💫ادامه بخش بیستم💫
و از من می پرسید:پس من کی میرم مدرسه؟دستش را گرفتم و سر سفره نشاندم،جوابی نداشتم که بگویم با خستگی تمام نمازم را خواندم و بدون آنکه لقمه ایی در دهانم
بگذارم،رفتم افتادم روی تخت.لیال قبل من توی اتاق آمده بود و توی تاریکی دراز کشیده بود.دا هر چه گفت؛بیایید شام بخورید، گفتیم:نمی خوریم،اشتها نداریم.دا دیگر چیزی نگفت.حتی برای جمع کردن و شستن ظرف ها هم ما را صدا نزد.لای در اتاق کمی باز بود و صدای حسن،منصور و سعید می آمد.بچه ها سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند.به لیال گفتم:فکر میکردی یه روزی ما بریم تو همچین کاری غرق بشیم؟باورت میشه مرده شور شدیم؟!لیال با صدای سنگینی گفت:زهرا من همش احساس میکنم خوابم،این ها همه کابوسه.به نظر تو واقعا این طور نیست؟گفتم:دیروز و دیشب من هم همین احساس رو داشتم.اصلا پاهام رو زمین بند نبودند،توی خلاء دست و پا می زدم،ولی امروز بهتر بودم.مسائل برام عادی تر شده بود.خنده های بچه ها حرف ما را قطع کرد.فکر کردم چطور آدمها می توانند این قدر جنایتکار باشند که به خاطر تصرف یک سرزمین یا یک مشت خاک،این همه آدم را به کشتن بدهند.همه را فدا کنند تا به هدفشان برسند.به طرف لیال برگشتم و گفتم: یعنی
امکان داره خونه ما رو هم بزنن؟لیال اگه کشته این بچه ها روبیارن جنت آباد،بذارن جلوی ما،اونوقت من و تو چه کار میکنیم؟ من که دیوونه میشم.چشم های لیال که داشت روی هم می رفت،یک دفعه باز شد و
وحشت زده نگاهم کرد.سریع گفتم:اصلا چرا فکر بد کنیم؟ولش کن.خدا بزرگه.ساکت شدم اما فکر و خیال رهایم نمی کرد.دائم از این دنده به آن دنده می شدم.بازوها،پاها و کمرم خرد بودند.احساس میکردم کمرم می خواهد نصف شود.پاهایم از شدت درد و هم از ضعف به طور محسوسی میلرزیدند.کلی طول کشید تا خوابم برد.باز هم مثل دیشب دچار کابوس شدم.به هر طرف میدویدم کشته ها جلویم بودند.توی خون دست و پا
می زدم.فریاد میکشیدم؛کمک، کمکم کنید. راه فراری نمی دیدم.صورت و چهره های کسانی که آنها را غسل داده بودیم، جلوی چشمانم می آمدند.می چرخیدند و می چرخیدند.آنقدر که از این حالت دچار سرگیجه می شدم و می افتادم.
روز سوم هم تماما درگیر کار بودیم.شهید خیلی زیاد بود.خصوصا مناطق مسکونی که مورد هدف قرار می گرفت،زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسالخانه زنانه کار بیشتری داشت.ولی برعکس به نسبت روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود.بعضی ها یکی،دوساعت برای کمک می ایستادند،بعد میرفتند. میگفتند:برمیگردیم ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.طبیعی بود که هر کس دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد. با آنکه مرتب با ماشین تانکردار شهرداری آب می آوردند و توی منبع می ریختند و توی حوض را با شیلنگ پر می کردند،باز آب کم می آمد.اگر تعداد شهدا کم بود با آن آب محدود می شد کار کرد.ولی این حجم جنازه
را این منبع جواب نمیداد.خصوصا اینکه غسالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی می شستند.یکی،دوباری که آب تمام شد،منتظر ماندیم تا ماشین شهرداری آب بیاورد ولی وقتی آقای سالاروند آمد،گفت: شط آن قدر زیر آتش است که
نتوانستیم کاری کنیم.هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم،وضعیت وخیم تر می شد.
کشته های بیمارستان را آمبولانس ها آژیرکشان می آوردند.بعضی از شهدا را هم خانواده هایشان لای پتو یا ملحفه پیچیده با شیون و زاری پشت در غسالخانه میگذاشتند. یک عده هم داوطلبانه با وانت در سطح شهر می چرخیدند و توی آواره ها دنبال شهید و
مجروح می گشتند و منتقل می کردند.از زبان همین آدم ها خیلی خبرها می شنیدیم. برایمان می گفتند:کدام نقاط شهر بیشتر زیر
آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده، کجا هستند.وقتی می پرسیدیم: چرا دشمن پیشروی کرده؟مردم که با جون و دل میروند، دفاع می کنند.در جواب از کمبود نیرو و اسلحه گله میکردند.صدای انفجارهایی که از دور و نزدیک مرتب به گوش می رسید،حرف های این ها را تأیید میکرد و ما را به کاربیشتر وا می داشت.آقای سالاروند تند تند شماره می نوشت و به لباس شهدا سنجاق می کرد و ما هم وقتی جنازه ها را داخل می آوردیم آمار و مشخصات را توی دفتر آمار وارد می کردیم. از آن طرف دیگر قبر خالی نداشتیم. فشار کار فقط توی غسالخانه زنانه نبود.تعداد شهدای مرد هم به خاطر حضور در مناطق درگیری به تدریج زیاد می شد.تعداد نیروهای کمکی مرد هم آب می رفت.نمی دانم غسال های مرد چطور به کارشان می رسیدند.من زینب ومریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند. بی خوابی دیشب آنها را کم حوصله و کم توان کرده بود.زینب خانم میگفت:دیشب این سگها نذاشتند بخوابیم.از ترس اینکه سگها نخورنمون تا صبح چشم روی هم نذاشتیم. می ترسیدیم به شهدا یا به خود ما حمله کنن.آخه سگها بوی خون به مشام شون خورده.
#قصه_شب
#بخش_بیستم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
۲ دی ۱۴۰۲
💫بخش بیستم💫
زینب خانم موقعی که داشتند آخرین شهید گمنام را بیرون می فرستادند،بهم گفت:این لباس ها را ببر بده آتیش بزنن.با اینکه ظهر یک سری لباس هایی که از تن شهدا بیرون آورده بودند،تخلیه کرده بودیم،باز گوشه اتاق غسالخانه یک کپه لباس های پاره جمع شده بود.رفتم فرغون را از کنار باغچه آوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم.دلم نمی آمد لباس ها را آتش بزنم.فرغون را بردم روبه روی غسالخانه.نرسیده به قبرهای قدیمی تکه زمینی خالی وجود داشت.یک گوشه زمین را بیل زدم.چون رمل بود،راحت کنده می شد. نیم متری که زمین گود شد،لباس ها را توی
آن خالی کردم.البته دیگر اسمشان را نمی شد لباس گذاشت.یکبار که در تن صاحبانشان با ترکش و انفجار پاره شده بودند،یک بار هم ما توی غسالخانه قیچی شان زده بودیم و الان فقط تکه پاره هایی بودند که علاوه بر پاره گی به خاطر خیس شدن،حجمشان کم شده بود. وقتی آنها را توی گودال ریختم،با بیل رویشان کوبیدم و بعد از کیسه آهک کنار غسالخانه آهک آوردم و رویشان پاشیدم.خاک که رویشان ریختم،با بیل آن قسمت را کوبیدم تا محکم شود و سگ ها سراغشان نیایند.وقتی به غسالخانه برگشتم،لیال جلوی در منتظر بود،با غساله ها خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.هر چه چشم چرخاندم،بابا راندیدم. تعجب کردم.گفته بود از فردا دیگر جنت آباد نمی آید.تا قبل از ظهر غیر آن دفعه که دست هایش را بوسیدم و با هم حرف زدیم باز دو، سه بار او را در حال کار دیده بودم.ولی انگار دیگر طاقت نیاورده بود و رفته بود.موقع بیرون آمدن از جنت آباد چند نفر ازهمکارانش را دیدیم.آنها هم تعطیل کرده،آماده رفتن بودند.رفتم جلو.بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدم:بابام کجاست؟چرا با شماها نیست؟
یکی از آنها گفت:آقا سید،ظهر دست از کار کشید و رفت آن یکی گفت:خیلی هم ناراحت بود.تا ظهر تحمل کرد،بعد گفت:دیگه نمیتونم وایسم.پرسیدم:کجا رفت؟گفتند:نمی دونیم. شاید رفته باشه شهرداری.
پرسیدم:از ظهر که رفته دیگه برنگشته؟گفتند: نه.خداحافظی کردم.راهم را کشیدم و آمدم به سمت لیال.دلشوره بابا را داشتم ولی نمی توانستم به لیال حرفی بزنم.خیلی گرفته و ناراحت بود.می دانستم هم خسته است و هم گرسنه,یقین داشتم کار غسالخانه و دیدن اجساد متلاشی و درب و داغان بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیال که شانزده سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است.آخر فقط جراحت ها و زخم بدنها نبود.بحث شکسته شدن حریم و حجب و حیا هم مسأله جدی بود که مرا تحت فشار روحی قرار میداد. خیلی ناراحت میشدم،لیال بعضی از این صحنه ها را ببیند یا اصلا آنجا باشد.با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی بود. برای اینکه او را به حرف بیاورم،از بین خانه ها و کوچه ها که میگذشتیم،گفتم: ممکنه فردا پس فردا محله ما رو هم بزنن.ولی لیال انگار حرف مرا نشنیده باشد گفت:یعنی فردا هم همین وضعه یا فردا دیگه تموم میشه؟ ساکت شدم.جوابی نداشتم به لیال بدهم. توی محله خودمان که وارد شدیم،خاموشی مطلق بود،مردم به هشدارهای رادیو که مرتب اعلام می کرد؛چراغ ها را روشن نکنید گونی های پر از شن،پشت پنجره ها بگذارید و استتار کنید،خوب گوش کرده بودند.انگارخاک مرده همه جا پاشیده بودند که نه صدایی می آمد،نه نوری دیده می شد.از زنها یا مردهایی که همیشه دم غروب جلوی در خانه هایشان دور هم می نشستند و گپ میزدند،خبری نبود.یکی،دو نفری را هم که توی مسیر دیدیم از کنار پیاده رو با شتاب می رفتند.به در خانه که رسیدیم هر دوتایمان تعجب کردیم.درخانه برخلاف همیشه باز بود.رفتیم تو،دا توی حیاط بود.سلام کردیم.با لحن خوبی جواب سلاممان را داد و پرسید:چه حال؟چه خبر؟
لیال گفت:هیچی،کشته پشت کشته.اونقدر زیادن که نمی رسیم دفن شون کنیم.من پرسیدم:دا از بابا چه خبر؟گفت: اومد.ضبط و چندتا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت. پرسیدم:شب میاد؟جواب داد:نمی دونم.لیال گفت:دا آب هست؟میخوام حموم کنم.گفت: تو لوله ها نیس.منتهی من آب جمع کردم.
خنده ام گرفت.از ترس اینکه همین جوری برویم توی خانه،توی ظرفها آب جمع کرده بود.کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذاشته بود تا وقتی ما برسیم آب گرم شود.ما رفتیم حمام.چون آب کافی برای شستن لباس ها نداشتیم،چند دقیقه بعد دا در زد.لگنی جلو آورد وما لباس هایمان را داخلش انداختیم. به نظرم بوی کافور به دماغش زد که با اکراه به لباس ها نگاه کرد و در حالی که می رفت لگن را کنار باغچه بگذارد ازم پرسید:دختر تو نمی ترسی میری قاطی جنازهها؟!گفتم:نه
از لحظه ایی که وارد شده بودیم،منتظر بودم دا غر بزند و شکایت
کند ولی هرچه میگذشت میدیدم خیلی ملایم و مهربان برخورد میکند.پیش خودم گفتم:حتما بابا سفارش مون رو به دا کرده. از حمام که در آمدیم،شام حاضر بود.سفره انداختیم. سعید و حسن و زینب همه اش دور ما چرخ میخوردن.حسن از اینکه مدرسه ها تعطیل بود اظهار خوشحالی میکرد.ولی سعید ناراحت بود
#قصه_شب
#بخش_بیستم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
۲ دی ۱۴۰۲
💫ادامه بخش بیستم💫
و از من می پرسید:پس من کی میرم مدرسه؟دستش را گرفتم و سر سفره نشاندم،جوابی نداشتم که بگویم با خستگی تمام نمازم را خواندم و بدون آنکه لقمه ایی در دهانم
بگذارم،رفتم افتادم روی تخت.لیال قبل من توی اتاق آمده بود و توی تاریکی دراز کشیده بود.دا هر چه گفت؛بیایید شام بخورید، گفتیم:نمی خوریم،اشتها نداریم.دا دیگر چیزی نگفت.حتی برای جمع کردن و شستن ظرف ها هم ما را صدا نزد.لای در اتاق کمی باز بود و صدای حسن،منصور و سعید می آمد.بچه ها سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند.به لیال گفتم:فکر میکردی یه روزی ما بریم تو همچین کاری غرق بشیم؟باورت میشه مرده شور شدیم؟!لیال با صدای سنگینی گفت:زهرا من همش احساس میکنم خوابم،این ها همه کابوسه.به نظر تو واقعا این طور نیست؟گفتم:دیروز و دیشب من هم همین احساس رو داشتم.اصلا پاهام رو زمین بند نبودند،توی خلاء دست و پا می زدم،ولی امروز بهتر بودم.مسائل برام عادی تر شده بود.خنده های بچه ها حرف ما را قطع کرد.فکر کردم چطور آدمها می توانند این قدر جنایتکار باشند که به خاطر تصرف یک سرزمین یا یک مشت خاک،این همه آدم را به کشتن بدهند.همه را فدا کنند تا به هدفشان برسند.به طرف لیال برگشتم و گفتم: یعنی
امکان داره خونه ما رو هم بزنن؟لیال اگه کشته این بچه ها روبیارن جنت آباد،بذارن جلوی ما،اونوقت من و تو چه کار میکنیم؟ من که دیوونه میشم.چشم های لیال که داشت روی هم می رفت،یک دفعه باز شد و
وحشت زده نگاهم کرد.سریع گفتم:اصلا چرا فکر بد کنیم؟ولش کن.خدا بزرگه.ساکت شدم اما فکر و خیال رهایم نمی کرد.دائم از این دنده به آن دنده می شدم.بازوها،پاها و کمرم خرد بودند.احساس میکردم کمرم می خواهد نصف شود.پاهایم از شدت درد و هم از ضعف به طور محسوسی میلرزیدند.کلی طول کشید تا خوابم برد.باز هم مثل دیشب دچار کابوس شدم.به هر طرف میدویدم کشته ها جلویم بودند.توی خون دست و پا
می زدم.فریاد میکشیدم؛کمک، کمکم کنید. راه فراری نمی دیدم.صورت و چهره های کسانی که آنها را غسل داده بودیم، جلوی چشمانم می آمدند.می چرخیدند و می چرخیدند.آنقدر که از این حالت دچار سرگیجه می شدم و می افتادم.
