنم،مریم امجدی هم به این مسائل علاقه داشت،هرچه در این رابطه می شنید،یادداشت میکرد.به صباح گفتم بی خیال شو،اینا الکی میگن.یه حرفی میزنن،تو چرا باور می کنی؟ این اسلحه سنگینه،لگدش زیاده.باید حتما رو پایه بذاری،باهاش شلیک کنی.صباح حرف مرا گوش نکرد.تیربار را روی تک تیر گذاشت و سرش را رو به آسمان گرفت.دوباره گفتم:صباح كله پا میشی، آبرومون میره ها .گفت:نه،من می تونم.به محض شلیک با تیربار کف حیاط افتاد،سریع دستش را گرفتم و بلندش کردم.خیلی عصبانی شده بودم ولی خود صباح از خنده ریسه رفته بود.یک دفعه برای این حرکت صدایمان کردند.فرمانده خطاب به نیروها گفت:هر کس می خواهد می تواند از همین جا برگردد،کسانی هم که با ما می آیند باید نهایت همکاری را داشته باشند.رعایت سکوت و نظم خیلی مهم است.اگر کسی فکر می کند با دیدن عراقی ها عکس العمل تندی نشان میدهد،اصلا نیاید و چند نفری گفتند نمی آیند و یک گروه جدید هم به ما پیوستند و این بار روی هم بیست و دو نفر شدیم.موقع حرکت با خنده به صباح گفتم:اگه من نیومدم،حتما تو اولین فرصت لیال و از خرمشهر بیرون ببر، مواظب مادرم اینا هم باش،می دانستم اگر با لحن شوخی حرف نزنم،حتما اشكم در می آید،قیافه مصیبت زده دا یادم می آمد و ناراحت میشدم.صباح با چند نفر دیگر که به مرکز شهر بر می گشتند،رفت،ما هم دوباره راه افتادیم.توی مسیر به حرفهای صباح فکر می کردم.به نظر من حالا که به اضطرار افتاده بودیم و خطوط درگیری سخت به نیروی نظامی و درمانی نیاز داشت،حضور ما خانم ها هم واجب بود.اگر در شرایط عادی می جنگیدیم و جبهه ها از وجود مردان بهره می برد،ضرورتی به حضور خانم ها نبود.خودم را به خدا سپردم. ژ_سه روی دوشم بود و نارنجک ها توی جیبم،کلتی را که چند روز قبل یکی از تکاورها بهم داده بود زیر مانتو به کمربندم بسته بودم.استفاده از کلت را برای زمانی گذاشته بودم که توسط عراقی ها اسیر شدیم.ولی از طرفی هر وقت خیز بر میداشتم باخمیده راه می رفتم،می ترسیدم گلوله ای از آن شلیک شود و نا کارم کند.تا ریل راه آهن همان مسیر قبلی را رفتیم،ولی بعد از گذر از ریل،راه دیگری را در پیش گرفتند.همه آرام و بی صدا به یک ستون قدم بر می داشتیم و اگر لازم میشد با اشاره حرف میزدیم.یکی،دو نفر دائما می رفتند و می آمدند و سر و ته ستون را کنترل می کردند.ما را یکی یکی و با فاصله زمانی از عرض کوچه ها عبور میدادند بلاخره از کوچه پس کوچه های باریک خانه های سازمانی بندر گذشتیم و توی راسته دیوار بتنی بندر افتادیم.همان طور مسیر را جلو رفتیم و به در سنتاب رسیدیم.عراقی ها بی هدف شلیک میکردند،می ترسیدند نیروهای ما وارد بندر شوند.خودشان،توی روز جرأت بیرون آمدن از محدوده بندر رانداشتند. تمام مناطقی را که تا آن موقع تصرف کرده بودند،در پناه تانک ها و نفربرها با پشتیبانی هلیکوپترهای شان جلو آمده بودند.نیروهای ما میگفتند:اول هلیکوپترها می آیند و مواضع را بمباران می کنند.بعد تانک ها جلو می آیند و نیروهای پیاده نظام،پشت تانک ها قدم بر می دارند.وقتی رسیدیم دولنگه در ستناب باز بود.انگار درها را از جا کنده بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️چرا اقتصاد ما سروسامان نمیگیرد و مافیا و نفوذی‌های داخلی و تحریم‌ها و کارشکنی‌های خارجی مدام جلوی راه اقتصادِ کشور سنگ می‌اندازند تا وضع معیشت مردم هر روز سخت‌تر شود و اعتراض و خشم آنها شدت یابد؟ ⁉️چرا فضای مجازی ما به سمت سامان‌یافتگی و مدیریت صحیح حرکت نمیکند؟ ⁉️چرا دشمنان داخلی و خارجی شبانه روز در حال شبیخون فرهنگی زدن به فرهنگ اصیل ایرانی-اسلامی ما هستند؟ ⁉️چرا بزرگترین تاریخ بر علیه جمهوری اسلامی ایران در جریان است و دشمنان برای سقوط انقلاب ایران به هر دری میزنند؟ 🔺همه‌ی اینها یک جواب دارد... چون جمهوری اسلامی ایران بزرگترین تهدید برای سلطه‌ی استکبار جهانی بر دنیا و مهمترین عامل افول هژمونی غرب است! 🔹افرادی که هنوز نفهمیده‌اند انقلاب اسلامی چه بلایی بر سر معادلات جهان آورده و طبیعتا چون نمیدانند، نقش خود را هم نمیشناسند، لطفا هر چه سریعتر بفهمند انقلاب چیست و چه کرده! ✍میلاد خورسندی ✅ ارسالی همشهریان
🔸 موقع دم کردن چای آب کتری را عوض کنید؛ آب مجدد جوشیده شده تبدیل به مواد خطرناکی میشود که مضر هستند. از این دست " مواد سمی" می توان به آرسنیک و نیترات اشاره کرد. .
پایان نیمه نخست؛ 🔵 استقلال 0 🔴 پرسپولیس 0
🍃 در نگاه فلاسفه اسلامی "جامعه ساز و تاثیر گذارترین جزء جامعه و بنیان ملت ها است" 🍂 در نگاه فلاسفه غربی "حیوانی با گیسوان بلند،تسلیم شده مرد به وسیله شلاق است. 🇮🇷 🌸 @________________________🖌 هیئت رزمندگان اسلام @Razmandegan_eslam
🌿 بهبود ریشه ای و بی بازگشت مسائل جنسی آقایان 🌱 درمان کاملا گیاهی و ریشه ای زیر نظر تیم پژوهشکده گیاهان دارویی و نهاد های نظارتی. مشاوره کاملا رایگان با متخصصین با تجربه مشکلات آقایان ❗️با بیش از ۶۰۰۰ رضایت درمانجو❗️ ✅ برای بهبود بی بازگشت و قطعی مشکلات آقایان، لینک زیر را لمس کنید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2769027706C26f728ad89
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕰 : ۲۲ شب... ✍ قرائت دسته‌جمعی و همزمان برای تعجیل در فرج حضرت صاحب‌الزمان عجل الله فرجه الشریف و علیه‌السلام ✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ... ❤️ علیه‌السلام فرمودند: در تعجيل بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست. 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا