فرا رسیدن ۲۵ اسفندماه سالروز عروج سردارِ سرلشگر مهندس مهدی باکری و روز شهردار گرامی باد.
در باب مقوله شکرگذاری از هشتمین خورشید تابناک عالم تشیع امام رضا (علیه السلام) اینگونه نقل شده است:«مَنْ لَمْ یَشْکُرِ الْمُنْعِمَ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ لَمْ یَشْکُرِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَل»؛ کسی که نعمت دهنده از مخلوقات را شکرگزار نباشد، شکرگزار خداوند نیز نخواهد بود»
بدینوسیله فرارسیدن ۲۵ اسفند ماه سالروز شهادت شهردار بسیجی مهدی باکری، روز شهردار را به شهردار و پرسنل خدوم شهرداری شهر کهریزسنگ که نقشی خطیر در عرصه ی مدیریت شهری عهده دار می باشند،صمیمانه تبریک عرض نموده و از زحمت کشان شهرداری بابت خدمات ارزنده و تلاش های شبانه روزی تشکر و قدردانی می نمائیم.
✍️کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ماه_مبارک_رمضان
#به_وقت_پیشـــرفت_کار_احیـای_قنات
✅ خبر خوب این که؛
🍃 در اولین دقایق امروز با همت، تلاش و پشتکار احیاگران درب اولین ویراب اکتشافی، پدیدار گردید .
✅فاصله ی تقریبی از چاه یازدهم تقریبا ۱۰ الی ۱۳ متر.
✅طول مسیر شیب دار ویراب حدود ۱۶ الی ۱۸ متر.
✅ (پنج شنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۴)
🌹بِچا قِنات صلوات🌹
🍃🌸🍃
🌼گروه جهادی امام علی (ع)🌼
🍃🌸🍃
قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat
۱۴۰۲/۱۲/۲۵ جمعه
♦️ سالروز شهادت سردار سرافراز شهید مهدی باکری و روز شهردار گرامی باد
✍ جناب آقای مهندس حجازی شهردار محترم و پرتلاش شهر کهریزسنگ
ضمن گرامیداشت ۲۵ اسفند ماه سالروز شهادت سردار شهید مهدی باکری ، روز شهردار را خدمت جنابعالی تبریک عرض نموده و از درگاه قادر متعال برای حضرتعالی بهروزی و موفقیت های روز افزون مسالت می نماییم.
🔹روابط عمومی شهرداری وشورای اسلامی شهر کهریزسنگ
✉️ @shahrdarikahrizsang 🌺
هدایت شده از قرض الحسنه گل نرگس کهریزسنگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به اطلاع میرساند ساعات کار صندوق از روز شنبه مورخه 1402/12/26 تا پایان ماه مبارک رمضان به شرح ذیل میباشد:
شنبه الی چهارشنبه 7/30 الی 13/15
پنج شنبه 7/30 الی 12
🔺درضمن موقع نماز صندوق به مدت 15 دقیقه تعطیل میباشد
هیئت مدیره قرض الحسنه گل نرگس کهریزسنگ
https://eitaa.com/qmhk_ir
باسلام
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما شهروندان کهریزسنگی🤲
آش و حلیم مهرابی هر روز از ماه مبارک رمضان را از ساعت ۴ عصر آماده ی پذیرایی از شما عزیزان است.
آدرس:کهریزسنگ- کنار پایگاه بسیج-رو به روی واحد خدمات شهری-نبش کوچه ۲۵
۰۹۱۰۳۲۳۵۰۲۸مهرابی
هدایت شده از کاريز کهریزسنگ
قابل توجه علاقه مندان طبیعت ، عاشقان گل ها و دوست داران نماد شهرمان : گل مینا.
دسترسی به گنجینه اطلاعاتی درباره گل مینا :
☘ زمان کاشت گل مینا کی است ؟
☘ بذر گل مینا را از کجا تهیه کنیم ؟
☘ بذر گل مینا را چگونه بکاریم ؟
☘ تصاویر و کلیپ هایی از گل مینا ؟
☘ تصاویر گل مینای بسیار زیبا برای پروفایل ؟
☘ رنگ های متنوع گل مینا ؟
☘ آفات گل مینا ؟
☘ روش کاشت نشاهای گل مینا ؟
☘ زمان کاشت نشاهای گل مینا ؟
☘ دوره گلدهی گل مینا ؟
☘ روش بذر گیری از گل مینا ؟
☘ میناکاران قدیم شهرمان چه کسانی بودند؟
☘ تاریخچه و قدمت کاشت گل مینا در کهریزسنگ
☘ و ...
برای آگاهی از سوالات فوق و کسب هرگونه اطلاعات و دسترسی به گنجینه اطلاعات درباره نماد شهرمان : گل مینا به روش زیر عمل کنید :
ابتدا با استفاده از لینک زیر ، عضو کانال کاریز کهریزسنگ شوید : 👇
https://eitaa.com/karizsange
سپس در قسمت جستجوی این کانال ، کلمه : «مینا» را جستجو کنید. کلیه اطلاعات مورد نیاز شما درباره گل مینا : نماد شهرمان به همراه تصاویر فوق العاده زیبا از این گل برایتان می آید.
لینک عضویت در کانال کاریز کهریزسنگ(کانال فرهیختگان) 👇👇👇
https://eitaa.com/karizsange
هدایت شده از قرارگاه رسانهای امام علی(ع)
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت به مردم بزرگترین توفیقی است که یک فرد در طول زندگی خود به دست میآورد و مهمتر از آن خدمت در نهادی همچون شهرداری ها که بیشترین ارتباط با مردم را دارد.
سالروز شهادت شهید باکری را از آن جهت روز شهردار نامیدهاند که تخصص توأم با تعهد و ایثار را در هم آمیخته و خدمت بیبدیل برای آبادانی و عمران کشور عزیز و شهرمان داشته باشیم.
سبک و سیاق رفتار شهید باکری، در عرصه مدیریت شهری، با باور مجاهدت و خدمت سالهای دفاعمقدس، قرین بود؛ سبکی که الگوی شایسته مسئولان و مدیران اجرایی و یگانه راه تعالی و توسعه جامعه است.
ضمن پاسداشت مقام شامخ فرمانده رشید سپاه عاشورا، روز شهردار را خدمت تمامی شهرداران کشور، مخصوصاً شهرداران محترم شهرهای #گلدشت ، #کهریزسنگ و #ویلاشهر تبریک عرض مینماییم.
از طرف فرماندهی و بسیجیان حوزه مقاومت بسیج امامعلی علیهالسلام ناحیه نجفآباد
📌قرارگاه رسانه ای امام علی(ع):
🆔️ https://eitaa.com/Hozeh_1
هدایت شده از ابوالفضل ابوترابی نماینده نجف آباد و تیران و کرون
🔹حضور آقای#ابوترابی در نماز جمعه شهر گلدشت
🔸آقای #ابوترابی ضمن گفت وگو با مردم شریف گلدشت و پاسخ به سوالات ایشان، از نفرات برتر مسابقهی شهید حاج قاسم سلیمانی تقدیر به عمل آوردند
📌کانال اطلاع رسانی دفتر آقای ابوترابی:👇
🆔 @abotoraby
تبریک به جامعه ورزش پر افتخار و مردم شهر کهریزسنگ .
مسابقات کشتی جام رمضان ۱۴۰۳
پنجشنبه ۱۴۰۳/۱/۲
پنجشنبه ۱۴۰۳/۱/۹
پنجشنبه ۱۴۰۳/۱/۱۶
ساعت شروع یک ساعت بعد از افطار
مکان خانه کشتی شهر ورزش دوست کهریزسنگ
منتظر قدوم سبزتان هستیم و ما را در کانال قهرمانان کشتی کهریزسنگ همراهی کنید
https://eitaa.com/joinchat/1743192276Ca540c64f36
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مهدی؛ احمد؛ بهشت...
🔺 روایت حضرت آیتالله خامنهای از ساعات قبل از شهادت شهید باکری و مکالمه بیسیم او با شهید کاظمی ، به همراه انتشار صوت آخرین مکالمه بیسیم شهید باکری و شهید کاظمی
🌹 سالروز شهادت آقا مهدی باکری گرامی باد
✅ خبرگزاری پلیس نجف آباد 👇
https://eitaa.com/Najafabadpolice
هدایت شده از دارالقرآن شهید عباسعلی قربانی
سلام بر او که:
از خدا خواسته بود که بدنش یک وجب از خاک زمین را اِشغال نکند...
و آب دجله او را برای همیشه با خودش برد...💔
#شهید_مهدی_باکری
#سالروزشهادت 🕊🥀
هدیه به روح مطهرشون صلوات🌷
https://eitaa.com/DarolQuranShahidGhorbani
من،گریهمیکنم،کهتماشاکنیمَرا...
مانندِطفلِگمشده،پیداکنیمَرا...
صَومَتقبول،مُنتَظَرِروزهدارِمن،
ایکاشبهوقتِسحرهم،دعاکنیمَرا...
باگریهکردنایندلِمن،دمینَفَسنکشید،
دلمُردهآمدم،کهتواحیاکنیمَرا...
فرارسیدنماهمبارکرمضانراخدمتشما
وخانوادهمحترمتان،وبالاخصمحضرآقا
صاحبالزمانارواحنالترابمقدمهالفداء
وباآرزویقبولیطاعاتوعباداتشما
مارادراینماهپرخیروبرکتازدعایخیرتان
محرومنفرمایید.
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
⭐
▫️گروه هنـری گنـــدمگرافیک▫️
🔰جهت #سفـــــارش به
#آیدی زیر مراجعه نمایید..
@gandom_78
#طراحی #گرافیک #پوستر #تراکت #اطلاعیه #مذهبی
https://eitaa.com/gandomgraf
جلوه ای از سیمای حکومت علی(ع)
☀️ امام علی علیه السلام خطاب به مالک اشتر زمانی که او را والی مصر قرار داد:
«دورترین مردم از تو و بدترین آنها نزد تو، کسی باشد که دنبال عیوب مردم است [و آنها را برای تو نقل میکند]. مردم عیوبی دارند که والیان، شایسته ترین افراد به پنهان کردن آنها هستند» لِیَکُن ابعدَ رَعِیَّتِک مِنکَ و أشنَأَهم ...
📚 نهج البلاغة، نامه53
29.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ماه_مبارک_رمضان
#به_وقت_پیشـــرفت_کار_احیـای_قنات
✅ ادامه ی لایروبی زیر چاه یازدهم.
🍃🌸🍃
🌼گروه جهادی امام علی (ع)🌼
🍃🌸🍃
قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat
۱۴۰۲/۱۲/۲۵ جمعه
هدایت شده از کانون فرهنگی مسجد جامع کهریزسنگ
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
مسابقات والیبال جام رمضان
برنامه دور اول مسابقات
جمعه ۲۵ اسفند
باشگاه شهدای شهر کهریزسنگ
مسابقه دو تیم از نونهالان
ساعت ۱۹:۳۰
تیک تاک با انقلاب
ساعت ۲۰:۱۵
موعود با برادران
ساعت ۲۱:۱۵
تماشای مسابقات برای عموم (آقایان و خانمها)آزاد می باشد.
@kfemamzamani
با تبریک فرا رسیدن ماه ضیافت الهی و بهار قرآن
✅️ محفل جزء خوانی قرآن کریم در ماه مبارک رمضان
زمان: ۸:۳۰ صبح
مکان: حسینیه چهارده معصوم(ع)
✅️سخنرانی شنبه ۲۶ اسفندماه
🛑طب اسلامی با موضوع نقش "مزاجشناسي و اصلاح تغذيه" در پيشگيري و درمان بیماریها با حضور آقای قربانی
پایگاه ام ابیها(س)
https://eitaa.com/joinchat/375128279C20564ed893
# چالش
#برای_شادی_همه_کودکانمان
دوستان عزیزم امروز اومدم تا با هم دستمون رو تو دست هم بگذاریم و در حد توانمون رسالتمون رو انجام بدهیم...🥰🥰
بزارید امروز با هم راحت راحت باشیم..بدون هیچ ملاحظه ای...
پیش از یکسال هست که در کنار هم هستیم و یه خانواده بزرگ رو تشکیل دادیم...و سعی کردیم در همه حال هوای هم دیگه رو داشته باشیم..🤝(خدارو هزار بار شکر بخاطر وجودتون)
اما
❌❌میون این همه همبستگی یک کاری رو تا الان با هم انجام ندادیم...
و میخوام برای عید امسال انجام بدهیم....
ان شاالله
خب اون کار چیه؟؟🤔🤔
راستش خیلی دیدیم و شنیدیم که دم عید خانواده های بسیاری با همه نیازی که فرزندانشون دارند،اما شرایطی پیش آمده که نمیتونن لباس در شأن فرزندشون تهیه کنند.
✅✅پوشاک کودک وروجک در نظر دارد برای عید عزیزانی که چنین شرایطی دارند در حد وسع، بسته های لباس متناسب با نیاز فرزندان چنین خانواده هایی تهیه کنه و به دستشون برسونه...
ولی چقدر خوبه الان که در این ماه پربرکت درهای رحمت خدا روی همه ما بازه..ما هم رحمتمون رو زیاد کنیم و هر کداممان در حد توان کمکی کنیم 😊🌺😊
و ما از شما میخوایم که
👈اولا...هرکس به هرنحوی می تونه به اهداف عام المنفعه ما کمک و راهنمایی کنه
ادمین
@vorrojak
و
👈دوم اینکه اگر شما هم کودکی با این شرایط در اطرافتان میشناسید که بخاطر شرایط خانوادگی از خرید عید محروم هست به ما معرفی کنید.
و اینکه لباس هایی که قراره تهیه بشه همه با قیمت خرید محاسبه میشود)
✅کانال احراز هویت شده توسط ایتا
لینک کانال
https://eitaa.com/vorrojak_kids
شماره حساب قرض الحسنه گل نرگس کهریزسنگ جهت واریز کمکهای مردمی برای خرید سیستم صوتی
5892107045371666
(( روی شماره کارت بزنید کپی خواهد شد))
لینک گروه پویش مهر ماندگار
https://eitaa.com/joinchat/2868183536Cad8620c288
💫بخش نود و دو💫
نمیدانم چه مدت زمانی گذشت و چه اتفاقاتی افتاد.فقط یادم می آید که یکی از پسرهایی که بالای دیوار رفته بود ژ_سه اش را پایین گرفت و گفت:گیر کرده.بلند شدم و ژ_سه را گرفتم.به دیوار تکیه دادم.قنداق ژ-سه را روی پایم گذاشتم و چند بار سعی کردم گلنگدن را جلو و عقب ببرم،موفق نشدم.همین که خواستم قندانی اسلحه را جدا کنم،صدای انفجاری شنیدم و همزمان به طرف جلو پرت شدم و با صورت به زمین افتادم،حالت گیجی ام بیشتر شد.دیگر هیچ
صدایي را نمی شنیدم.فقط حس می کردم پاهایم به شدت میلرزند.دکتر سعادت و آن دختر را دقایقی قبل در حال پانسمان مجروحی دیده بودم،درحالی که صدایم می لرزید،داد زدم:دکتر سعادت،جوابی نمی آمد. اسم آن دختر را که الان یادم نمی آید صدا کردم.خبری نشد.سعی کردم از جایم بلند شوم،نتوانستم،کمر و پاهایم خیلی سنگین شده بودند.فکر کردم حتما دیوار بتنی رویم ریخته،اما حتی نمی توانستم به عقب برگردم و ببینم چه اتفاقی افتاده،هیچ حسی توی کمر و پاهایم نبود.باز صدا کردم و کمک خواستم.گفتم:بیایید من رو بیرون بکشید دیوار روی من ریخته،کجایید؟بلاخره دکتر سعادت را بالای سرم دیدم.بازویش را گرفته بود.ازش خون می آمد.اولش هرچه میگفت، نمی شنیدم.می دیدم لب های دکتر تکان می خورد و چیزی می گوید ولی صدایی نداشت.
فکر کردم صدایش گرفته یا نمیتواند بلند حرف بزند.دکتر که نتوانست چیزی به من بفهماند،بلند شد و رفت.دوباره صدایش کردم. دست هایم را روی زمین گذاشتم و سعی کردم تنه ام را بالا بیاورم.نمی شد.فقط سرم بالا می آمد.کمی که گذشت تا اندازه ای که وسعت دید داشتم،می دیدم دکتر سعادت و آن دختر به این طرف و آن طرف می دوند و به مجروحین رسیدگی می کنند.تعجب می کردم چرا کسی تلاش نمی کند،آوار را از روی من
بردارد.کم کم چیزهایی شنیدم.تازه فهمیدم گوش های من کار نمیکرده و بیچاره دكتر سعادت مشکلی در حرف زدن نداشته.دکتر سعادت دوباره بالای سرم آمد.در حالی که بازوی خونی اش را نشان می داد.با یک حالت متاثری گفت:ببین خواهر حسینی،بازوی منم ترکش خورده نمیدانم می خواست مرا دلداری بدهد یا با آن رأفت قلبش تحمل مجروح شدن و سختی کشیدن را نداشت.گفتم:عیبی نداره دکتر.من دست تون و پانسمان میکنم.
دستم را دراز کردم،باندی را که در دست داشت به من داد.هرکاری کردم بلند شوم و دست دکتر را ببندم،نتوانستم،دکتر هم اصلا متوجه وضعیت من نشده بود و شاید فکرکرد فقط زمین خورده ام،گیج و منگ این طرف و آن طرف را با تعجب نگاه میکرد.شاید از دیدن آن همه مجروح هول برش داشته بود.گفتم: دکتر من هر کاری می کنم،نمی تونم بلند شم.پاهام می لرزند و دکتر نگاه کرد و گفت: خواهر حسینی،شما هم مجروح شدید، کمر تون غرق خون شده.دستم را به طرف کمرم بردم و رویش کشیدم دستم خیس شد و بعد انگشتانم توی یک بافت نرم و گرمی فرورفت. حس کردم بافت آن قسمت بریده بریده شده.با توجه به اینکه درد نداشتم،هول شدم، فکر کردم الان با این وضع مرا از اینجا میبرند. با ناراحتی گفتم:دکتر حالا چی کار کنم؟من نمی خوام برگردم عقب،من میخوام همین جا بمونم.چی کار کنم؟دکتر گفت:ظاهرا همه مون باید بریم.همه مون زخمی شدیم.این را گفت و از من دور شد.می شنیدم که حال یکی از مجروحها وخیم است.دکتر میگفت: عجله کنید،این سریع باید به بیمارستان برسه.دوباره سعی کردم تکانی به خودم بدهم.سر و سینه ام تا اندازه ای بالا آمد وبعد توی کمرم چنان دردی می پیچید که به جای خودم برگشتم.تصمیم گرفتم، پپاهایم را تکان بدهم ولی بعد از اینکه سعی کردم و فکر کردم موفق شدم،دیدم پاهایم تکان نخورده و به همان حالت روی زمین مانده اند. دوباره دکتر را صدا زدم.پرسیدم:نمی شه زخم من رو این جا پانسمان کنید.من که درد ندارم.گفت:نه،فکر می کنید چیزی تون نشده،ولی موضوع به نظر مهمه.به ذهنم فشار آوردم بفهمم چطور مجروح شده ام. یادم افتاد دیوار پشت کمرم اول لرزید و بعد من پرت شدم.پس ترکش خمپاره ای که به دیوار خورد و آن را تخریب کرد به من خورده است.بعد فکر کردم ترکش چه اندازه ای است و خمپاره چطوری دیواری به قطر سی،چهل سانتی متری را شکافته.کمی بعد نیروهایی برای بردن ما سر رسیدند.صدای فرمانده را
موقع بیسیم زدن و درخواست کمک شنیده بودم.میگفت:از بیست و چند نفر نیروهایش، پانزده،شانزده نفر زخمی و بدحال اند وقتی دو نفر بالا سرم آمدند و خواستند مرا بردارند، گفتم:نه،به من دست نزنید،من عقب نمیام.