روز سوم هم تماما درگیر کار بودیم.شهید خیلی زیاد بود.خصوصا مناطق مسکونی که مورد هدف قرار می گرفت،زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسالخانه زنانه کار بیشتری داشت.ولی برعکس به نسبت روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود.بعضی ها یکی،دوساعت برای کمک می ایستادند،بعد میرفتند. میگفتند:برمیگردیم ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.طبیعی بود که هر کس دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد. با آنکه مرتب با ماشین تانکردار شهرداری آب می آوردند و توی منبع می ریختند و توی حوض را با شیلنگ پر می کردند،باز آب کم می آمد.اگر تعداد شهدا کم بود با آن آب محدود می شد کار کرد.ولی این حجم جنازه
را این منبع جواب نمیداد.خصوصا اینکه غسالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی می شستند.یکی،دوباری که آب تمام شد،منتظر ماندیم تا ماشین شهرداری آب بیاورد ولی وقتی آقای سالاروند آمد،گفت: شط آن قدر زیر آتش است که
نتوانستیم کاری کنیم.هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم،وضعیت وخیم تر می شد.
کشته های بیمارستان را آمبولانس ها آژیرکشان می آوردند.بعضی از شهدا را هم خانواده هایشان لای پتو یا ملحفه پیچیده با شیون و زاری پشت در غسالخانه میگذاشتند. یک عده هم داوطلبانه با وانت در سطح شهر می چرخیدند و توی آواره ها دنبال شهید و
مجروح می گشتند و منتقل می کردند.از زبان همین آدم ها خیلی خبرها می شنیدیم. برایمان می گفتند:کدام نقاط شهر بیشتر زیر
آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده، کجا هستند.وقتی می پرسیدیم: چرا دشمن پیشروی کرده؟مردم که با جون و دل میروند، دفاع می کنند.در جواب از کمبود نیرو و اسلحه گله میکردند.صدای انفجارهایی که از دور و نزدیک مرتب به گوش می رسید،حرف های این ها را تأیید میکرد و ما را به کاربیشتر وا می داشت.آقای سالاروند تند تند شماره می نوشت و به لباس شهدا سنجاق می کرد و ما هم وقتی جنازه ها را داخل می آوردیم آمار و مشخصات را توی دفتر آمار وارد می کردیم. از آن طرف دیگر قبر خالی نداشتیم. فشار کار فقط توی غسالخانه زنانه نبود.تعداد شهدای مرد هم به خاطر حضور در مناطق درگیری به تدریج زیاد می شد.تعداد نیروهای کمکی مرد هم آب می رفت.نمی دانم غسال های مرد چطور به کارشان می رسیدند.من زینب ومریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند. بی خوابی دیشب آنها را کم حوصله و کم توان کرده بود.زینب خانم میگفت:دیشب این سگها نذاشتند بخوابیم.از ترس اینکه سگها نخورنمون تا صبح چشم روی هم نذاشتیم. می ترسیدیم به شهدا یا به خود ما حمله کنن.آخه سگها بوی خون به مشام شون خورده.
#قصه_شب
#بخش_بیستم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
۲ دی ۱۴۰۲
💫بخش بیستم💫
بخش دوم
فصل ششم
آشنایی با مفهوم انگیزه
حال که با مهارت های مدیریت زندگی در حال ساختن جعبه ابزار روان شناسی هستیم،بی تردید میتوانیم انگیزه را یکی از این ابزارها به شمار آوریم.اما انگیزه مهارت نیست. همچنین ویژگی شخصیتی ثابتی نیست که ما با آن یا بدون آن متولد شده باشیم.
بسیاری از ما دقیقا میدانیم که چه کاری باید انجام دهیم ،اما واقعا حس انجام آن را در حال حاضر نداریم .بعدا هم فرا میرسد ولی ما باز حس انجام آن کار را نداریم.گاهی هدفی ما را به شدت برانگیخته میکند و همه چیز در مسیر درست به جریان می افتد .اما چند روز بعد این احساس فروکش میکند و روز از نو و روزی از نو.
کم و زیاد شدن انگیزه ایراد ساز و کار بدن شما نیست.بخشی از انسان بودن است.حس و حالی است که درست مانند احساسات ما می آید و میرود ؛بنابراین نمیشود روی آن حساب کرد.اما این چه ارتباطی با رویاها و اهداف ما دارد؟مغز شما دائما به اتفاقات درون بدنتان توجه دارد و از تغییرات ضربان قلب، تنفس و ماهیچه های شما مطلع است و به این اطلاعات واکنش نشان میدهد و میزان انرژی مورد نیاز کاری را که قرار است انجام دهید میسنجد.این بدان معنی است که ما بیش از آنچه فکر میکنیم در احساسات موثریم.تغییر فعالیت بدنی در فعالیت مغز تاثیر میگذارد و متعاقب آن ،احساسات تولید شده در بدنمان نیز تحت تاثیر قرار میگیرند . ما میتوانیم از این قضیه به نفع خودمان استفاده کنیم .در قبال احساس (( حس و حالش نیست)) دو راهکار میتوان اتخاذ کرد:
یاد بگیریم چگونه این احساس انگیزه و انرژی را در خود پرورش دهیم تا احتمال بروز بیشتر آن افزایش یابد .
یاد بگیریم چگونه _حتی با وجود بی انگیزگی _به بهترین شکل عمل کنیم .توان و ظرفیت عملی خود را برای انجام کارهایی که بایدانجام دهید زیاد کنید؛حتی اگر بخشی از شما حس و حال این کار را نداشته باشد.
اهمال کاری یا فقدان لذت
میخواهیم تفاوت میان اهمال کاری و اختلال فقدان لذت را برایتان شرح دهم.اهمال کاری را همه انجام میدهند .اهمال کاری یعنی به تعویق انداختن کاری ضروری به دلیل اینکه آن کار در ما فشار روانی ایجاد میکند یا احساسی منزجر کننده در ما برمی انگیزد.من صدها ویدیو آموزشی برای رسانه های اجتماعی ساخته ام؛اما اگر از من بخواهید ویدیویی بسازم که ساختنش برای من ناراحتی یا دشواری به همراه داشته باشد ،کل روز از آن طفره میروم و در نهایت خودم را متقاعد میکنم که کارهای خیلی زیاد دیگری در طول روز انجام داده ام.اما در واقع دارم ساختن ویدیوی مورد نظر را به تعویق می اندازم ؛چون آن روز حس و حال خوبی برای انجام آن ندارم و احساس میکنم کار سخت و ناخوشایندی است.
فقدان لذت با این مقوله متفاوت است و به معنای لذت نبردن از چیزهایی است که قبلا از آن ها لذت میبردیم.فقدان لذت از برخی مشکلات سلامت روان از جمله افسردگی نشات میگیرد .این احساس با این سوال توامان است :آیا چیزی وجود دارد که ارزش تلاش داشته باشد؟ هرچه که زمانی برایمان شادی به ارمغان می آورد معنای خود را از دست میدهد؛بنابراین عملا از انجام کارهایی که ظرفیت بهبود خلق و خوی ما را دارند دست میکشیم زیرا دیگر تمایلی به انجام آن ها نداریم.
وقتی از هرچیزی که برای شما مهم و احتمالا مفید و ارزشمند است اجتناب میکنید،واکنش طبیعی تان صبرکردن تا زمانی است که یک بار دیگر میل و حوصله ی آن را در خود بیابید و تا زمان بروز احساس انرژی یا انگیزه یا آمادگی صبر میکنید.مشکل اینجاست که احساس خود به خود بوجود نمی آید و ما باید آن را در سایه ی عمل برانگیزیم.بطالت و بیکاری ،حس رخوت و وضعیت ((حس و حال نداشتن)) را تشدید میکند و رو به وخامت میبرد.
#قصه_شب
#بخش_بیستم
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
۳ مهر ۱۴۰۳