گفتند:باید ببریمت بیمارستان گفتم:نه،به اون خواهر و دکتر بگید بیان زخم من رو همین جا پانسمان کنند،من خوبم.یک دفعه صدای دکتر سعادت را شنیدم که گفت:تو چطور چیزیت نیست؟!نمیتونی بلند شی. باید بری خواهر حسینی.گفتم:نه دکتر،من نمی خوام برم گفت:همه مون باید بریم.اینجا نمی تونیم بمونیم،همه زخمی شدن.بعد گفت: ببریدش.گفتم:نه،کسی به من دست نزنه
گفتند:پس چه جوری بلندت کنیم؟
#قصه_شب
#بخش_نود_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش نود و دو💫
گفتم:نمی دونم،حتی شده منو روی زمین بکشید ولی نمی خوام نامحرم من رو جابه جا کنه.گفتند:برانکارد هامون کمه.ناچار اسلحه هایشان را گرفتم و آنها مرا روی خاک ها کشیدند.چند قدمی جلو نرفته بودیم که خمپاره ای نزدیک مان منفجر شد و بازویم ترکش خورد و دستم از یکی از اسلحه ها جدا شد.اورکت نظامی شان را در آوردند و روی دستشان انداختند و من به آن چنگ زدم.باز حرکت نکرده آتش خمپاره ها آنقدر زیاد شد که هردو نفر توی خاک ها شیرجه زدند و من هم روی زمین افتادم.نیم ساعتی به همان حال بودیم.توی این فاصله زمانی،یاد بچگی هایم افتادم روزی که از عراق آمدیم و توی همین بندر بابا را دیدیم.آن دفعه یک سالی می شد که بابا را ندیده بودیم و حالا پانزده روز بود.آن روز واسم قشنگترین و شیرین ترین روز زندگی ام بود اما امروزه،یادم آمد توی مسیر شط العرب،هر چه به مرز ایران نزدیک می شدیم،خوشحال تر می شدم. از طرفی تعجب می کردم که چرا خشکی در کار نیست،پس ایران کجاست؟چرا می گویند به مرز ایران رسیده ایم ؟!نمیدانستم مرز آبی یعنی چه و چطور بدون هیچ علامت و پرچمی مشخص می شود،در یک نقطه قایق ماایستاد و ما را به قایق بزرگتری منتقل کردند.من که از آب می ترسیدم با تکان های قایق زهره ترک مي شدم.وقتی قایق ایرانی حرکت کرد، دیگر به این فکر می کردم اگر بابا را دیدم چه کار کنم.بعد این همه مدت خجالت می کشیدم توی بغلش بپرم.بعد مثل همیشه به ایران فکر کردم دایی حسینی در یک سالگی من از بصره به ایران آمده و تشکیل خانواده داده بود.گاهی با نامه برای پاپا و بی بی عکس می فرستادند.لباس های تمیز و شیک دایی و خانواده اش به نظرم خیلی قشنگ بودند.آنها مثل ما دشداشه تن شان نبود.با آن سن کم فهمیدم زندگی در ایران با عراق فرق های زیادی دارد.از آن طرف بی بی آنقدرقربان صدقه دایی حسین می رفت و بلاگردانش می شد که دیدن آنها آرزوی ما بود.بلاخره رسیدیم و بابا و دایی حسینی را
دیدیم.بابا اصلا نگذاشت ما عکس العملی نشان دهیم.خودش به طرفمان دوید،هول مانده بود کداممان را بغل کند.به دا که رسید
چشمان هردویشان پر از اشک شد خوب نگاههایشان را به خاطر دارم،هیچ حرفی به هم نزدند و فقط آن نگاهشان همه حرف ها را زد.حجم آتشی که کم شد،برانکارد آوردند و مرا همان طور دمر توی برانکارد گذاشتند. توی جابه جا شدن ها هم باز هم دردی توی پاهایم احساس نمی کردم.فقط درد بدی توی ستون فقرات و بعد سر و گردنم می پیچید که به نظرم قابل تحمل بود.همه اش فکر میکردم.من که قطع عضو نشده ام و مشکل جدی ندارم،چرا باید بروم.آمبولانس درب و داغان و بدون شیشه ای،پشت خانه های گلی آماده بود.قبل از رسیدن ما مجروحان دیگر را در آن جا داده بودند،مرا روی صندلی جلو گذاشتند.نمی توانستم بنشینم.در یک
وضعیت نامشخصی به پهلو قرار گرفتم و کنار من،همان دختر که او هم ترکشی به زانویش خورده بود،نشست.من که قادر به کنترل خودم نبودم با تکان های ماشین سمت فرمان ماشین نزدیک می شدم.راننده هم به خاطر کمی جا،با یک دست فرمان و با یک دست دیگر در را نگه داشته بود.توی راه چون کج نشسته بودم،صورت مجروح بدحال را پشت آمبولانس میدیدم.به نظر در اغما به سر میبرد.حالت چشم هایش برگشته بود و از گلویش صدای چر چرمی آمد کم کم آن
صدا هم قطع شد.هر چه می گذشت،سردردم بیشتر می شد و احساس میکردم سرم لحظه به لحظه بزرگ تر می شود و الان است که منجر شود.نمیدانم از چه مسیری به عقب برگشتیم.جلوی مطب دکتر شیبانی که نگه داشت،همه از مطب بیرون آمدند دلم می خواست پیاده شوم ولی بدون کمک کسی نمی توانستم کوچک ترین حرکتی بکنم. آقای نجار نگاهی به هفت،هشت مجروحی که عقب آمبولانس بودند کرد و گفت:همه باید به بیمارستان منتقل شوند.سراغ من هم آمد و گفت:وضع شما هم ناجوره.بعد نگاه معنی داری به من کرد حس کردم میخواهد به من بگوید:دیدی بلاخره کار خودت رو کردی.
دخترها دورم ریختند.به نظر خودم سرم خیلی باد کرده بود.چیز زیادی نمی فهمیدم فقط یادم هست که صباح وقتی خون های روی
صندلی و کف ماشین را دید،گفت:بهت نگفتم برگرد،ببین چه بلایی سر خودت آوردي،اگه بر میگشتی به این روز نمی افتادی.حال جواب دادن را نداشتم،زهره و صباح هم عقب سوار شدند.در آمبولانس را بستند و راه افتادیم، چون از زمان مجروح شدنم تاسوار شدن به آمبولانس زمان زیادی طول کشیده بود و خون زیادی از دست داده بودم،احساس سرما میکردم.هر لحظه که میگذشت ہی حال تر میشدم و بدنم سست تر میشد.دوست داشتم بخوابم.به پاهایم که دست می زدم میدیدم از شدت خونریزی خیس شده اند. روی صندلی و در ماشین که به آن تکیه داشتم خونی شده بود و از پاهایم به کف ماشین خون می ریخت.به این ها که نگاه می کردم احساس ضعفم بیشتر می شد.ازدیدن
شدت خونریزی کمی ترسیده بودم.به خودم دلداری می دادم؛چیزی نیست.مگه به مجروح ها نمیگفتی اینا جبران میشه؟!
#قصه_شب
#بخش_نود_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
هدایت شده از کانون فرهنگی مسجد جامع کهریزسنگ
شروع مسابقات والیبال جام رمضان در باشگاه شهدای شهرداری
تا چند دقیقه دیگر مسابقات بزرگسالان هم آغاز میشود.